به نفر قبلیتون یه شعر هدیه بدین

گلابتون

مدیر بازنشسته
مردم بيگانه را ياراي ديدار تو نيست
خفته ايي چون روشنايي گرچه در آغوش چشم

وقت آن آمد كه ساغر پر كنيم از خون دل
كز مي لعلت تهي شد جام حسرت نوش چشم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تقويم چارفصل دلم را ورق زدن
آن بگهاي سبز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفتيم و پرسش دل ما بي جواب ماند
حال سوال و حوصله ي قيل و قال کو ؟
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
هنوز اين كنده را روياي رنگين بهاران است
خيال گل نرفت از طبع آتشباز خاكستر

من و پروانه را ديگر به شرح و قصه حاجت نيست
حديث هستي ما بشنو از ايجاز خاكستر !

هنوزم خواب نوشين جواني سرگران دارد
خيال شعله ميرقصد هنوز از ساز خاكستر

چه بس افسانه هاي آتشينم هست و خاموشم
كه بانگي بر نيايد از دهان باز خاكستر
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مث اون موج صبوري كه وفا داره به دريا
تو مهمي مثل حقيقت مهربوني مث رويا

چه قدر تازه و پاكي مث ياساي تو باغچه
مث اون ديوان حافظ كه نشسته لب طاقچه

تو مث اون گل سرخي كه گذاشتم لاي دفتر
مث اون حرفي كه ناگفته مي مونه دم اخر

تو مث بارون عشقي روي تنهايي شاعر
تو همون ابي كه رسمه بريزن پشت مسافر

مث برق دو تا چشمي توي يك قاب شكسته
مث پرواز واسه قلبي كه يكي بالاشو بسته

مث اون مهمون خوبي كه مي اد اخر هفته
مث اون حرفي كه از ياد در و پنجره رفته

تو مث چشمه ابي واسه تشنه تو بيابون
مث يه اشنا تو غربت واسه يه عاشق مجنون

تو مث يه سر پناهي واسه عابر پياده
مث چشماي قشنگي كه تو حسرت يه سيبه

مث يه تولدي تو مث تقدير مث قسمت
مث الماسي كه هيچ كس واسه اون نذاشته قيمت

مث نذر بچه هايي مث التماس گلدون
مث ابتداي راهي مث اينه مث شمعدون

پر نازي مث ليلي پر شعري مث نيما
ديدن تو رنگ مهره رفتن تو شب يلدا
 

م.سنام

عضو جدید
تازه به سمت فراغت اضلاع باران رسیده بودم
که تو
آمدی
و خواستی صورت تر من را با دستمال عقل پاک کنی
اما قطره های آب پاک نشدند،
چون خودشان پاک بودند و تو تعجب کردی،
چون خبر از پاکی آب نداشتی،
چون به حجم آفتاب پس از آن باران نگاه نکردی،
آری نگاه نکردی،
نگاه را فراموش کرده بودی،
و نگاه تنها چیزی است که تو را می رساند به ابعاد ادراک
ادراک دوست من،
ادراک.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن

در کوی او گدایی بر خسرویی گزیدن

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن

از دوستان جانی مشکل توان برین

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ

وانجا به نیک نامی پیراهنی دریدن

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن

گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن

بوسیدن لب یار اول زدست مگذار

کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن

گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی

یارب بیادش آور درویش پروریدن
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي كاش جان بخواهد معشوق جاني ما .... تــا مدعي بميـــرد از جانفشــاني ما

در عــالم محبــت ، الفـت به هم گرفته .... نامهــربــاني او بــا مهـــربـــاني ما

در عيــن بي زباني بــا او به گفتگـوييم .... كيفيت غريبي است در بي زباني ما

صد ره ز ناتواني در پايش اوفتــاديم .... تا چشم رحمـت افكند بر ناتواني ما
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ‌ها
ناپدید ماند ...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من و آوای گرمت را شنودن
بدین آوا غم دل را زدودن
از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه ی تو دل ربودن
گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن
قرار عمر من بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبایی فزودن
غم شیرین دوری بر من آموخت
سخن گفتن غزل خواندن سرودن
من و شب های غربت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن نا غنودن
چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر امید با تو بودن
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
پيش رخ تو اي صنم كعبه سجود ميكند
در طلب تو آسمان جامه كبود ميكند

حسن ملائك و بشر جلوه نداشت اين قدر
عكس تو ميزند در او حسن نمود ميكند

ناز نشسته با طرب ، چهره به چهره ، لب به لب
گوشه چشم مست تو گفت و شنود ميكند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو مثل چشمه ي نوشين كوهساراني

تن مثل قطره باران نو بهاراني

تو روح باراني


شراب نور كجاست ؟

كه اين من نوميد

چنين مي انديشم

كه جلوه هاي سحر را به خواب خواهم ديد

و آرزوي صفا را به خاك خواهم برد

هميشه پشت حصار سكوت

مي ترسم

تو اي گريخته از من!

حصار خلوتت تنهائي مرا بشكن

زلال و پاك،چنان قطره هاي باران شو

بيا و عشق بورز

به روشنائي خورشيد شرق

عشق بورز

و مثل قطره باران نثار ياران شو

چرا به آينه بايد پناه برد

چرا ؟

درون آينه ذهن من تويي برجا

چگونه ابر كدورت مرا فرو پوشاند

چگونه باور من

در فضا معلق ماند

چگونه باز به ماتم نشست خانه ما

هزار نفرين باد

به دستهاي پليدي

كه سنگ تفرقه افكند در ميانه ما

دوباره با تو نشستن

دوباره آزادي ؟

مگر به خواب ببينم

شبي بدين شادي

شراب نور كجا ؟

تشنه ي صبور كجا ؟

حميد مصدق
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
چندان كه گفتيم غم با طبيبان
درمان نكردند مسكين غريبان

درج محبت ب رمهر خود نيست
يارب مبادا كام رقيبان


آن گل كه هر دم در دست بادي ست
گو شرم بادش از عندليبان


ما درد پنهان با يار گفتيم
نتوان نهفتن درد از طبيبان

يارب امان ده تا باز بيند
چشم محبان روي حبيبان

اي منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشيم از بي نصيبان

حافظ نگشتي شيداي گيتي
گر ميشنيدي پند اديبان
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما !

هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا !

سلام مادر، كه مي تراود، نسيم هستي، زتار و پودت .

هميشه بخشش، هميشه جوشش، هميشه والا، هميشه دريا !

سلام دريا، سلام مادر، چه مي سرائي؟ چه مي نوازي ؟

بلور شعرت، هميشه تابان، زبان سازت، هميشه شيوا .

چه تازه داري؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !

كه از سرودم رميده شادي، كه در گلويم شكسته آوا !

چه پرسي ازمن: - « چرا خموشي؟ هجوم غم را نمي خروشي !

جدار شب را نمي خراشي، چرا بدي را شدي پذيرا ؟

شكسته بازو گسسته نيرو، جدار شب را چگونه ريزم ؟

سپاه غم را چگونه رانم، به پاي بسته، به دست تنها ؟

خروش گفتي ؟ چه چاره سازد، صداي يك تن، درين بيابان ؟

خراش گفتي ؟ كه ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟

بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته !

درين سياهي، از آن افق ها، شبي زند سر، سپيده آيا ؟

فريدون مشيري
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شنيــدم شــبی شــمع با پروانـه گفت
چرا عشق من بی ريا به قلبت شكفت ؟

شكفتن بماند ، چرا ماندی و سـوختی ؟
چرا آتش عشق من را به تو كس نگفت ؟

چرا ايـنهمـه قـيـــمت عشــق من ســـاختی ؟
چرا پس فرستادی عشقی كه گل داد مفت !؟

بديم كه پروانه هـــر دو بـالــش بـبـست
سرش را به دامان شـمعش فريبا نهفت

كه می سوخت از هر قطره باران شمع
سپس تـا ابـد كــنارش هـــمانجا بخفت

دلا در ره عـشق هـمچـو پروانه ديوانه باش
كه سودای عشقش چه زيبا به دنيا بگفت
 

mahdi271

عضو جدید
آنا

صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار
می گشاید مژه و می شکند مستی خواب
آسمان تافته در برکه و زین تابش گرم
آتش انگیخته در سینه افسرده آب
آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازو
آتشین نیزه برآورده سر از سینه کوه
صبح می اید ازین آتش جوشنده به تاب
باغ می گیرد ازین شعله گل گونه شکوه
آه دیری ست که من مانده ام از خواب به دور
مانده در بستر و دل بسته به اندیشه خویش
مانده در بسترم و هر نفس از تیشه فکر
می زنم بر سر خود تا بکنم ریشه خویش
چیست اندیشه من ؟ عشق خیالی آشوبی
که به بازویم گرفته ست به بیداری و خواب
می نماید به من شیفته دل رخ به فریب
می رباید ز تن خسته من طاقت و تاب
آنچه من دارم ازو هست خیالی که ز دور
چهر برتافته در اینه خاطر من
همچو مهتاب که نتوانیش آورد به چنگ
دور از دست تمنای من و در بر من
می کنم جامه به تن می دوم از خانه برون
می روم در پی او با دل دیوانه خویش
پی آن گم شده می گردم و می ایم باز
خسته و کوفته از گردش روزانه خویش
خواب می اید و در چشم نمی یابد راه
یک طرف اشک رهش بسته و یک سوی خیال
نشنوم ناله خود را دگر از مستی درد
آه گوشم شده کر یا که زبانم شده لال
چشم ها دوخته بر بستر من سحرآمیز
خواب بر سقف نشسته ست چو جادوی سیاه
آه از خویش تهی می شوم آرام آرام
می گریزد نفس خسته ام از سینه چو آه
بانگ برمی زنم از شوق که : آنا آنا
ناگهان می پرم از خواب گشاده آغوش
می شود باز دو دست من و می افتد سست
هیچ کس نیست به جز شب که سیاه است و خموش​
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ماه تنها بود، منم[/FONT][/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اين همه به آسمان نگاه كرديم و ندانستيم[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ماه نقطه آخر خط است[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]و اين هواي كوچك[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]دل شوره هايمان را جا نميدهد ديگر...[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نميدانم به جاي كدامين واژه سكوت را جايگزين كرده ام[/FONT]
 

mahdi271

عضو جدید
درس معلم

در كلاس روزگار

درسهاي گونه گونه هست

درس دست يافتن به آب و نان

درس زيستن كنار اين و آن

درس مهر

درس قهر

درس آشنا شدن

درس با سرشك غم ز هم جدا شدن

در كنار اين معلمان و درسها

در كنار نمره هاي صفر و نمره هاي بيست

يك معلم بزرگ نيز

در تمام لحظه ها تمام عمر

در كلاس هست و در كلاس نيست

نام اوست : مرگ

و آنچه را كه درس مي دهد

زندگي است!




فریدون مشیری
 

م.سنام

عضو جدید
سلامی چوبوی خوش اشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
درودی چونوردل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتي: غزل بگو! چه بگويم؟ مجال کو؟
شيرين من، براي غزل شور و حال کو؟

پر مي زند دلم به هواي غزل، ولي
گيرم هواي پر زدنم هست، بال کو؟

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خورشید تشنه كام در آنسوی آسمان
گوئی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ئی غریب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود
.

فروغ فرخزاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از غم جدا مشو که غنا می‌دهد به دل
اما چه غم غمی که خدا می‌دهد به دل

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای چشم تو گلدان پر از یاس پریشان
انگار که طوفان زده بر ساحل عمان
بگذار که از چشم تو شعری بنویسم
از چشم غزالت غزل من شده حیران
تو خود همه شعری و قافیه همه تنگ
از جور دل تنگ برم زیره به کرمان
بوی تو کمی حال و هوا داده به مهتاب
این قافیه سهل است ولی اسم تو گلدان
جایی که نگاهت برد آرامش دل را
دریا بشود در نظرم قطره باران
باید که نگاهت کنم امشب که تو ماهی
تو خود غزلی ختم کلام نقطه پایان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در بزمِ وصالِ دوست ، از جامِ جمالِ دوست

چون مست شدی مشکن پبمانه و پیمان را
 

Similar threads

بالا