بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم عجیب گرفته است
مهتاب را به یاد می آوری؟!
نه؟!...
چون تو خود ماهی
که نشسته ای بر دل دایره ی مینایی,در روزهای تاریک
بمان تا سردی دی َدر بهشت تو جان بیابد
بال بگشاید,ریشه بگستراند
اوج بگیرد
در اردیبهشت, دی آمدی
,میان اینهمه مرگ ,اینهمه یاءس
ومن
در نهایت مسیح شدم مصلوب به تو
و تمامی دردها را در آغوش اندوه کشیدم
من تو را خواهم پرستید
هر چند بر بالای صلیب...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا هستم اي رفيق نداني که کيستم

روزي سراغ وقت من آئي که نيستم

در آستان مرگ که زندان زندگيست

تهمت به خويشتن نتوان زد که زيستم

پيداست از گلاب سرشکم که من چو گل

يک روز خنده کردم و عمري گريستم

طي شد دو بيست سالم و انگار کن دويست

چون بخت و کام نيست چه سود از دويستم

گوهرشناس نيست در اين شهر شهريار

من در صف خزف چه بگويم که چيستم​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ، باران
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز

محبوب من جهان ، غزلی عاشقانه است
ـ اين بهترين تصور من از زمانه است ! ـ
در چارچوب آبی دنيا حيات ما
يک لحظه استراحت در قهوه خانه است !
دنيا به لطف عشق چنين ديدنی شده
چون آتشی که جلوه ی آن در زبانه است !
اما بدون عشق ، جهان با جنون جنگ
ميدان يک مسابقه ی وحشيانه است !
دنيا بدون عشق خودش يک جهنم است
توصيف يک جهنم ديگر نشانه است !
عاشق شو تا سرشت جهان را عوض کنيم
با من بخوان که فرصت ما يک ترانه است !
ما خسته ايم از اين قفسِ صد هزار قفل
دلتنگی و کدورت و غربت بهانه است !:gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز شقایق






شقایق گفت :با خنده نه تبدارم ، نه بیمارم
گر سرخم ،چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی



یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته


و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت: شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش


اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را


بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من


به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر می کرد پس از چندی





هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟





در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست





واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم وحالا من تمام هست او بودم





دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟





و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه


مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت زهم بشکافت





اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد


نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی بمان ای گل




ومن ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اي نگاهت نخي از مخمل و از ابريشم
چند وقت است که هر شب به تو مي انديشم
به تو آري ، به تو يعني به همان منظر دور
به همان سبز صميمي ، به همان باغ بلور
به همان سايه ، همان وهم ، همان تصويري
که سراغش ز غزلهاي خودم مي گيري
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
يعني آن شيوه فهماندن منظور به هم
به تبسم ، به تکلم ، به دلارايي تو
به خموشي ، به تماشا ، به شکيبايي تو
به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت
به سخنهاي تو با لهجه شيرين سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است
یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
بهروز یاسمی
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
...
سه چار تا منزل كه از اینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های كف كه چوپون ندارن
به دالونای نور كه پایون ندارن
به قصرای صدف كه پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواری
جمع كنی كه بعد باهاشون تو بیكاری
یه قل دو قل بازی كنیم
ای علی من بچه دریام نفسم پاكه علی
دریا همونجاس كه همونجا آخر خاكه علی
هر كی كه دریا رو به عمرش ندیده
اززندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم حالم بهم خورد از این بوی لجن
انقده پا به پا نكن كه دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا وگرنه ای علی كوچیكه
مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من ...

 

arash62

عضو جدید
ئاسمانی تۆ، به‌ر پێی خۆته‌!

سه‌رت شۆڕ که‌،

ملت که‌ج که‌!

چاو مه‌گێڕه‌بۆ ئه‌ستێره‌و ئاسمان و خوا!

ئه‌وه‌ی بستێک خاکی نه‌بێ

خوا و ئه‌ستێره‌و ئاسمانی کوا؟


عه بدولا په شیو
 

arash62

عضو جدید
ترجمه شعر به فارسی

ترجمه شعر به فارسی

تو مانده‌ای بی آسمان !

سرافکنده‌,

زانو بزن!

خدا، ستاره‌، آسمان دیگر رویاست !

هر آنکه‌ سرزمین ندارد،

بی آسمان، بی ستاره‌ و بی‌خداست!



عبدالله پشیو
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
همچون گلوگاهِ پرنده ای،
هیچ ‌کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند


سالیان بسیار نمی‌بایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی‌ست
که حضورِ انسان
آبادانی‌ست.

همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره ‌ای
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده، ــ


غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود.

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کوچک[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کوچک‌ تر حتا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از گلوگاه یکی پرنده![/FONT]

[/FONT]
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اي شب، به پاس صحبت ديرين، خداي را
با او بگو حکايت شب زنده داريم

با او بگو چه مي کشم از درد اشتياق
شايد وفا کند، بشتابد به ياري ام

اي دل، چنان بنال که آن ماه نازنين
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من
اي شعر من، بگو که جدايي چه مي کند

کاري بکن که در دل سنگش اثر کني
اي چنگ غم، که از تو به جز ناله برنخاست

راهي بزن که ناله از اين بيشتر کني
اي آسمان، به سوز دل من گواه باش

کز دست غم به کوه و بيابان گريختم
داري خبر که شب همه شب دور از آن نگاه

مانند شمع سوختم و اشک ريختم
اي روشنان عالم بالا، ستاره ها

رحمي به حال عاشق خونين جگر کنيد
يا جان من ز من بستانيد بي درنگ

يا پا فرا نهيد و خدا را خبر کنيد
آري، مگر خدا به دل اندازدش که من

زين آه و ناله راه به جايي نمي برم
جز ناله اي تلخ نريزد ز ساز من

از حال دل اگر سخني بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من

عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگي و آرزوي من

او هستي من است که آينده دست اوست
عمري مرا به مهر و وفا آزموده است

داند من آن ني ام که کنم رو به هر دري
او نيز مايل است به عهدي وفا کند

اما – اگر خدا بدهد- عمر ديگري...
 

هزاردستان

کاربر فعال
باز هم سعدي!

باز هم سعدي!


فــردا به داغ دوزخ ناپختـه‌اي بســوزد


كامروز آتش عشق از وي نبرد خامي



سعدي
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
يك نفر گفت به من

خانه دوست كجاست

من نگاهش كردم

گفتمش چشم شماست؟

خنده اي كرد و گذشت

آنطرف تر ايستاد

بر تن باد نوشت

خانه اش قلب شماست....
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
برای شما جا نداريم!

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت

ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد

یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است

یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است

یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است

و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری

ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟

و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.

- عرفان نظر آهاری
 

raha

مدیر بازنشسته
باران، قصيده واري، غمناك آغاز كرده بود.
مي خواند و باز مي خواند، بغض هزار ساله دردش را، انگار مي گشود.
اندوه زاست زاری خاموش! ناگفتني است ...، اين همه غم؟! ناشنيدني است!
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند اگر تو نيز، از اوج بنگري، خواهي هزار بار ازو تلخ تر گريست!



فریدون مشیری
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
میتوان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیلهء قهرش
دکمهء بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید

فروغ
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من يقين دارم كه برگ ،
كاين چنين خود را رها كردست در آغوش باد ،
فارغ است از ياد مرگ !


آدمي هم مثل برگ ، مي تواند زيست بي تشويش مرگ ،
گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را ،
مي تواند يافت لطف :
«هر چه باداباد را »
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
غم دنیا رو دوشم بود به ابروم خم نیومد

گذشت من یه دریا بود و بخشش کم نیومد

تحمل که مرامم شد گرفتاری به نامم شد

تو این دنیای آشفته خدا شکرت کلامم شد

خدا شکرت کلامم شد

صبور بودم صبور بودم یه کوه پر غرور بودم

توی تاریکی و ظلمت یه روزن پر ز نور بودم

اگر دل را به کس بستم دلم را هدیه کرد دستم

بدی دیدم و بخشیدم به بدبینی نپیوستم

غم دنیا رو دوشم بود به ابروم خم نیومد

گذشت من یه دریا بود و بخشش کم نیومد

تحمل که مرامم شد گرفتاری به نامم شد

تو این دنیای آشفته خدا شکرت کلامم شد

خدا شکرت کلامم شد

صبور بودم صبور بودم یه کوه پر غرور بودم

توی تاریکی و ظلمت یه روزن پر ز نور بودم

من از دنیا نترسیدم به عمق غصه خندیدم

چرا آخر خدا را من همیشه در کنار دیدم

غم دنیا رو دوشم بود به ابروم خم نیومد

گذشت من یه دریا بود و بخشش کم نیومد

تحمل که مرامم شد گرفتاری به نامم شد
تو این دنیای آشفته خدا شکرت کلامم شد

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جاودانه های فروغ فرخزاد

جاودانه های فروغ فرخزاد

آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولك
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تكيه داده در حفاظ سبز پيچكها به
يكديگر
آن بام هاي باد بادكهاي بازيگوش
آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
آن روزها رفتند
آن روزها يي كز شكاف پلكهاي من
آوازهايم چون حبابي از هوا لبريز مي جوشيد
چشمم به روي هر چه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مي نوشيد
گويي ميان مردمكهايم
خرگوش نا آرام
شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي نا شناس جستجو مي رفت
شبها به جنگل هاي تاريكي فرو مي رفت
آن روزها رفتند
آن روزها ي برفي خاموش
كز پشت شيشه در اتاق گرم
هر دم به بيرون خيره ميگشتم
پاكيزه برف من چو كركي نرم
آرام مي باريد
بر نردبام كهنه چوبي
بر رشته سست طناب رخت
بر گيسوان كاجهاي پير
و فكر مي كردم به فردا آه
فردا
حجم سفيد ليز
با خش خش چادر مادربزرگ آغاز ميشد
و با ظهور سايه مغشوش او در چارچوب در
كه ناگهان خود را رها مي كرد در احساس سرد نور
و طرح سرگردان پرواز كبوترها
در جامهاي رنگي
شيشه
فردا ...
گرماي كرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خطهاي باطل را
از مشق هاي كهنه خود پاك مي كردم
چون برف مي خوابيد
در باغچه مي گشتم افسرده
در پاي گلدانهاي خشك ياس
گنجشك هاي مرده ام را خاك ميكردم
آن روزها رفتند
آن روزهاي
جذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روز ها هر سايه رازي داشت
هر جعبه سربسته گنجي را نهان مي كرد
هر گوشه صندوقخانه در سكوت ظهر
گويي جهاني بود
هر كسي ز تاريكي نمي ترسيد
در چشمهايم قهرماني بود
آن روزها رفتند
آن روزهاي عيد
آن انتظار آفتاب و
گل
آن رعشه هاي عطر
در اجتماع ساكت و محبوب نرگسهاي صحرايي
كه شهر را در آخرين صبح زمستاني
ديدار مي كردند
آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لكه هاي سبز
بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن مي شد كش مي آمد با
تمام لحظه هاي راه مي
آميخت
و چرخ مي زد در ته چشم عروسكها
بازار مادر بود كه مي رفت با سرعت به سوي حجم هاي رنگي سيال
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار بود كه مي ريخت
كه مي ريخت
كه مي ريخت
آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي
جسم
آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه با زيبايي رگهاي آبي رنگ
دستي كه با يك گل
از پشت ديواري صدا مي زد
يك دست ديگر را
و لكه هاي كوچك جوهر بر اين دست مشوش مضطرب ترسان
و عشق
كه در سلامي شرم آگين خويشتن را بازگو ميكرد
در ظهر هاي گرم دود آلود
ما عشقمان را
در غبار كوچه مي خوانديم
ما با زبان ساده گلهاي قاصد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم
و به درختان قرض مي داديم
و توپ با پيغام هاي بوسه در دستان ما مي گشت
و عشق بود
آن حس مغشوشي كه در تاريكي هشتي
ناگاه
محصورمان مي كرد
و
جذبمان مي كرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم هاي دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتي كه در خورشيد مي پوسند
از تابش خورشيد پوسيدند
و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت
و دختري كه گونه هايش را
با برگهاي شمعداني رنگ مي زد آه
اكنون زني تنهاست
اكنون زني تنهاست




ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ
تا نيمه شب بياد تو چشمم نخفته است
اي مايه اميد من اي تكيه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شايد نبوده قدرت
آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم
تا بر گذشته مينگرم
عشق خويش را
چون آفتاب گمشده مي آورم به ياد
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد
اين
درد را چگونه توانم نهان كنم
آندم كه قلبم از تو بسختي رميده است
اين شعر ها كه روح ترا رنج داده است
فريادهاي يك دل محنت كشيده است
گفتم قفس ولي چه بگويم كه پيش از اين
آگاهي از دو رويي مردم مرا نبود
دردا كه اين جهان فريباي نقشباز
با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود
اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام
پاي مرا دوباره به زنجيرها ببند
تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند
تا دست آهنين هوسهاي رنگ رنگ
بندي دگر دوباره بپايم نيفكند









امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دو باره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ، بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکو بم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه به تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه عادلانه نه زیبا بود
جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.
به عدل ِ دست‌نایافته اندیشیدیم
و زیبایی
در وجود آمد. ...

شاملو
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر لبانم غنچه ی لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگير و افسرده است
نه سرودی، نه سروری
نه هم آوازی نه شوری
زندگی گوئی ز دنيا رخت بر بسته است
يا که خاک مرده روی شهر پاشيده است
اين چه آ ئينی؟ چه قانونی؟ چه تد بيری ا ست؟
من از اين آرامش سنگين و صامت عاصيم ديگر
من ازاين آهنگ يکسان و مکرر عاصيم ديگر
من سرودی تازه می خواهم.
.............................
..........................
........................
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین
پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

......

سیمین بهبهانی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
بزن
امشب
چه خوش مي زني باران
هرگز نبودم با او
زيراين ساز هماهنگ
بزن ...
شايد او
ترانه اي عاشقانه مي خواند
با ساز تو
بزن باران
شايد قلب او
به تپشي دوباره افتد
و مرا
در زير اين باران بيابد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با تو بر مي خيزم
غزلی ميريزم
پر پروازم را
از تو مي اويزم

گريه اگر بگذارد
گريه اگر بگذارد

ميبرد تا دريا
ساز لب سوخته را
پر قويی بر اب
اخرين شعر مرا

گريه اگر بگذارد
گريه اگر بگذارد

با تو خواهم رقصيد
با تو خواهم خنديد
همه ی شعرم را
به تو خواهم بخشيد

گريه اگر بگذارد
گريه اگر بگذارد

باز شو مثل سحر
در عبور از هردر
مرغ دريايی باش
خوش بخوانم از سر

گريه اگر بگذارد
گريه اگر بگذارد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

بر نمی شد گر ز بام کلبه های دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن

.......
 

AQUAMARIN

عضو جدید
گفته میشد هر که با ما نیست با ما دشمن است

گفتم آری این سخن فرموده اهریمن است

اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند

ای شما با خلق دشمن قلبتان از آهن است
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من به سيبي خشنودم
و به بوئيدن يك بوته بابونه
من به يك آينه ، يك بستگي پاك قناعت دارم
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا