بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
من زیباترین شعری که تا الان خوندم شعر کوچه است
مال فریدون مشیریه
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن، امروز

گرچه از درگاه خود می رانیم، اما
تا من اینجا بنده، تو آنجا،خدا باشی
سرگذشت تیرهء من، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسان ها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به چه مانند کنم حالت چشمان تو را؟
به یکی نغمه جادویی از پنجه ی گرم؟
به یکی اختر رخشنده به دامان سپهر؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب؟
به غزل های نوازشگر حافظ در شب؟
یا به سرمستی طغیان گر دوران شباب؟

 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی


شرمسار توام ای دیده ازین گریه‌ی خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی


ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی

وای از دست تو ای شیوه‌ی عاشق‌کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقه‌ی زنجیر جنون گیر نکردی

عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی

خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی

چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی

شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی‌نیست که تسخیر نکردی

 

ahmad_7

عضو جدید
از دل و دیده گرامیتر هم ایا هست
دست .... اری .... ز دل و دیده گرامیتر دست
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان
بی گمان دست گرانقدر تر است
هر چه حاصل کنی از دنیا دست اوردست
هر چه اسباب جهان باشد بر روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین
سلطنت را که شنیدست چنین
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
خوشترین مایه ی دلبستگی من با اوست
در فرو بسته ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی
بارها بر سر خود بانگ زدم
هیچت ار نیست مخور خون جگر
دست که هست
بیستون را یاد ار دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار
و چه نیروی شگفت انگیزیست
دستهایی که بهم پیوسته است
به یقین هر که به هر جای در اید از پای
دستهایش بسته است
دست در دست کسی یعنی پیوند دو جان
دست در دست کسی یعنی پیمان دو عشق
دست در دست کسی داری اگر دانی دست
..................
انگشتام خشته شد
بقیش بعداااااااااااااااااااااا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به دست هاي او نگاه ميکنم
که ميتواند از زمين
هزار ريشه گياه هرزه را برآورد
و ميتواند از فضا
هزارها ستاره را به زير پر درآورد
به دست هاي خود نگاه ميکنم
که از سپيده تا غروب
هزار کاغذ سپيده را سياه ميکند
هزار لحظه عزيز را تباه ميکند
مرا فريب ميدهد
ترا فريب ميدهد
گناه ميکند
چرا سپيد را سياه ميکند
چرا گناه ميکند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جز خنده هاي دختر دردانه ام بهار
هاست باغ و بهاري نديده ام
وز بوته هاي خشک لب پشت بامها
جز زهر خند تلخ
کاري نديده ام
بر لوح غم گرفته اين آسمان پير
جز ابر تيره نقش و نگاري نديده ام
در اين غبار خانه دود آفرين دريغ
من رنگ لاله و چمن از ياد برده ام
وز آنچه شاعران به بهاران سروده اند
پيوسته ياد کرده و افسوس خورده ام
در شهر زشت ما
اينجا که فکر کوته و ديواره بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
من سالهاي سال
در حسرت شنيدن يک نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز
يک چشمه يک درخت
يک باغ پر شکوفه يک آسمان صاف
در دود و خاک و آجر و آهن دويده ام
تنها نه من که دختر شيرين زبان من
از من حکايت گل و صحرا شنيده است
پرواز شاد چلچله ها را نديده است
خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است
اما از اين اتاق به ايوان پريده است
شب ها که سر به دامن حافظ رويم به خواب
در خوابهاي رنگين در باغ آفتاب
شيراز مي شکوفد زيباتر از بهشت
شيراز مي درخشد روشن تر از شراب
من با خيال خويش
با خوابهاي رنگين
با خنده هاي دختردردانه ام بهار
با آنچه شاعران به بهاران سروده اند
در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم
اما بهار من
اين بسته بال کوچک اين بي بهار و باغ
با بالهاي خسته در ايوان تنگ خويش
در شهر زشت ما
اينجا که فکر کوته و ديواره بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
تنها چه ميکند
مي بينمش که غمگين در ژرف اين حصار
در حسرت شنيدن يک نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز
يک چشمه يک درخت
يک باغ پرشکوفه يک آسمان صاف
حيران نشسته است
در ابرهاي دور
بر آرزوي کوچک خود چشم بسته است
او را نگاه ميکنم و رنج ميکشم
 

MaC_MaC

عضو جدید
شعری که آدم بخواد دوس داشته باشه زیاده..چون هر کدوم لحاظ دارن.میدونین که؟؟؟!:smile:..شاید یکشیش برا من این میتونه باشه:
چرا تا تورا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم...نگفتم؟!
چرا بی هوا سرد شد باد؟
چرا از دهن
حرفهای من افتاد؟...(روحش شاد.ق.امین پور)
............................................................................
بگذار هرچه نمیخواهیم بگویند
بگذار هرچه نمیخواهند بگوییم
باران که ببارد از دست چترها..کاری ساخته نیست
ما اتفاقیست که...افتاده ایم
شعرای قشنگ زیاد دارماااا..بازم بگم؟!!!!:);)(فعلا اینا بستونه!!!!:D)
 

سوگلییی

عضو جدید
هر کجا هستم و باشم آسمان مال منست
پنجره فکر هوا عشق زمین مال منست
چه اهمیت دارد گاه میروید قارچهای غربت
 

eris.199105

عضو جدید
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم,تا که در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیهوده و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو,ای جلوه ی امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
"فروغ فرخزاد"
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تو نگاهم کردی

دستپاچه و کمی تند سلامت کردم

نفسم سنگین شد

قلبم افزود به تکرار تو در رگهایم

در دلم ولوله ای بر پا شد

به کناری رفتیم،

پای یک سرو بلند،

روی یک نیمکت چوبی خشک،

غرق در حس شکفتن گشتیم

ترس دستان مرا می لرزاند

و تو اما خندان

شاید از طرز شکوفائی من!

از دلم پرسیدی،

با صدای که به موسیقی باران می ماند

گفتی آیا دلت از صاعقه گرم نگاهی به خودش لرزیده؟

همچنان خندیدی

شاید آن لحظه تو با خود گفتی :

پسرک ترسیده

باز هم پرسیدی

و شروع کردم من از دلم ثانیه هایی گفتن

کلمات از پی هم ،

مثل یک سلسله کوه از دلم بیرون زد،

تا رسیدم به همان واژه که پر بود از تو

ناگهان بغض همان واژه گلویم را بست

هر چه کردم نتوانستم از آن واژه بگویم با تو

راستی می دانی واژه بغض من آن روز چه بود؟

واژه بغض من آن روز...
 

eris.199105

عضو جدید
آری,آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیاندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
"فروغ فرخزاد"
 

siyavash51

عضو جدید
گفتم آهن دلی کنم چندی

ندهم دل به هیچ دلبندی

وآن را که دیده در جمال تو رفت

هرگزش گوش نشنود پندی

یکدم آخر حجاب یکسو نه

تا برآساید آرزومندی

چه کند بنده ای که از دل و جان

نکند خدمت خداوندی


سعدی
 

eris.199105

عضو جدید
شعر آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی یه شعر حماسی و زیباست که خیلی دوستش دارم
قسمتی از این شعرو تایپ میکنم امیدوارم خوشتون بیاد:
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
و برش بگرفت و مردی چون صدف از
سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش, سپاهی مرد آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده
مجوئیدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
در این پیکار, در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سربلند کوه مأوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش بر
مرا باد است فرمانبر
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
درود, ای واپسین صبح, ای سحر بدود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگاه بیدرنگی خواهدش افگند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد:
برآ, ای خوشه ی خورشید!
تو جوشان چشمه ای, من تشنه ای بیتاب
برآ سر زیر کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم
به موج روشنایی شستشو خواهم
ز گلبرگ تو, ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردنبندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او پرده های اشک پی در پی فرود آمد
شامگاهان, راه جویانی که می جستند آرش را
به روی قله ها پیگیر, باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان ترکشی بی تیر
آری, آری. جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیهون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
آرزویی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فعان خواهد
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه ی آزارش
شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در هاله ی راز آید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز آید
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
جانم آن گمشده را جوید
ز اینهمه کوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گوید
زن بدبخت دل افسرده
ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بدخو را
آن کسی را که تو می جوئی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
لیکن این فصه که می گوید
کی به نرمی رودم در گوش
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
می روم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
شمع ای شمع چه میخندی؟
به شب تیره ی خاموشم
بخدا مردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم
فروغ فرخزاد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پس از من شاعري آيد
که اشکي را که من در چشم رنج افروختم
خواهد سترد
پس از من شاعري آيد
که قدر ناله هايي را که گستردم نمي داند
گلوي نغمه هاي درد را
خواهد فشرد
پس از من شاعري آيد
که در گهواره نرم سخن هايم شنيده لاي لاي من
که پيوند طلايي دارد او با من
و اين پيوند روشن قطره هاي شعرهاي بي کران ماست
ولي بيگانه ام با او
و او در دشت هاي ديگري گردونه مي تازد
پس از من شاعري آيد
که شعر او بهار بارور در سينه اندوزد
نمي انگيزدش رقص شکوفه هاي شوم شاخه پاييز
که چشمانش نمي پويد
سکوت ساحل تاريک را چون ديده فانوس
و او شعري براي رنج يک حسرت
که بر اشکي است آويزان
نمي سازد
پس ازمن شاعري آيد
که مي خندد اشعارش
که مي بويند آواهاي خودرويش
چو عطر سايه دار و ديرمان يک گل نارنج
که مي روبند الحانش
غبار کاروان هاي قرون درد و خاموشي
پس از من شاعري آيد
که رنگي تازه داررنگدان او
زدايد صورت خاکستر از کانون آتش هاي گرم خاطر فردا
زند بر نقش خونين ستم
رنگ فراموشي
پس از من شاعري آيد
که توفان را نمي خواهد
نمي جويد اميدي را درون يک صدف در قعر درياها
نمي شويد به موج اشک
چشم آرزويش را
پس از من شاعري آيد
که مي روبد بساط شعرهاي پيش
که مي کوبد همه گلهاي به پاي خويش
نمي گيرد به خود زيبايي پرپر
نگاه جست و جويش را
پس از من شاعري آيد
که با چشمم ندارد آشنايي آسمانهاي خيال او
و او شايد نداند
مي مکد نشت جواني را ز لبهاي جهان من
و يا شايد نداند
غنچه هاي عمر ناسيراب من بشکفته درکامش
و يا شايد نداند
در سحرگاه ورودش همچو من رنگ خواهم باخت
پس از من شاعري آيد
که من لبهاي او را درد هان شعرهاي خويش مي بوسم
اگر چه او نخواهد ريخت اشکي بر مزار من
من او را در ميان اشک و خون خلق مي جويم
و من او را درون يک سرود فتح خواهم ساخت
 

sahar-architect

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز اين دل سرگشته من
ياد آن قصه شيرين افتاد:

بيستون بود و تمناي دو دوست.
آزمون بود و تماشاي دو عشق.

در زماني که چو کبک ،
خنده مي‌زد "شيرين"
تيشه مي‌زد "فرهاد"!

نه توان گفت به جانبازي فرهاد : افسوس...
نه توان کرد ز بي‌دردي "شيرين" فرياد

کار "شيرين" به جهان شور برانگيختن است!
عشق در جان کسي ريختن است!

کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آويختن است .

رمز شيريني اين قصه کجاست؟
که نه تنها شيرين،
بي‌نهايت زيباست...

آن که آموخت به ما درس محبت مي‌خواست :
جان چراغان کني از عشق کسي
به اميدش ببري رنج بسي...
تب و تابي بودت هر نفسي...
به وصالش برسي يا نرسي.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانمانـسوز بود آتـش آهـی گاهـی
ناله‌ای میشکند پشت سپاهی گاهی

گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین پویـد
سالک بی خـبر خفـته براهــی گاهی

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود
به عزیزی رسد افتـاده به چاهی گاهی

هستی‌ام سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتـش افروز شود برق نگـاهی گاهی

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی

عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب
بنشیند بر ِ گل، هرزه گیـاهی گاهی

چشـم گریـان مرا دیدی و لبخـند زدی
دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی

اشک در چشـم، فریبـنده‌ترت میـبینـم
در دل موج ببـین صورت ماهی گاهی

زرد رویـی نبـود عیـب، مرانم از کوی
جلـوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی

دارم امیّـد که با گریه دلـت نرم کنـم
بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی

 

noom

عضو جدید
مانده بودم بگویمت یا نه! آخر می‌دانم خبر بدی ست که امروز کمتر دوستت دارم!…کمتر از فردا!

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
بر آستانه در گردِ مرگ مي باريد
از آسمان شبزده در شب
تگرگ مي باريد
و از تمام درختان بيد
با وزش باد
برگ مي باريد
كه آن تناور تاريخ تا بهاران رفت
به جاودان پيوست
و بازوان بلندش
كه نام نامي او را هميشه با خود داشت
به جان جان پيوست
به بيكران پيوست
***
حمید مصدق
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در نهفته ترين باغ ها، دستم ميوه چيد.
و اينك، شاخه نزديك! از سر انگشتم پروا مكن.
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست، عطش آشنايي است.
درخشش ميوه! درخشان تر.
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد.
دور ترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترين سنگ
سايه اش را به پايم ريخت.
و من، شاخه نزديك!
از آب گذشتم، از سايه بدر رفتم،
رفتم، غرورم را بر ستيغ عقاب - آشيان شكستم
و اينك، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام.
خم شو، شاخه نزديك!
*****
سهراب سپهری
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
کاش از شاخه سرسبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای ماییه عمر
شعله راز مرا می دیدی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که

در فراسوهاي ِ دهليزش

به اميد ِ دريچه‌ئي

دل بسته بودم.


احمد شاملو
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان تورا میدیدم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيش رخ تو اي صنم، كعبه سجود مي كند
در طلب تو آسمان جامه كبود مي‌كند
حسن ملائك و بشر جلوه نداشت اين‌قدر
عكس تو ميزند در او، حسن نمود مي‌كند
ناز نشسته با طرب، چهره به چهره ،لب به لب
گوشه چشم مست تو گفت و شنود مي‌كند
اي تو فروغ كوكبم تيره مخواه چون شبم
دل به هواي آتشت اين همه دود مي‌كند
در دل بي نواي من عشق تو چنگ مي‌زند
شوق به اوج مي‌رسد ،صبر فرود مي‌كند
آن كه به بحر مي‌دهد صبر نشستن ابد
شوق سياحت و سفر همره رود مي‌كند
دل به غمي فروختم، پايه و مايه سوختم
شاد زيان خريده‌اي كاين همه سود مي‌كند
عطر دهد به‌سوختن، نغمه زند به‌ساختن
وه كه دل يگانه‌ام كار دو عود مي‌كند
مطرب عشق او به هر پرده كه دست مي‌برد
پرده سراي سايه را پر ز سرود مي‌كند

"هوشنگ ابتهاج"
 

siyavash51

عضو جدید
شیرینی لبان تو فرهادی آورد

دلخواهی آنقدر که غمت شادی آورد

مقبول باد عذر کمند افکنان عشق

چشم غزال رغبت صیادی آورد

دل را خراب کرد و به گنج هنر رسید

عشق خرابکار تو آبادی آورد


اسماعیل خویی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
حق با شماست
من هیچگاه بس ار مرگم
جرات نکرده ام که در ایینه بنگرم
و انقدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمی کند
 

siyavash51

عضو جدید
سخن از پاییز است

و زغارتگری باد زبرگ

و ز بی حرمتی زرد به سبز

چه غم آلود و چه تلخ

تو تصور می کن

من و پاییز و خیابانی دور

من و یک فاصله ی سرد و خموش

من و انبوه درختان تهی

من و صد برگ فسیل

من و یک دفتر آشفته زباد

همه غمگینانه

به تو می اندیشیم

که ز گلبرگچه حساستری

و به تبریک خزان آمده ای ...


استاد عزیزم حسین مهرآذین
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا