شعر آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی یه شعر حماسی و زیباست که خیلی دوستش دارم
قسمتی از این شعرو تایپ میکنم امیدوارم خوشتون بیاد:
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
و برش بگرفت و مردی چون صدف از
سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش, سپاهی مرد آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده
مجوئیدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
در این پیکار, در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سربلند کوه مأوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش بر
مرا باد است فرمانبر
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
درود, ای واپسین صبح, ای سحر بدود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگاه بیدرنگی خواهدش افگند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد:
برآ, ای خوشه ی خورشید!
تو جوشان چشمه ای, من تشنه ای بیتاب
برآ سر زیر کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم
به موج روشنایی شستشو خواهم
ز گلبرگ تو, ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردنبندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او پرده های اشک پی در پی فرود آمد
شامگاهان, راه جویانی که می جستند آرش را
به روی قله ها پیگیر, باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان ترکشی بی تیر
آری, آری. جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیهون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.