برای تو می نویسم

وضعیت
موضوع بسته شده است.

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خبر رفتن من را، به عزیزانم داد

وه چه غوغایی شد، یک نفر جیغ کشید

خواهرم پنجره را بست، که سردم نشود

یک نفر گفت: خبر باید داد که فلانی هم رفت

مادرم گوشه تخت زانو زد، سر من را به بغل سخت فشرد

چشم هایم را بست،گفت ای طفلک مادر اکنون، میتوانی که بخوابی آرام

یاد آن بچگی ام افتادم،که مرا میخواباند

باز خواباند مرا،گر چه بی لالایی

پدرم دست مرا سخت فشرد، وخداحافظی تلخی کرد

خواهرم اشک به چشم، ساک من را بست

رادیویی کوچک، و لباسی که خودش هدیه نمود

شیشه قرص و دوا، و به تردیدی، انگشتری ام را نستاند

جانمازم بوسید، گوشه ساک نهاد

و برادر آمد، کاش یک ساعت قبل آمده بود

قبل از آنکه مادر، چشمهایم را بست

او صدایم میکرد، که چرا خوابیده ام، اندکی برخیزم،
...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
او صدایم میکرد، که چرا خوابیده ام، اندکی برخیزم،

تا که جبران کند او

اشک بر روی پتو میبارید

گل مهری دیگر، به چنین بارش ابر،

فرصت رویش بر سینه ندارد، افسوس

یک نفر آمد او را برداشت و به او گفت تحمل باید

راستی هم که برادر خوب است

من که مدتها بود گرمی دست برادر را،

احساس نمی کردم هیچ

باورم شد که مرا میخواند و دلش سخت مرا می خواند

یک نفر تسلیتی داد و، مرا برد که برد

صبح فردا همگی جمع شدند، با لباسانی سیاه و نگاهانی

سرخ پیکرم را بردند و سپردند به خاک

خاک این موهبت خالق پاک

چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز

بر شکوه سفر آخرتم، افزودند

اشک در چشم، کبابی خوردند

قبل نوشیدن چای، همه از خوبی من میگفتند

ذکر اوصاف مرا، که خودم هیچ نمی دانستم

نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت

دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد

راستی هم که برادر خوب است

گر چه دیر است، ولی فهمیدم

که عزیز است برادر، اگر از دست برود

و سفرباید کرد، تا بدانی که تو را میخواهند

دست تان درد نکند، ختم خوبی که به جا آوردید

اجرتان پیش خدا

عکس اعلامیه هم عالی بود، کجی روبان هم، ایده نابی بود

متن خوبی که حکایت می کرد

که من خوب عزیز

ناگهانی رفتم و چه ناکام و نجیب
...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ناگهانی رفتم و چه ناکام و نجیب

دعوت از اهل دلان، که بیایند بدان مجلس سوگ

روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم

ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز

که بدانند همه، ما چه فامیل عظیمی داریم

رخصتی داد حبیب، که بیایم آنجا

آمدم مجلس ترحیم خودم، همه را میدیدم

همه آنهایی، که در ایام حیات، من نمی دیدمشان

همه آنهایی که نمی دانستم،

عشق من در دلشان ناپیداست

واعظ ا ز من می گفت، حس کمیابی بود

از نجابت هایم، از همه خوبیهام

و به خانم ها گفت: اندکی آهسته

تا که مجلس بشود سنگین تر

سینه اش صاف نمود و به آواز بخواند:

" مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"

راستی این همه اقوام و رفیق

من خجل از همه شان

من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم

من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم

همه شان آمده اند، چه عزادار و غمین

من نشستم به کنار همه شان

وه چه حالی بودم، همه از خوبی من میگفتند

حسرت رفتن ناهنگامم، خاطراتی از من،

که پس از رفتن من ساخته اند

از رفاقت هایم، از صمیمیت دوران حیات

روح منم غلغلکش می آمد

گر چه این مرگ مرا برد ولی، گوییا مرگ مرا،

یاد این جمله رفیقان آورد

یک نفر گفت چه انسان شریفی بودم

دیگری گفت فلک گلچین است، خواست شعری خواند،

که نیامد یادش

حسرت و چای به یک لحظه، فرو برد رفیق

دو نفر هم گفتند: این اواخر دیدند، که هوای دل من، جور

دیگر بودست

اندکی عرفانی و کمی روحانی

و بشارت دادم که سفر نزدیک است

شانس آوردم من، مجلس ختم من است

روح را خاصیت خنده، نبود

یک نفر هم میگفت: من و او، وه چه صمیمی بودیم

هفته قبل به او، راز دلم را گفتم

و عجیب است مرا، او سه سال است که با من قهر است

...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
و عجیب است مرا، او سه سال است که با من قهر است

یک نفر ظرف گلابی آورد، و کتاب قرآن

که بخوانند کتاب و ثوابش برسانند به من

گر چه برداشت رفیق، لای آن باز نکرد

و ثوابی که نیامد بر ما

یک نفر فاتحه ای خواند مرا، و به من فوتش کرد

اندکی سردم شد

آن که صد بار به پشت سر من، غیبت کرد

آمد آن گوشه نشست، من کنارش رفتم

اشک در چشم، عزادار و غمین

چه غریب است مرا، آن هر روز پیامش دادم

تا بیاید، که طلب بستانم

و جوابی نفرستاد و نیامد هرگز

آمد آنجا دم در، با لباس مشکی، خیره بر قالی ماند

گر چه خرما برداشت، هیچ ذکری نفرستاد ولی

و گمان کردم من، من از او خرده ثوابی، نتوانم که ستاند

آن ملک آمد باز، آن عزیزی که به او گفتم من،

فرصتی میخواهم

خبر آورد مرا، میشود برگردی

مدتی باشی، در جمع عزیزان خودت

نوبت بعد تو را خواهم برد

روح من رفت کنار منبر، و به آرامی به واعظ فهماند

اگر این جمع مرا میخواهند

فرصتی هست مرا، میشود برگردم

من نمیدانستم این همه قلب مرا میخواهند

باعث این همه غم خواهم شد

روح من طاقت این گریه، ندارد هرگز

زنده خواهم شد باز

واعظ آهسته بگفت، معذرت می خواهم

خبری تازه رسیده ست مرا

گوییا شادروان مرحوم، زنده هستند هنوز

خواهرم جیغ کشید و غش کرد

و برادر به شتاب، مضطرب، رفت که رفت

یک نفر گفت، که تکلیف مرا روشن کن

اگر او زنده هنوز است، که باید برویم

اگر او مرد، خبر فرمایید، تا که خدمت برسیم

مجلس ختم عزیزی دیگر، منعقد گردیده

رسم دیرین این است، ما بدانجا برویم، سوگواری بکنیم

عهد ما نیست، به دیدار کسی، کو زنده ست، دل او شاد کنیم

کار ما شادی مرحومان است

نام تکلیف الهی به لبم بود، چه بود؟
...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
نام تکلیف الهی به لبم بود، چه بود؟

آه یادم آمد

صله مرحومان!!!

واعظ آمد پایین، مجلس از دوست تهی گشت، عجیب

صحبت زنده شدن چون گردید، ذکر خوبی هایم،

همه بر لب خشکید

ملک از من پرسید، پاسخت چیست بگو؟

تو کنون می آیی؟ یا بدین جمع رفیقان خودت، می مانی؟

چه سوال سختی، بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن

زنده باشم بی دوست، مرده باشم با دوست

زنده باشم تنها، مرده در جمع رفیقان عزیز

ناله ای زد روحم

و از آن خیل عزادار و سیه پوش و عزیزم، پرسید:

چرا رنگ لباس ذکر خوبی ها، سیه باید؟

چرا ما در عزای یکدگر، از عشق می گوییم؟

به جای آنکه در سوگم، مرا دریابی از گریه

کنون هستم، مرا دریاب با یک قطره لبخند

چه رسم ناخوشایندی ست، در سوگ عزیزان یادشان کردن

و بعد از مرگ یکدیگر، به نیکی ذکر هم گفتن

اگر جمع میان زندگی با دوست ممکن نیست،

تو را می خواهمت، ای دوست

جوابم بشنو ای دنیا

نمی خواهم تو را بی دوست

خوشا بودن کنار دوست، خوشا مردن کنار دوست»
 

*MonALizA*

عضو جدید
من خوشحالم که خودم هستم
زیرا من شبیه تو نیستم

تو هم خوشحال باش که خودت هستی
چون اصلا شبیه من نیستی

برای همین است که میتوانیم باهم دوست باشیم
وچه خوب است دوستی دو تا آدم مثل ما

که اصلا شبیه هم نیستند
اما همدیگر را دوست دارند....
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
آمدی




انگار از غربت هزاران ساله باران آمدی


همان قدر آشنا که عطر خاک، بوی باران


همان قدر صمیمی که بچگی، شیرین، قدیمی





تو حتمن از کویر ترک خورده ی روحم روییدی


و من از خودم پرسیدم


از کدامین غروب عصر پاییزی تو را می شناخته ام؟


از همان ابتدا،


همان قدر آشنا


صمیمی


قدیمی...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی تو نباشی
من به من مشکوکم
به هر گل ، به هر سایه روشن مشکوکم
مشکوکم !
به اشک کبوتر مشکوکم
مشکوکم !
به خواب خاکستر مشکوکم

ترسم نیست- بی تردید - از جاده از سایه
تاریک تاریکم ...
من از من میترسم
من از سایه های شب ِ بی رفیقی
من از نا رفیقانه مردن می ترسم

می ترسم ...
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از جهنم گریخته ام



از خودم



و به تو پناه آورده ام زیبای من !



بگذار



با قلب تو زندگی کنم



که قلب تو بی کینه می تپد



ای آخرین امید! پناهم بده



گریز سختی داشته ام
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستم را اگر نگرفته بودی

چگونه می آموختم

در غیبت خورشید هم

می شود خندید ؟!

صدایت که ببارد

یک قطره ماه هم

در کاسه ی آبم بیفتد

کافی ست :

من نور می شوم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
چه مغرورانه اشك ریختیم چه مغرورانه سكوت كردیم چه مغرورانه التماس كردیم چه مغرورانه از هم گریختیم
غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند هدیه شیطان را به هم تقدیم كردیم هدیه خداوند را از هم پنهان كردیم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز


وقتی دستام خالی باشه
وقتی باشم عاشق تو
غیر دل چیزی ندارم
که بدونم لایق تو
دلم و از مال دنیا
به تو هدیه داده بودم
با تموم بی پناهیم
به تو تکیه داده بودم
هر بلایی سرم اومد
همه زجری که کشیدم
همه رو به جون خریدم
ولی از تو نبریدم
هرجا بودم با تو بودم
هرجا رفتم تو رو دیدم
تو سبک شدن تو رویا
همه جا به تو رسیدم
اگه احساسم و کشتی
اگه از یاد منو بردی
اگه رفتی بی تفاوت
به غریبی سر سپردی
بدون اینو که دل من
شده جادو به طلسمت
یکی هست اینور دنیا
که تو یادش مونده اسمت
یکی هست اینور دنیا
که تو یادش مونده اسمت​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
شب هجران نکند قصد دل آزاری من
روزگاری که جنون رونق بازارم بود
تو نبودی که بیایی به خریداری من
برگه پاییزی ام و خسته دل از باد خزان
باغبان نیز نیامد پی دل داری من
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتنیها کم نیست،
من و تو کم گفتیم،
مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.

دیدنیها کم نیست،
من و تو کم دیدیم،
بیسبب از پاییز جایمیلاد اقاقیها را پرسیدیم.

چیدنیها کم نیست،
من و تو کم چیدیم،
وقت گل دادن عشق روی دار قالی،
بیسبب حتی پرتاب گل سرخیرا ترسیدیم.

خواندنیها کم نیست،
من و تو کم خواندیم،
من و تو سادهترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانیبسته وا ماندیم

من و تو کم بودیم،
من و تو اما در میدانها اینک اندازهما میخوانیم

ما به اندازهما میبینیم
ما به اندازه ما میچینیم
ما به اندازهما میگوییم
ما به اندازهما میروییم

من و تو
کم نه که باید شب بیرحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هم نه که میباید با هم باشیم

من و تو
حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم
من و تو
حق داریم که به اندازهما هم شده با هم باشیم

گفتنیها کم نیست
شاعر: شهيار قنبري
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر شب هر نيمه شب
من منتظرم
تا کسي مرا صدا بزند
کسي مرا صدا نمي زند
اما من منتظرم

صدايم کن

بگذار مثل کودکي شاد
شتابان به سوي تو بدوم
مثل دختر بچه اي خندان
با دامني پر چين
روي ديواري کوتاه
راه روم

و شعر هاي کودکانه بخوانم
و سر انجام
از آن ديوار کوتاه بپرم پايين
و لي لي کنان به سيبي شيرين
دندان بزنم
و به دانه هاي انگور
بوسه بزنم
و چشم هايم را ببندم
و دوباره شعر هاي کودکانه
و بچرخم در باد
صدايم کن
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
کداميک از ما بدجنس تريم؟
من؟
که آرزوي کشيدن موهايت يکدم رهايم نمي کند؟
يا تو؟
که هميشه هوس کندن گوش هايم آزارت مي دهد؟
بدجنس!!
کداميک بچه تريم؟
من؟
که کودکانه بهانه چشمهايت را مي گيرم؟
يا تو؟
که بچه گانه شعرم را خط خطي مي کني؟
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو سال است که می دانم
بی قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست
دو سال است که می دانم
آواز چیست
راز چیست
چشم های تو شناسنامه مرا عوض کردند
امروز من دو ساله می شوم.
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودت بگو

در چشمان من چه می کنی؟

خودت بگو

چرا هوا از تو پر شده؟

چرا این حوالی ِ من،

پر از صدای گام های بی صدای تو شده؟

خودت بگو

چرا می خواهم زیادتر ببینمت؟

چرا تازگی ها بودنت

انقدر دلچسب شده؟!

خودت بگو

چرا این همیشگی،

تکراری نمی شود؟!



می دانم که می دانی

کار خودت بود

نگو

خبر ندارم
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن گذری
گو به فغانم ، به فغانم ، به فغانم

ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من نتوانم ، نتوانم ، نتوانم

من غرق گناهم
تو عذر گناهی
روز و شبم را تو که مهری تو که ماهی

چون باده به جوشم
در جوش و خروشم
من سر زلفت به دو عالم نفروشم

ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من نتوانم ، نتوانم ، نتوانم

همه شب بر ماه و پروین نگرم
مگر آید رخسارت در نظرم
چه بگویم ؟ چه بگویم ؟
چه بگویم زین راز ؟
غمم این بس
که مرا کس
نبود دمساز

ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من نتوانم ، نتوانم ، نتوانم
 

ماتینا

کاربر بیش فعال
شعر خودمه

شعر خودمه



امروز که تو را ازم گرفتن
خنده ام را
صدایت
گریه ام را
فاصله
بین حرفهایم
نمی دانم؟
ندارم تکه از تو
ببوسم بر لبانت را
خودت را در دلم محکم کردم
نگیرند
تو را از من وجودت را
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگاهم ميکني!نامهربان اماچرا ديگر؟
از اينجا ميروم،گويا نمي خواهي مراديگر
نگاهت روبه سردي رفت،من هم ميروم گرچه
برايم سخت باشدباوراين ماجراديگر

قصّه دلتنگي من،نازنين بگذار وبگذر

بگذرازمن روبه سوي گرمي آغوش ديگر
عابر تو ،عابري تو، اندرين پاييز،برگم
بر تنم گامي نه،تردم ونزديک مرگم

برتن نمناک کوچه،خش خش پايت شنيدم

خسته ورنجورخودرازيرپاهايت کشيدم
اين دل پاييزي ام رازيرپاهايت نديدي
آه ازعشقت کشيدم،جزجفاازتونديدم

نازنينم بگذرازمن،کزمن وازماگذشته

دست بي رحم زمانه،اينچنين برمانوشته
قصُه دلتنگي من نازنين بگذاروبگذر
بگذرازمن روبه سوي گرمي آغوش ديگر
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
زاه شرر بار
این قفس را
بر شکن و زیر و زبر کن....
آخ كه من چقدر این آهنگو دوست دارم... يه وقتهايي که دلم ميگيره یاد این آهنگ میفتم... اونجاش که میگه :
دست طبیعت گل عمر مرا مچین ...
دیوونم میکنه...

 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا