بحران در اقتصاد جهاني و ضرورت ساختارشكني از علم اقتصاد متعارف

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
ز نگاه دیگران -
به سوی اقتصاد جهانی عادلانه: رویکرد توسعه انتقادی

بحران در اقتصاد جهاني و ضرورت ساختارشكني از علم اقتصاد متعارف
گفت‌وگوی علی دینی ترکمانی* با بن فاين
بن فاين ليسانس خود را در رشته رياضيات از دانشگاه لندن و دكتراي اقتصاد خود را از مدرسه اقتصادي لندن دريافت كرده است.




[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در حال حاضر استاد دانشگاه لندن است و سابقه تدريس در دانشگاه كمبريج را هم دارد. آثار وي در زمينه «امپرياليسم اقتصادي» و «سرمايه اجتماعي» در سطح جهاني مطرح هستند. وی داراي حدود 20 كتاب منتشر شده و مقالات زيادی است. وي يكي از بنيانگذاران سازمان غير دولتي «اقدام بين المللي براي پيشبرد اقتصاد سياسي» است.

تا جايي كه من مي‌دانم شما با ليسانس رياضي وارد اقتصاد شديد و در مدرسه اقتصادي لندن با راهنمايي آمارتيا سن پايان نامه دوره دكترايتان را نوشتيد. با توجه به امكان موفقيت شما در حوزه اقتصاد متعارف چه شد كه به مطالعات راديكال روي آورديد؟
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تحصيلات ليسانس من در رشته رياضيات است؛ در اينكه نمي‌خواستم در اين رشته ادامه تحصيل دهم، ترديدي نداشتم. دريافته بودم كه در اينجا به حد فكري نهايي دست يافته و بنابراين به سوي اقتصاد آمدم. طنز مضاعف اين است كه در گرفتن بورس مديريت بازرگاني (MBA ) در آمريكا شكست خوردم. انگيزه من اين بود كه چگونگي كارآتر كردن تجارت را دريابم. جيم ميرليس از دانشكده رياضيات، به من بورس داد تا در رشته اقتصاد تحصيل كنم با اين نگاه كه رياضيات براي مطالعه اقتصاد، حتي در آن روزگار، مهم‌تر از خود اقتصاد بود. اين حكايات و وقايع ريشه‌هاي شخصي و نظري راديكال، البته نه جهت‌گيري و محتوايي انديشه من را شكل دادند. از سر ضرورت، آموزش اوليه رياضيات موجب برتري نسبي من در الگوهاي قياسي و رويكرد راست‌آيين به اقتصاد، به ويژه در بخش‌هاي فني آن شد. از اينجا، راه براي دريافت دكترايم فراهم شد. اما تعهد من نسبت به ساير موضوعات كه ارتدوكسي نمي‌تواند پاسخ آنها را بدهد به همان اندازه مهم بود. بنابراين، اين علايق موجب شد تا سفری فكري را شروع كنم كه تا حدي متفاوت از نقطه آغاز بود؛ موجب شد مسيري را انتخاب كنم كه مواد براي ساختارشكني انتقادي در سال‌هاي بعد را فراهم مي‌كرد.
در حقيقت، بيشتر كار اوليه آكادميك من شامل تلاش موازي در نقد رويكرد ارتدوكسي و درگيري نزديك و جزئي با مباحث مرتبط با تفسير اقتصاد سياسي ماركسي و ماركسيستي مي‌شد. البته، خيلي زود به طور موازي علاقه مند به كار تاريخي و كاربردي درباره اقتصاد بريتانيا به طور كلي و صنعت ذغال سنگ بريتانيا به طور خاص نيز شدم. در ادامه، به موضوعات و حوزه‌هاي وسيع‌تر پرداختم.
از خلال اين تلاش‌ها تعهد من به اقتصاد سياسي ماركسيستي جنبه اساسي و محوري پيدا كرد. البته، كار من از ارجاع به تفسيرهاي كار و ارزش فراتر مي‌رود. اميدوارم راديكاليسم من چه از طريق درگيري انتقادي با اقتصاد متعارف (كه هميشه ضرورت جايگزين‌ها را ندا مي‌دهد) و چه از طريق درگيري با ساير دگرانديشي‌ها و علوم اجتماعي، به طور كلي، عميق و غني شود. در مورد دگرانديشي‌ها، پست مدرنيسم به طور خاص فهم ما را از مفاهيمي كه به طور انتقادي بكار مي‌بريم ارتقا داده است (البته مشروط بر اينكه تا آنجا پيش نرود كه موجب غفلت از فرآيند مادي و ساختارها شود)؛ و به طور عمومي‌تر، مفاهيم كليدي علوم اجتماعي مانند نهادها، دولت، و فرهنگ، نكات كليدي در جهت غني‌تر كردن اقتصاد سياسي و كاربرد آن و حتي محتواي اصلي آن كه در سطوح و تحليل‌هاي پيچيده‌تر بازتوليد مي‌شود، به دست مي‌دهد.
من نمي‌دانم حد و حدود راديكاليسم فكري من تا كجا ادامه پيدا خواهد كرد؛ حدي كه آن را مسير سفري تعيين مي‌كند كه از رياضيات شروع كرده ام و به علوم اجتماعي رسيده است. اما، بي ترديد، تلاش كرده‌ام محدوديت‌هاي رويكردهاي آكسيوماتيك و سنتي علوم اجتماعي را نشان دهم و ضرورت توجه به ساير اشكال تحليلي را بيان كنم.
اين سفر شما به معناي عدم پاسخگويي اقتصاد متعارف به دغدغه‌هاي شماست. مشكل اصلي اقتصاد متعارف چيست كه موجب شده اقتصادداني مانند شما كه آمارتيا سن نيز در اتوبيوگرافي خود از شما به عنوان دانشجويی برجسته نام مي‌برد در برابر آن بايستد؟
آنچه اقتصاددانان راست آيين مدرن در فهم آن شكست مي‌خورند اين است كه مشكل اقتصاد متعارف مرتبط با فرضيه‌اي خاص يا ويژگي‌هاي الگوهاي مورد استفاده نيست، بلكه اصل مشكل الگوسازي به روش رياضي- قياسي است. الگوهاي استدلالي رياضي - قياسي رايج علاوه بر ماهيت جهان شمول و تاريخي نبودن، پيش از همه فرض را بر نظام بسته‌اي مي‌گذارد كه در آن، نظم‌ها يا همبستگي‌هاي واقعه‌اي موجب ارتباط وقايع در يك توالي علي مي‌شود؛ اين نظم بسته براي استنتاج اينكه اين واقعه به دليل رخ دادن آن واقعه رخ مي‌دهد ضروري است. بعد در مرحله دوم، اين الگوها كارگزار فردي را جدا و بر آن تاكيد مي‌كنند. براي الگوسازي آكسيوماتيك، ويژگي ديگري بايد به نظم بسته اضافه شود كه بيشتر اين رويكردها‌ي نئوكلاسيكي در آن سهيم‌اند: فردگرايي روش شناختي و تاكيد بر فرد. تا جايي كه پديده‌هاي اجتماعي و اقتصادي مد نظرند، اين پيش فرض‌ها اشتباه هستند و بنابراين الگوسازي رياضي- قياسي مبتني بر آنها سرمشق نامناسبي است؛ بنابراين بايد به عنوان ابزار منحصر به فرد تحليل پديده‌‌ها كنار گذاشته شود.
اين ويژگي‌هاي روش شناختي اقتصاد راست آيين نئوكلاسيكي به معناي نبود جايي براي كثرت‌گرايي است. معناي اين دو ويژگي اين است كه تمام رويكردها و مكاتبي كه اعتقادي به الگوسازي فني به عنوان روش تحليلي‌شان ندارند عملي نيستند؛ بنابراين خيلي ساده كسي به صدايشان گوش نمي‌دهد و در نتيجه، خارج از كادر مي‌مانند و به عنوان اقتصاد دانشگاهي قرار نمي‌گيرند. ذهن نخبگان حرفه اقتصاد جاري به روي ايده‌هاي جديد باز است، اما به روي روش‌ها و رويكردهاي جايگزين بسته است.
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اگر ايده‌اي الگوسازي نشود، فرض مي‌شود كه اقتصادي نيست. اين به هر حال، كثرت‌گرايي واقعي علمي نيست. اما آنچه مي‌توان ناميد عبارت است از شبه‌كثرت‌گرايي يا كثرت‌گرايي مشروط؛ به اين ترتيب كثرت‌گرايي در آن وجود ندارد. اما، احتمال دارد كه اين بحران موجب حركتي در جهت فاصله گرفتن از اين «ظاهر مقدس» اقتصاد نئوكلاسيكي- عقلانيت، كارآيي و تعادل- به سوي رويه مقدس گزينشي – رفتار هدفمند، خودخواهي روشنگر و تعادل چند‌گانه- شود.
مطابق يافته‌هاي جديد در اقتصاد رفتاري، انسان اقتصادي معروف حك شده در ذهن اقتصاددان اعتباري ندارد. به طور آزمايشي و نظري نشان داده شده است كه رفتار فردي مقيد به قيود شهودي و احساسي و عناصر شبه اجتماعي جديد مرتبط با رفتار انساني نظير انصاف، عمل متقابل، نوع دوستي و... است. اين تصويري انساني‌تر از افراد است كه در آن آدمي كمتر شبيه هويت‌هاي و روبات‌گونه برآمده از انسان اقتصادي است. بيشترين مخرج مشترك اين يافته‌ها اين است كه فرد منفرد وجود ندارد و افراد به وسيله محيط اجتماعي در مسيرهاي تعيين‌كننده هويت مي‌يابند. رفتار مردم بيشتر تحت تاثير زمينه فرهنگي آنان است. تعدادي از آزمايش‌هاي اخير در علم مغز و به طور خاص پژوهش‌هاي عصب‌شناسي نشان مي‌دهند تاثيرات محيط اجتماعي نه تنها بر برداشت‌هاي مردم (يعني ذهن انسان) تاثير مي‌گذارد بلكه خود مغز را هم تحت تاثير قرار مي‌دهد. تمام اين يافته‌ها دال بر يك چيز مشترك هستند: اجتماع بايد بر فرد اولويت داشته باشد، و سطح كلان بر سطح خرد. اما ما مي‌بينيم كه اقتصاد هم اشكال ترجيحي رفتار خرد را بر كل علوم و پديده اجتماعي گسترش مي‌دهد (با امپریاليسم اقتصادي) و هم با حوزه جديد اقتصاد عصبي خود مغز را سوراخ مي‌كند تا كليدي براي اصلاح رفتار انسان در وراي تعقيب منفعت شخصي پيدا كند.
منظور شما از به كارگيري مفهوم امپرياليسم اقتصادي براي اقتصاد متعارف چيست؟
اول، «امپرياليسم اقتصادي» تمايل دارد كه دامنه كاربرد اصول و فنون ناقص و باريك‌بينانه خود را به ساير علوم انساني گسترش دهد. اين تمايل همراه با فردگرايي روش‌شناختي خاصي (انسان اقتصادي ) كه با كارآيي، بهينه سازي و تعادل عقد اخوت بسته، اخيرا دامنه نويني از رويكردها را حول رفتار و فنوني تشويق كرده است كه همانند انگلي بر حيوان ميزبان است. دوم، امپرياليسم اقتصادي به صورت مشابهي تمايل دارد كه غنا و محتواي مفهومي كه مي‌توان در ساير رشته‌ها پيدا كرد را كاهش دهد تا روش و محتواي خود را ديكته كند؛ بنابراين، بيشتر ناسازگاري و ضعف تحليلي خود را بر ملا مي‌كند. سوم، جريان متعارف به اين‌صورت مي‌تواند در مفاهيم، فنون و نظريه اش با اطمينان زيادي زنده باقي بماند. چهارم، اين به اين معناست كه اين جريان مي‌تواند بسيار سريع تغيير كند و پويا باشد البته بدون تغييري چندان واقعي.
آيا به نظر شما بحران جاري موجب تغييرات اساسي در علم اقتصاد متعارف خواهد شد؟
در گذشته مشابه، وقايع مهمي موجب بروز تحولات مهمي در علم اقتصاد شد. مانند شكل‌گيري نظريه عمومي كينز كه به دنبال بحران بزرگ دهه 1930 رخ داد. آيا چيز مشابهي در اين زمان هم رخ خواهد داد؟ ريچارد پوسنر از دانشگاه شيكاگو كه تا اين اواخر حامي مکتب نئوليبرالي شيكاگو بود، چنين باوري دارد. مطابق نظر وي، آنچه به دنبال بحران مي‌رود كه در علم اقتصاد رخ بدهد مشابه آن‌چيزي است كه در كهكشان شناسي رخ داد: «ادوين‌هابل دريافت كه جهان وسیع‌تر و بزرگ‌تر از آن چيزي است كه دانشمندان معتقد بودند.» حرفه به دردسر افتاد؛ برخي از فيزيكدانان به نظريه‌هاي موجود چسبيدند، در حالي كه برخي ديگر به سوي نظريه انفجار بزرگ آمدند. حرفه اقتصاد نيز به دردسر افتاده است. همچنانكه كروگمن گفته است: «درست پيش از بحران، اقتصاددانان به يكديگر براي موفقيت شان در اين حوزه تبريك مي‌گفتند.» سخن بر سر كاهش اساسي در نوسان‌هاي اقتصادي بود كه رييس فدرال رزرو، بن برنانكه، تا حدي آن را ناشي از «بهبود عملكرد سياست‌هاي اقتصاد كلان» مي‌دانست. چنين برداشت‌هايي موجب ظهور اجماعي در اقتصاد كلان شد؛ اجماعي مبتني بر فرضيات جهانشمول وحشتناك درباره كارگزار برخوردار از انتظارات عقلاني و فرضيه كارآيي بازار. چنانچه آلن گرين اسپن، رييس پیشین فدرال رزرو آمريكا و مدافع مدرسه شيكاگو، تاييد كرده است تمام اين اجماع در سپتامبر 2008 فرو ريخت.
حال اجازه دهيد تحليل شما از علل بحران اخير مالي- اقتصادي آمريكا را بشنویم.
تحليل ما در ميانه بحران بايد خيره‌كننده باشد؛ باوجود اين آنچه مي‌بينيم معماگونه (پارادوكسيكال) هم هست: اينكه بحران در حالي رخ داد كه شرايط براي انباشت سرمايه خيلي مساعد بود و حتي اخيرا رشد زيادي داشت. به اختصار و با تن دادن به عمومي سازي بيش از اندازه مي‌توان اين شرايط را به اين‌صورت فهرست كرد: افزايش ظرفيت بهره‌وري ناشي ازكاربرد فناوري‌هاي نوين در دامنه‌اي وسيع از انواع آن، كاهش قدرت و سازماندهي طبقه كارگر و نهضت‌های مترقي، به ويژه در مورد اتحاديه‌هاي كارگري، احزاب سياسي و مبارزات ضد امپريالیستی؛ افزايش‌هاي عظيم در نيروي كار جهاني از طريق مهاجرت و مشاركت فزاينده زنان در بازار كار، سطوح بالايي از مشاركت بين امپرياليستي تحت هژموني آمريكا، دست كم بعد از سقوط اتحاد جماهير شوروي و اقدامات نئوليبرالي در جهت مهار نيروهاي اجتماعي و همينطور دستمزد پولي. اين معما موجب طرح سه پرسش مي‌شود: چرا رشد آهسته؟ چرا بحران؟ چه نقشي براي مبارزه طبقاتي وجود دارد؟ روش عمومي رويكرد ما به اين پرسش‌ها از تفسير ما از اقتصاد سياسي ماركس به دست مي‌آيد.
اين روش بر شرايطي تاكيد داردكه تحت آن انباشت و بازسازي سرمايه به عنوان يك كل، در سطح جهاني، در توليد و گردش (مازاد) ارزش و در حوزه‌هاي اجتماعي، سياسي و همينطور ايدئولوژيك رخ مي‌دهد. بنابراين، اين روش توجه را به ساختارها، كارگزاري‌ها، روابط و فرآيندهاي انباشت سرمايه و اشكال تاريخي جلب مي‌كند كه در آن نيروها به طور نابرابري با هم تركيب مي‌شوند و از اين طريق قدرت شكل مي‌گيرد و تضاد توليد مي‌شود.
سرمايه ماركس، در سه جلد، پايه روش شناختي و نظري چنين بررسي را ارائه مي‌كند. اما، در سطحی تاريخي‌تر و انضمامي‌تر از چنين روش تجريدي، تاكيد ما بر چيزي است كه در چهل سال گذشته با فرآيند «مالي سازي» مشخص شده است.
اين مفهومي جديد است كه ماركسيست‌ها در توضيح آن نقشي پيشرو، اگر نگوييم منحصر به فرد، داشته اند. من نمي‌توانم متون ذي ربط را در اينجا مرور كنم اما مي‌توانم حد و حدودي را كه ماليه نقش برجسته‌اي در بازسازي سرمايه، در عمق و گستره آن داشته است، بيان كنم. ماليه‌گرايي موجب كاهش تمامي سطوح انباشت از طريق وابسته كردن سرمايه واقعي به سرمايه خيالي و مجازي شده است؛ نيروي پيش برنده قوه‌ فاصله‌گذار ميان اين دو است؛ اثربخشي بازسازي سرمايه واقعي را كاهش داده است و براي شرايط ايدئولوژيك، سياسي و اجتماعي كه انباشت تحت آن عمل مي‌كند مضر است. ماليه‌گرايي، عامل كليدي كاهش سرعت رشد طي
30 سال گذشته بوده است؛ همين‌طور عامل كليدي در تبيين بحران، به رغم وجود شرايط مناسب مذكور براي سرمايه داري، است. البته، اين به معناي كنار گذاشتن كارگزاري‌ها در تشديد ماليه‌گرايي نيست.
سرمايه صنعتي خود در سفته بازي سود‌آور كه پيوست ماليه‌گرايي است ادغام شده است. دولت هم نقش فعالي در تشويق ماليه‌گرايي، به بهاي انباشت و بازسازي سرمايه، داشته است؛ نه تنها از طريق آزادسازي بازارهاي مالي و مقررات‌زدايي بلكه از طريق خصوصي سازي، تجاري‌سازي و نظاير آن. زيربناي ظهور ماليه‌گرايي و تقويت آن در گذر زمان، نخبگان ملي و بين المللي مالي است. اين نخبگان نه تنها به صورت نيروي فشار در جهت آزادسازي بازارها و خيزش كارگزاري‌ها و نظاير آن عمل مي‌كنند، بلكه موجب تغيير شكل و ماهيت خود سياست‌ها مي‌شوند و تغييرات در مكان سياست سازي را به تغييرات بازارهاي مالي و تامين كنندگان مالي پيوند مي‌زنند. اين موجب حفظ آن چيزي شده است كه ما آن را در 30 سال گذشته نئوليبراليسم ناميده ايم- يعني اقتدار سرمايه با تعهد به بازارهاي آزادي كه كم و بيش شكل اسطوره به خود گرفته است.
براي حفظ ماليه‌گرايي، دولت ويژگي‌هاي كلاسيك نئوليبراليسم را كه همراه با اقتدارگرايي،
خصوصي سازي و انضباط مالي است، به متن كشورهاي در حال توسعه تحميل كرده است: اجماع واشنگتني. در حقيقت، بهتر است بگوييم كه نئوليبراليسم دو مرحله را گذرانده است: اول، انفجار درماني همراه با ريگان و تاچر، آمريكاي لاتين و بلوك شوروي سابق؛ و دوم بازار اجتماعي، راه سوم و فرا اجماع واشنگتني. اين مرحله دوم به صورت واكنشي در برابر مرحله اول و در پي اختلال‌هاي هولناك مالي، تشويق و عقلاني شده است، اما، اين رويكرد نيز به طور اساسي دغدغه پيشبرد مالي‌گرايي را در سر دارد.
اين را مي‌توان در نظر استيگليتز، اقتصاددان پيشگام رويكرد فرا اجماع واشنگتنی به طور آشكاري ديد: «چپ اكنون بازارها و نقشي كه آنها بايد در اقتصاد بازي بكنند را درك مي‌كند... چپ جديد در تلاش براي زمينه‌سازي براي كاركرد بازارها است.» آنچه اين جملات مي‌گويد اين است: چطور مي‌توان جهاني‌سازي، ماليه‌گرايي و انباشت سرمايه را به پيش برد؟ دوباره، با خطر تعمیم بيش از اندازه، مي‌توان گفت كه معناي اين نظر اين است كه احزاب سياسي ميانه بهتر مي‌توانند احکام ماليه را تامين كنند.
* استادیار موسسه مطالعات و پژوهش‌های بازرگانی
[/FONT]
 

Similar threads

بالا