ای کاش خانه ای به بزرگی قلب شما داشتم

Saeed Esmaili

عضو جدید
لحظه ای سکوت را بر همه چیز ترجیح دادم...

در ترنم ترانه های بی کلامی سکوت و در ژرفای بی معنایی زندگی ماشینی،

لحظه ای سکوتی تحیر بخش، سکوت ابتدایی مرا شکست...







لحظه ای به چهره ی آنان خیره شدم.



* پسرکی با ژاکت سفید که بر روی آن آرم سه حلقه ای 1994 حک شده است،

نمیدانم نام این آرم چیست ولی کمی بیشتر که به پسرک خیره شدم شلواری

را بر پاهای بی رمقش دیدم که از خشکیدگی و بی میلی توان نگه داشتن خود

در پای پسرک را ندارد. به صورت بی گناهش خیره شدم، میخندد، لبانش را به انتظار

روزنه ای از شادی و امید به صورت های مختلف در می آورد و با همان لبان نازنین و کوچک،

شادی خودش را به این و آن ابراز میکند. چقدر زیبا میخندد.



* دخترکی با لباس نارنجی رنگ را در پشت او ایستاده می بینم،

با تحیر و تعجب به سمت چپ تصویر مینگرد، با دخترک سخن میگویم،

دختر کوچک و زیبا، نمیدانم آن زمانی که به گوشه ی تصویر زل زده بودی

در چه فکری بودی، ولی این را خوب میدانم در هر فکری بوده باشی

اندیشه هایت و آرزوهایت آرامش بخش تر و پاک تر از اندیشه های پول ندیدگانی است

که ناداری و بی گناهی تو را میبینند ولی هیچ کاری نمیکنند... آری دخترک، در تحیر باش

چرا که تحیرت در سکوت پرمعنای من، آرامش بخش درد های من میشود.



* پسرک قد بلندی را که با تبسمی عجیب به من مینگرد، می بینم.

گویی تنها آرزوی قلبی و نهایی ترین اندیشه اش ترکیب لبخندی زیبا و بی ریا

با دردهای درون قلبش است...







* در این تصویر پسرکی را میبینم که به امید هر چند لحظه ای توجه از جانب مردمان مغرور،

دستان کوچک و یخی اش را به صورت متواضعانه و متفکرانه به سوی آسمان گرفته تا شاید

کسی از آسمان به او یاری رساند... چشمانش با من حرف میزنند... با من سخن بگویید ای چشمان

زیبا و بی رمق.. با من سخن بگویید ای دستان پاک و بی ریا...






* دخترک کوچکی را در دیگر تصویر میبینم. دخترک زیبایی که با گوشواره های سبز رنگ و پلاستیکی خود،

با قاشقی پلاستیکی و با دستانی که لاک های روی انگشتانش از بی رمقی پاک شده اند،

غذایی به رنگ سفید را در تحیر و تعجب مانده میخورد. شاید قاشق پلاستیکی را دوست ندارد

و ترجیح میدهد با دستان پاک خودش غذا را بخورد. شاید دوست ندارد

کسی از او با قاشق پلاستیکی عکس بگیرد. وقتی به لاک های نیمه مانده ی روی انگشتانش خیره میشوم

یاد زنان و مغرور مردانی می افتم که با وجود بزرگترین سرمایه ها و با وجود بر تن کردن

زیباترین و شیک ترین لباس ها، و با وجود تزیین خود با زیباترین وسایل آرایش و لاک های رنگارنگ

زمانی که از کنار همچون این کودک میگذرند ابروهای تاتو کرده ی خود را بالا انداخته و به چشم خودخواهی و

غرور بچه ی بی گناه را تماشا میکنند... زنان و مردانی که نگاه های بی گناه همچون او را از یاد برده اند...



آری، این کودکان و این ناداران هم همگی انسان هستند...

زندگی با این کودکان پاک و بی گناه، لمس گونه های خیس و اشک آلود آنان،

خیره شدن به چشمان پاک و بی ریای آنان به زندگی من معنا میبخشد. در آغوش گرفتن آنان

را بر سخن گویی با دنیا پرستان و انسان نماهای دروغ گو و مغرور ترجیح میدهم...



کودکان خوب و مهربان، ای کاش خانه ای به بزرگی قلب پاک و بی ریای شما داشتم

تا در آن نفس کشیدن را با بند بند وجودم لمس میکردم.. ای کاش لنگرگاه سکوت

پرمعنای من، قلب های پاک و بزرگ شماها باشد....

دوستتان دارم و تا ابدیت در آغوش گرم و پر مهرتان آرامشی بی حد و مرز میگیرم...

میبوسمتان و برای همیشه همراهتان خواهم بود...
 

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقد خوبه آدم گاهی اوقات به غیر از خودش هم توجه داشته باشه

دلم براشون سوخت:redface:
 

Similar threads

بالا