ایمان ما انسانها

ALUK

عضو جدید
مردی بود در آرزوی فتح یکی از مرتفع ترین قله های شهر. عزم سفر کرد، بارش را بست و به سوی قله به راه افتاد.
با خود همه چیز برده بود. نان، آب، کفش. او چون این افتخار را فقط برای خود میخواست تنها به راه افتاد.
شب شد.
هوا تاریک بود.
کوه نورد جایی را نمی دید.
به راهش ادامه داد.
در راه پایش به سنگی گیر کرد و از صخره ها به پایین پرت شد.
در این مسیر چند ثانیه ای همه رویداد های گذشته را از جلوی دیدگان گذراند.
ناگهان فریاد کرد خدایا، از حرکت به سمت جاذبه باز ایستاد. گویی طناب دور کمرش محکم شد. در آن تاریکی کسی نبود. کوه نورد فریاد زد خدایا کمکم کن.
نوایی را درون خود حس کرد. - آیا مطمئنی که می توانم کمکت کنم؟
- آری خداوندا، فقط تو می توانی به من کمک کنی.
- به من ایمان داری؟
- بله خدایا، کمکم کن.
- پس طناب دور کمرت را باز کن.
مرد اما طناب را با قدرت هرچه بیشتر گرفت.
صبح روز بعد گروه امداد جسد یخ زده ی کوه نوردی، که طنابی را محکم گرفته بود پیدا کردند، اما تعجب آنان از این بود که این کوه نورد با زمین فقط یک متر فاصله داشت! آری آری. این است بی ایمانی ما انسان ها...
 

Similar threads

بالا