اشعار و نوشته هاي عاشقانه

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگيخت
آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد
 

ghisoo_tala

عضو جدید
زبان سکوت
یکساعت تمام، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم برویش
نگاه کردم ...
فریاد کشید که: آخر خفه شدم! چرا حرف نمی زنی؟!
گفتم: نشنیدی؟! .. برو! ..
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشرت شبگير کن می نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشنايی‌هاست با مير عسس

عشقبازی کار بازی نيست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فانوس خیال

باز فانوس خیال یادت
می‌نشاند به سرم خاطره‌ی شیرینی
از شبی پاییزی
که کنار کارون
زیر مهتاب نگاهت دل من می‌لرزید
سرخی شرم ؛ گل روی ترا
جلوه چون لاله‌ی صحرا می‌داد
التهابت تن من می‌سوزاند
ونسیم خنکی
موی یلدای ترا
گاه بر چهره‌ی ماهت می‌ریخت
وتو با طنّازی
با وقاری که مرا محو تماشا می‌کرد
طُره‌ی موی پریشان شده را
با سرانگشت به چالاکی باد
می‌زدی در پس گوش
لاله‌ی گوش تو پیدا می‌شد
ودلم غرق تمنا می‌گشت
شیطنت می‌کردم
می‌گرفتم دستت
می‌فشُردم آن را
وتو می‌خندیدی
وجهان بر من وتو می‌خندید
زندگی چهره‌ی زیبایی داشت
ای دریغا چه سریع
طی شد آن شور شباب
درسراشیبی عمر
حسرت طی شدن آن همه شیرینی ناب
می کند دیده پُرآب
دل وآمال محال
من وفانوس خیال

رحیم سینایی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد
دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد

شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت
ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد

بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را
که عقل پنبهٔ پندار خود ز گوش بر آورد

بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست
میان درد و به بازار درد نوش بر آورد

فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم
به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد

مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او
چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد

به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت
هزار نعره از آن پیر فوطه‌پوش بر آورد

ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار
هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد

سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار
مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فريدون مشيري

فريدون مشيري

بوسه و آتش


در همه عالم كسي به ياد ندارد
نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ي عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند
***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد
بانگ: هزار‌آفرين! زهرجا بر شد
شور و سروري به جان مردم بخشيد
***
نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار
مشعل شب هاي رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!
هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد
هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!
***
 

kayhan

عضو جدید
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد را در تو نبیند که را دوا بکند؟

تو با خدای خود انداز دل و خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند

بسوخت حافظ و بویی ز زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو
 

ghisoo_tala

عضو جدید
عشق یعنی شکستن خار شدن
یک شبه بیمار شدن
با غم دمساز شدن
از دل خود بیزار شدن
عشق یعنی رفتن تا سرحد جنون
بی وفایی دیدن و تنها شدن
خیس اشک گشتن از فراق
بی خواب بودن تا سحر
همنشین شب گشتن و خاطرات بی بهار
آرزوهای سراب
آرزوی مرگ داشتن اما چرا ؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانی‌ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بی‌قراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
 

ghisoo_tala

عضو جدید
کنار آشیانه ات آشیانه می کنم
خانه ی دلم را پر از ترانه می کنم
کسی سوال می کند به خاطر چه زنده ای
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم ... :gol:
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من
گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف
 

ghisoo_tala

عضو جدید
تو کجایی تا ببینی لحظه هام بی تومیمیرن
نم نم چشمام چه ساده بارونو از سر میگیرن
کوله بارم خستگی بود اینو تو خوب میدونستی
گفتی تا ابد میمونی اما افسوس نتونستی
به خدا داشتم میرفتم خیلی پیش از رفتن تو
تو بودی گفتی بمونم توی قاب هوس تو
حالا حتی یاد مهرت زده قلبمو شکسته
عشق به اون روزهای رفته پر پروازمو بسته
کاشکی چشماتو نداشتم هرم داغ دستای تو
دل من تنها میمونه بی عبور نفس تو
من چه ساده چه خیالی دلمو بهت سپردم
میدونستی نمیمونی پس چرا خواستی بمونم؟
چرا اشکامو ندیدی ندیدی دارم میمیرم
مگه تو نگفته بودی من دوباره جون بگیرم ؟
دیگه تو نیستی ببینی غم واسم شده عبادت
میدونم بی تو میمیرم اما خوب سفر سلامت
نفسم بی تو میگیره من بازم تنها میمونم
اما برنگرد دوباره نمیخوام با تو بمونم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا كه تویی
تمام طول خط از نقطه ی كه پر شده است
از ابتدا كه تویی تا به انتها كه تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما كه منم تا من و شما كه تویی
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا كه تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا كه تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
كسی نشسته در آنسوی ماجرا كه تویی
نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها كه تویی نانوشته ها كه تویی


حسين منزوي
 

kayhan

عضو جدید
رباعی - از حافظ

رباعی - از حافظ

جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم درنیامد مارا


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
معلّم گوئيا امروز درس عشق مي‌گويد
كه در فرياد مي‌بينيم طفلان را به مكتب ها
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان عاشقی گل شقایق از زبان خودش

داستان عاشقی گل شقایق از زبان خودش

شقايق گفت با
خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يكي از روزهايي كه زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بي تاب و خشكيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يكي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب مي گفت
شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبيبان گفته بودندش اگر يك شاخه گل آرد
ازآن نوعي كه من بودم بگيرند ريشه اش را و بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش آندم شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي كوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يك دم هم نياسوده، كه افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاكم جدا كرد و به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشكر از خدا مي كرد
پس از چندي
هوا چون كورۀ آتش، زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي كه تاول داشت گفت:اما چه بايد كرد؟
در اين صحرا كه آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد كه واي بر من
براي دلبرم هرگز دوايي نيست
و از اين گل كه جايي نيست خودش هم تشنه بود اما!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست اوبودم
و حالامن تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان كو ؟
نه حتي آب،نسيمي در بيابان كو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
كه ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر او كم شد
دلش لبريز ماتم شد كمي انديشه كرد- آنگه -
مرا در گوشه اي از آن بيابان كاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشكافت
زهم بشكافت
اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي كرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي كرد
و هر چيزي كه هرجا بود با غم رو به رو مي كرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
"بمان اي گل
كه تو تاج سرم هستي دواي دلبرم هستي
بمان اي گل"
ومن ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیا در انتظار تو من عاشق سپیده ام
دراین جهان بیکسی چه رنجها کشیده ام


به یاد تو چه روز و شب به گریه و بهانه شد
چه تارها به نام تو به خواهشم طنیده ام

در این خزان بیکسی امید بی مثال من
به خلوت شبانه ام به وصل تو رسیده ام

جوانیم به نام تو شده تباه و خسته ام
به پای خسته ام نگر که در پی ات دویده ام

دو چشم پر زاشك من فدای چشم مست تو
چه طعنه ها من از برای دیدنت شنیده ام


فدای چشم نرگست نظر به حال من نما
کمان قد من نگر که در غمت خمیده ام
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت

متفق می‌شوم که دل ندهم
معتقد می‌شوم دگربارت

مشتری را بهای روی تو نیست
من بدین مفلسی خریدارت

غیرتم هست و اقتدارم نیست
که بپوشم ز چشم اغیارت

گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف
می‌کشم نفس و می‌کشم بارت

نه چنان در کمند پیچیدی
که مخلص شود گرفتارت

من هم اول که دیدمت گفتم
حذر از چشم مست خون خوارت

دیده شاید که بی تو برنکند
تا نبیند فراق دیدارت

تو ملولی و دوستان مشتاق
تو گریزان و ما طلبکارت

چشم سعدی به خواب بیند خواب
که ببستی به چشم سحارت

تو بدین هر دو چشم خواب آلود
چه غم از چشم‌های بیدارت
 

ghisoo_tala

عضو جدید
می نويسم آری من می نويسم
از عشق برايت حرف می زنم
تا تو باور کنی چقدر دوستت دارم
عشق را معنا می کنم
تا تو بفهمی معنای عشق من تويی
من زندگی ميکنم تا تو بدانی برای تو زنده ام ای تمام زندگيم!
رفتنت را ديدم
تو به من خنديدي
آتش برق نگاهت دل من آتش زد
و مرا در پس يک بغض غريب
در ميان برهوتي تاريک
پشت يک خاطره سرد و تهي
با دلي سنگ رهايم کردي
و تو بي آنکه نگاهي بکني به دل خسته و آزرده من
رفتنت را ديدم
تا به آنجا که نگاهم سو داشت
و تو در آخر اين قصه تلخ محو شدي
باورم نيست که ديگر رفتي
اشک من بدرقه راهت باد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمر می زد
دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
 

ghisoo_tala

عضو جدید
از فـراق دوری تـــو مـسـت و حیـرانـم هنــوز
بـا نـبـودت روز و شب سر در گـریـبـانم هنـوز
حـرف هایـت می دهـد بـوی صـفـا و همدلی
مـن بــه دنـبـال امـیـد چـشـم زیـبـاتـم هـنـوز
مهربـانـا خنـده ات چون شهد شیـرین عـسل
مـن بـه یـاد خنـده های پـر مهر زیبـاتـم هنـوز
کـی بــه آخــر می رسـد ایـن انتظار من خـدا
من به یادت روز و شب مجنون و فرهادم هنوز
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
به رغم مدعيانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست

ببين که سيب زنخدان تو چه می‌گويد

هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پريشان و دست کوته ماست

 

ghisoo_tala

عضو جدید
مرحـبا ای پیک مـشـتاقان بده پیغام دوسـت
تا کـنـم جان از سر رغبـت فدای نام دوسـت
والـه و شیداسـت دایم همچو بلبل در قـفـس
طوطی طبـعـم ز عشـق شکر و بادام دوسـت
زلـف او دام است و خالش دانـه آن دام و مـن
بر امید دانـه‌ای افـتاده‌ام در دام دوسـت
سر ز مسـتی برنـگیرد تا به صبـح روز حـشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بـس نـگویم شمـه‌ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نـمودن بیش از این ابرام دوسـت
گر دهد دستـم کشـم در دیده هـمـچون توتیا
خاک راهی کان مـشرف گردد از اقدام دوسـت
میل مـن سوی وصال و قـصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفـتـم تا برآید کام دوسـت
حافـظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بـساز
زان کـه درمانی ندارد درد بی‌آرام دوسـت
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقم عاشق معشوقه پرست
پشت پا بر همه عالم زده ام
چشم پوشیده ام از عیش جهان
دست در دامن ماتم زده ام
غم او یار وفادار من است
فال قسمت همه بر غم زده ام
همه شب باده زخوناب جگر
تا سحر رطل دمادم زده ام
جان به لب آمده از تنهایی


(فریدون مشیری)
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

نور عشق


رهروان كوي جانان سرخوش‌اند
عاشقان در وصل و هجران سرخوش‌اند

جان عاشق، سر به فرمان مي‌رود
سر به فرمان سوي جانان مي‌رود

راه كوي مي‌فروشان بسته نيست
در به روي باده‌نوشان بسته نيست

باده ما ساغر ما عشق ماست
مستي ما در سر ما عشق ماست

دل ز جام عشق او شد مي پرست
مست مست از عشق او شد مست مست

ما به سوي روشنايي مي‌رويم
سوي آن عشق خدايي مي‌رويم

دوستان! ما آشناي اين رهيم
مي‌رويم از اين جدايي وارهيم

نور عشق پاك او در جان ما
مرهم اين جان سرگردان ما
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود
میل تو گرم، در دل بی تاب می دود
در پرده ی نهان ِ دلم جای می کنی
گویی به چشم خسته تنی خواب می دود
می بوسمت به شوق و برون می شوم ز خویش
چون شبنمی که بر گل شاداب می دود
می لغزد آن نگاه شتابان به چهره ام
چون بوسه ی نسیم که بر آب می دود
وز آن نگاه، مستی عشق تو در تنم
آن گونه می دود که می ناب می دود
بر دامنم ز مهر بنهْ سر، که عیب نیست
خورشید هم به دامن مرداب می دود




سيمين بهبهاني
 

ghisoo_tala

عضو جدید
بوسه يعني وصل شيرين دو لب
بوسه يعني خلسه در اعماق شب
بوسه يعني مستي از مشروب عشق
بوسه يعني آتش و گرماي تب
بوسه يعني لذت از دلدادگي
لذت از شب , لذت از ديوانگي
بوسه يعني حس طعم خوب عشق
طعم شيريني به رنگ سادگي
بوسه آغازي براي ما شدن
لحظه اي با دلبري تنها شدن
بوسه سرفصل کتاب عاشقي
بوسه رمز وارد دلها شدن
بوسه آتش مي زند بر جسم و جان
بوسه يعني عشق من , با من بمان
شرم در دلدادگي بي معني است
بوسه بر مي دارد اين شرم از ميان
طعم شيرين عسل از بوسه است
پاسخ هر بوسه اي يک بوسه است
بهترين هديه پس از يک انتظار
بشنويد از من فقط يک بوسه است
بوسه را تکرار مي بايد نمود
بوسه يعني عشق و آواز و سرود
بوسه يعني وصل جانها از دولب
بوسه يعني پر زدن , يعني صعود
بوسه راه خانه تو تا من است
بوسه رقص روح در جشن تن است
بوسه نقب عطر در شبهاى ماست
بوسه شهد عشق بر لبهاى ماست
بوسه سهم آدم از عصيانگريست
بوسه تنها ارث حوا از پريست
بوسه عاشق را تسلى مى‏دهد
بوسه عارف را تجلى مى‏دهد
 

Similar threads

بالا