اشعار و نوشته هاي عاشقانه

noom

عضو جدید
مرگ
همین زندگی ست
که بی تو
سر می کنم...

نور به قبرم ببارد
که عاشق توام..... !

/کامران رسولزاده/
 

Azarnush

عضو جدید
یـــاد قلبــت بــاشد یک نفـــر هسـت کــه دنیـــایش را​

همـــه هستــی و رویــایش را بــه شکـــوفایی احســاس تــو پیــوند زده​

و دلــش می خـــواهـد لحظـــه هــا را بــا تــو بـه خـــدا بسپـــارد . . .
 

Azarnush

عضو جدید

آسمان ها دلگيرند​

وقتی زير همين آسمانی
و من​

حتی سايه ات را حس نمی کنم
شايد خورشيد من
ديگر نمی تابد !
 

Azarnush

عضو جدید
هميشه ماندگار من

همه مي خواهند تو از سرم بيفتي!

غافل از اينکه،

تو را در دلم پنهان کـــــــــرده ام
 

Azarnush

عضو جدید
نقاب از چهره بردارم


چه خواهد شد؟


تو را بی پرده بنویسم


چه خواهد شد؟


بدون این حجاب خسته و خاکی


مرا بی سایه بنویسی


چه خواهد شد
 

Azarnush

عضو جدید

الان یه گوشه اتاق با نامه هات نشستم
خیلی دلم گریه می خواست بهونه دادی دستم ...
بلند بلند می خونم و اشک میریزم یواشی
بگو کنار من حالا چرا باید نباشی ..

:cry:
 

Azarnush

عضو جدید


برایت آرزو دارم​
...
که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو​

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد​

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی​

بگیرد آن زبانت​

دست و پایت گم شود​

رخساره ات گلگون شود​

آهسته زیر لب بگویی، آمدم​

به هنگام سلام گرم محبوبت​

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را​

ندانی کیستی​

معشوق عاشق؟​

عاشق معشوق؟​

آری، بگویی هیچ کس​

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی​

ببندی کوله بارت را​

تو را در لحظه های روشن با او​

دعایت می کنم ای مهربان همراه​

تو هم ای خوب من​
...
گاهی دعایم کن
 

Azarnush

عضو جدید
باراني ام , باراني ام , باراني از آتش
يك روح بي پروا و سرگرداني از آتش
.
اين كوچه ها , ديوارها , اصلاً تمام شهر
سوزان و من محبوس در زنداني از آتش
.
اهل غزل بودم ، خدا يكجا جوابم كرد
با واژه اي ممنوع ، با انساني از آتش
.
بي شك سرم از توي لاكم در نمي آمد
بر پا نمي كردي اگر طو فاني از آتش
.
تا آمدي ، آتشفشاني سالها خاموش
بغضش شكست و بعد شد طغياني از آتش
.
كاري كه از دست شما هم بر نمي آمد
من بودم و در پيش رويم خواني ازآتش
.
اين روزها محكوم ِ اعدامم به جرم عشق
در انتظارم بشنوم ، فرماني از آتش
 

Azarnush

عضو جدید
دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریا می دوخت

و شعر های قشنگی چون پرواز پرنده ها می خواند

دلم برای کسی تنگ است

كسی كه خالی وجودم را از خود پر می كرد

و پری دلم را با وجود خود خالی

دلم برای کسی تنگ است

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

دلم برای کسی تنگ است

که بیاید

و به هر رفتنی پایان دهد

دلم برای کسی تنگ است

که آمد

رفت

......
و پایان داد

کسی ....

کسی که من همیشه دلم برایش تنگ می شود


....
كسی كه دوستش دارم ....

عاشقانــــــه همیشـــــــه تا ابد تاخود خداونـــــد
!

...
دلم برای تو تنگ است
 

Azarnush

عضو جدید

اندکی اخم و سپس می گذری دیگر هیچ

سهم من چیست بجز دربدری دیگر هیچ

عشق و احساس فقط حادثه بود ای آتش

در دلم مثل جنون شعله وری دیگر هیچ

آمدی کشور دل محو پریشانی شد

بی گمان هجمهء قوم تتری دیگر هیچ

توی این عرصه دلدادگی ای سوگ بلند!

تو فقط در غم و اندوه سری دیگر هیچ

گاه شیدائیِ پرواز، مرا خاک شوی

لای چرخم تو فقط چوب تری دیگر هیچ

این چه عشقی است که با شعبده می رانیش آه!

وقت پیدا شدنت بی اثری دیگر هیچ

گرچه کوچیدی و در خاطره هایت مُردم

در دلم نیست بجز تو خبری دیگر هیچ.


 

Azarnush

عضو جدید
امن یجیب حال دلم اضطراری است
از دختری که بد شده دیگر فراری است

آن روزهای دائمیِ اعتبار، ســـوخت
این روزها خطــوط دلم اعتبـــاری است

با صفر نهصد و سی ... یک بار هم شده
آنتن بده تمـــاس دلـــم اضطراری است

این زنگ های نیمه شبی عاشقانه نیست
انــــگار ساعت تو همیشه اداری است

با هر الو بگــــــوی تو ... قطع می شوم
وقتی الو بـــــگو و نگو ... اختیاری است

وقتی که گوش می کنم بعد یک سکوت
مثل سلام هــــای شما چوبکاری است

حالا دلم در این شب بی مشترک ترین
مشغول زنگ وسوسه ای انتحاری است

پس لطف کن پیامک آخر اگر رسید
پاســـخ بده که قافیه این بیت آری است

امن یجیب گوشی مضطر اذا دعاه
این بوق های آخر چشم انتظاری است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Azarnush

عضو جدید
وقارم را فدای یک نگاه کال می کردم

غروری چون الف را می شکستم دال می کردم!

هوا مثل نگاه تو پر از سوز زمستان بود

به رویا بازوانم را برایت شال می کردم

تمام واژه هایم در نگاهت منجمد می شد

تو را چون سایه ای ، ساکت فقط دنبال می کردم

ندیدی یا که انکارم نمودی ، کوچه شاهد بود !

برای سردیـَت صد جور استدلال می کردم

ولی رفتی و سوزاندی دلم را سال ها ، ای کاش

تمام خاطراتت را همان جا چال می کردم
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من یاد گرفته ام …

دوست داشتن دلیل نمی خواهد …

ولی نمی دانم چرا …

خیلی ها …

و حتی خیلی های دیگر …

می گویند :

این روز ها …

دوست داشتن دلیل می خواهد …

و پشت یک سلام و لبخندی ساده …

دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده …

دنبال گودالی از تعفن می گردند …
 

Azarnush

عضو جدید


دلم گرفته از این روزگارِ دلتنگی، گرفته اند دلم را به کارِ دلتنگی
.
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند، گرفت آینه ام را غبارِ دلتنگی
.
شکست پشتِ من از داغِ بی تو بودنها ؛ به روی شانه دل ماند بارِ دلتنگی
.
درون هاله ای از اشک مانده سرگردان؛ نگاه خسته من در مدار دلتنگی
.
از آن زمان که تو از پیش من رفتی ، نشسته ام من و دل کنارِ دلتنگی
.
دیگر پرنده احساس من نمی خواند. مگر سرود غم از شاخسارِ دلتنگی
.
بیا که ثانیه ها بی تو کُند می گذرد. بیا که بگذرد این روزگارِ دلتنگی
 

Azarnush

عضو جدید
رفتی و نام تو ز زبانم نمیرود
و اندیشهی تو از دل و جانم نمیرود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمیرود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمیرود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمیرود
خونی روانه کردهام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمیرود
چندان چو سگ به کوی تو در خفتهام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمیرود
ذکر لب تو کردهام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمیرود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمیرود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمیرود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمیرود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمیرود
 

Azarnush

عضو جدید

اگر دل دليل است

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولى دل به پائيز نسپرده ايم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ايم
اگر داغ دل بود، ما ديده ايم
اگر خون دل بود، ما خورده ايم
اگر دل دليل است، آورده ايم
اگر داغ شرط است، ما برده ايم
اگر دشنه دشمنان، گردنيم
اگر خنجر دوستان، گرده ايم
گواهى بخواهيد، اينک گواه
همين زخم هايى که نشمرده ايم!
دلى سر بلند و سرى سر به زير
از اين دست عمرى به سر برده ايم...


 

Azarnush

عضو جدید


گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
 

Azarnush

عضو جدید
هي فلاني مي داني ؟ مي گويند رسم زندگي چنين است...

مي آيند.... مي مانند.... عادت مي دهند.... ومي روند.

وتو در خود مي ماني و تو تنها مي ماني

راستي نگفتي رسم تونيز چنين است؟.... مثل همه فلاني ها....؟
 

Azarnush

عضو جدید

ای دل عبث مخور غم دنیا را

فکرت مکن نیامده فردا را

کنج قفس چو نیک بیندیشی

چون گلشن است مرغ شکیبا را

بشکاف خاک را و ببین آنگه

بی مهری زمانهٔ رسوا را

این دشت، خوابگاه شهیدانست

فرصت شمار وقت تماشا را

از عمر رفته نیز شماری کن

مشمار جدی و عقرب و جوزا را

دور است کاروان سحر زینجا

شمعی بباید این شب یلدا را

در پرده صد هزار سیه کاریست

این تند سیر گنبد خضرا را

پیوند او مجوی که گم کرد است

نوشیروان و هرمز و دارا را

این جویبار خرد که میبینی

از جای کنده صخرهٔ صما را

آرامشی ببخش توانی گر

این دردمند خاطر شیدا را

افسون فسای افعی شهوت را

افسار بند مرکب سودا را

پیوند بایدت زدن ای عارف

در باغ دهر حنظل و خرما را

زاتش بغیر آب فرو ننشاند

سوز و گداز و تندی و گرما را

پنهان هرگز مینتوان کردن

از چشم عقل قصهٔ پیدا را

دیدار تیرهروزی نابینا

عبرت بس است مردم بینا را

ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را

زیراک جستن دل مسکینان

شایان سعادتی است توانا را

از بس بخفتی، این تن آلوده

آلود این روان مصفا را

از رفعت از چه با تو سخن گویند

نشناختی تو پستی و بالا را

مریم بسی بنام بود لکن

رتبت یکی است مریم عذرا را

بشناس ایکه راهنوردستی

پیش از روش، درازی و پهنا را

خود رای مینباش که خودرایی

راند از بهشت، آدم و حوا را

پاکی گزین که راستی و پاکی

بر چرخ بر فراشت مسیحا را

آنکس ببرد سود که بی انده

آماج گشت فتنهٔ دریا را

اول بدیده روشنئی آموز

زان پس بپوی این ره ظلما را

پروانه پیش از آنکه بسوزندش

خرمن بسوخت وحشت و پروا را

شیرینی آنکه خورد فزون از حد

مستوجب است تلخی صفرا را

ای باغبان، سپاه خزان آمد

بس دیر کشتی این گل رعنا را

بیمار مرد بسکه طبیب او

بیگاه کار بست مداوا را

علم است میوه، شاخهٔ هستی را

فضل است پایه، مقصد والا را

نیکو نکوست، غازه و گلگونه

نبود ضرور چهرهٔ زیبا را

عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان

ندهد ز دست نزل مهنا را

ای نیک، با بدان منشین هرگز

خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را

گردی چو پاکباز، فلک بندد

بر گردن تو عقد ثریا را

صیاد را بگوی که پر مشکن

این صید تیره روز بی آوا را

ای آنکه راستی بمن آموزی

خود در ره کج از چه نهی پا را

خون یتیم در کشی و خواهی

باغ بهشت و سایهٔ طوبی را

نیکی چه کردهایم که تا روزی

نیکو دهند مزد عمل ما را

انباز ساختیم و شریکی چند

پروردگار صانع یکتا را

برداشتیم مهرهٔ رنگین را

بگذاشتیم لؤلؤ لالا را

آموزگار خلق شدیم اما

نشناختیم خود الف و با را

بت ساختیم در دل و خندیدیم

بر کیش بد، برهمن و بودا را

ای آنکه عزم جنگ یلان داری

اول بسنج قوت اعضا را

از خاک تیره لاله برون کردن

دشوار نیست ابر گهر زا را

ساحر، فسون و شعبده انگارد

نور تجلی و ید بیضا را

در دام روزگار ز یکدیگر

نتوان شناخت پشه و عنقا را

در یک ترازو از چه ره اندازد

گوهرشناس، گوهر و مینا را

هیزم هزار سال اگر سوزد

ندهد شمیم عود مطرا را

بر بوریا و دلق، کس ای مسکین

نفروختست اطلس و خارا را

ظلم است در یکی قفس افکندن

مردار خوار و مرغ شکرخا را

خون سر و شرار دل فرهاد

سوزد هنوز لالهٔ حمرا را

پروین، بروز حادثه و سختی

در کار بند صبر و مدارا را


 

Azarnush

عضو جدید

خداوندا نمی دانم

در این دنیای وانفسا

کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.

پناهم ده .
امیدم خداوندا .

که دیگر نا امیدم من و میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیکن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.

همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم که آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان کنم در دل؟
چرا با کس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فکر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . که دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به کس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
نمی جوند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
کللام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
خدایا یا بترکان این غم دل را
و یا در هم شکن این سد راهم را
که دیگر خسته از خویشم
که دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می کنم نجوای پنهانی
که شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانش هست


 

Azarnush

عضو جدید
وقت رفتن..
وقت رفتن

وقت رفتن، تو چشماش نگاه نکردم


آسمون چشماشو ابری نکردم

با یه قلب پاره پاره، برمی گشتم از دیارش


به یاد اون گُل سرخی که می داد به دست یارش



قلب من براش می تپید، اون ولی چیزی نمی گفت


توی قلب ساده ی من، باز گُل عاشقی می شکفت



توی دنیایی که داره، آسمون پر از ستاره اس


من ولی دنیایی دارم، که شباش فقط خاطره اس



خاطراتی پُرِاز عشق، پُرِ از شادی و خنده


همه لحظه های نابی که دیگه برنمی گرده



همه واژه های این شعر بمونه به یادگاری


شاید یک روزی شقایق، بخونه برای یاری



 

Azarnush

عضو جدید
سالها پيش از اين
زير يك سنگ
در گوشهاي از زمين
من فقط يك كمي خاك بودم
همين.

****
يك كمي خاك
كه دعايش
ديدن آخرين پله آسمان بود
آرزويش هميشه
پر زدن تا ته كهكشان بود
خاك هر شب دعا كرد
از ته دل خدا را صدا كرد
يك شب آخر دعايش اثر كرد
يك فرشته تمام زمين را خبر كرد
و خدا تكهاي خاك برداشت
آسمان را در آن كاشت
خاك را
توي دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاك
توي دست خدا نور شد
پر گرفت از زمين دور شد
****
راستي
من همان خاك خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهي اوقات
اين همه از خدا دور هستم!

 

Azarnush

عضو جدید

جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد
شیطانخبر نداشت، بشر اختراع شد

«
هابیل » ها مزاحم « قابیل » میشدند
افسانه ی « حقوق بشر » اختراع شد

مـردم خیال فخر فروشی نداشتند
شیـئی شبـیه سكه ی زر اختراع شد

فكر جنایت از سر آدم نمیگذشت
تا اینكه تیغ و تیر و سپر اختراع شد

با خواهش جماعـت علاف اهل دل
چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد

اینگونه شد كه مخترع از خیر ما گذشت
اینگونه شد كه حضرت « شر » اختراع شد

دنیا به كام بود و … حقیقت؟! مورخان !
ما را خبر كنید؛ اگر اختراع شد
 

نارون آبي

عضو جدید
کاش می شد خالی از تشویش بود

برگ سبزی تحفه ی درویش بود

کاش تا دل می گرفت و می شکست

عشق می آمد کنارش می نشست

کاش با هر دل , دلی پیوند داشت

هر نگاهی یک سبد لبخند داشت

کاش لبخندها پایان نداشت

سفره ها تشویش آب ونان نداشت

کاش می شد ناز را دزدید و برد

بوسه رابا غنچه هایش چید و برد

کاش دیواری میان ما نبود

بلکه می شد آن طرف تر را سرود

کاش من هم یک قناری می شدم

درتب آواز جاری می شدم

آی مردم من غریبستانی ام

امتداد لحظه ای بارانیم

شهر من آن سو تر از پروازهاست

در حریم آبی افسانه هاست

شهر من بوی تغزل می دهد

هرکه می آید به او گل می دهد

دشتهای سبز , وسعتهای ناب

نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب

باز این اطراف حالم را گرفت

لحظه ی پرواز بالم را گرفت

می روم آن سو تو را پیدا کنم

در دل آینه جایی باز کنم .
 

نارون آبي

عضو جدید
[h=3]آرزویم این است[/h]
آرزويم اين است ؛ نتراود اشك در چشم تو هرگز ؛

مگر از شوق زياد

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ؛

وبه اندازه ي هر روز تو عاشق باشي

عاشق آنكه تو را مي خواهد . . .

و به لبخند تو از خويش رها مي گردد

و تو را دوست بدارد به همان اندازه ؛

كه دلت مي خواهد
 

نارون آبي

عضو جدید
درميان من وتو فاصله هاست

گاه مي انديشم

مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري

تو توانايي بخشش را داري

دست هاي تو توانايي آن را دارد

که مرا

زندگاني بخشد

چشمهاي تو به من مي بخشد

شورعشق ومستي

و تو چون مصرع شعري زيبا ،
سطر برجسته اي از زندگي من هستي
 

ghazaliii

عضو جدید


بـه فکر نــوازش دست های منی!

بی آنکــه بدانی ؛
دلـــم است کــه تنهــا مانــده ..
دست هایــم ، دو تاینــد!
این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
خیلی خلاصه عرض کنم ” دوست دارمت ”
دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم
****چه شباهت متفــاوتی بیت ماست ..
تـــو دل شکستــه ای ؛
من دلشکستـــه ام !
***هنوز دلخوشی ذهن خسته ام این است،
که در خیال خودم بی خیال ما نشدی…
*****قرارمان بهشت
پای درخت ممنوعه
تو بگویی
“سیب”
من از لبت بچینم این بار.
***امروز…
انگار کسی آمد…
و هوای دلتنگی ات را …
هی در آسمان اتاقم پاشید …
و تو نبودی……
****چیزی شبیه به “معجزه” است.
وقتی هر شب به خیر می گذرد
بی آنکه کسی به تو بگوید
“شب به خیر
****میدانم از خود خواهی است که تو را برای خود می خواهم
و تو هم انقدر رئوفی که خود را متعلق به همه میدانی . . .
***باید ببینمت !
چرا که روی نوار قلبی ام
پیوسته نام تو بود
و پزشک نیز بر آخرین نسخه ام
تو را تجویز کرده است . .
***برای زندگی
نه سقف می خواهم
نه زمین!
نقشه ی جغرافیایی دستهایت
کافیست..
***چقدر سیاه است!
دلت را نمی گویم…
با چشمهایت هم نیستم
موهایت
حلقه
حلقه
زنجیر
پابندم کرده
***8شبی خواهد امد که تو در کنارم ارام میخوابی ومن تنها نگاهت میکنم اشک میریزم و من همچون نگهبانی تو را تا صبح میپایم و تو اسوده در خوابی
***8سرم را روی شانه ات بگذار
تا من گلهای پیراهنت را ،
آب دهم …!
***تو فقط بمون کنارم
میشکنه بی تو حصارم
تو که میدونی به جز تو
تو دلم کسی ندارم
***بیا خودمان باشیم
تو حرف بزنی ، من نگاه کنم
من نگاه کنم ، تو بخوانی
و بعد لبخند بزنیم بر این همه دیوانگی
برای انتقام از
فرداهایی که برای ما نیست
 

بوکانی

کاربر فعال
پـشت پـنـجـره
هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم
شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم
هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم
شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را
کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...
هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم
زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود
گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟
آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی
زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی
مـکـتــوب ِ یــار ؛
نـیـاورده ســت ؟
.....
هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم
هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...
برگزیده از وبلاگ :همسفـر بـا موج
 
  • Like
واکنش ها: noom

بوکانی

کاربر فعال
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خوش برانیم جهان در نظر راهروان[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فکر اسـب سیه و زین مغرق نکنیم [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آسمان کشـتی ارباب هنر می‌شکند[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او[/FONT]
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.

 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا