اسمونی ترین لحظه(من ...زندگی ..مرگ)

آوای علم

مدیر تالار مشاوره
مدیر تالار
آسمانی ترین لحظه ها

من زندگي مرگ
امروز رفتم وام دانشگاهم را بدم توي راه با يه اعلاميه مواجه شدم خوب دقت كردم ببينم طرف جوون بوده يا نه كه به عنوان جوان نا كام بر خورد كردم با ديدن اعلاميه چندان حس بدي بهم دست نداد اما يادمه چند روز پيش كه صداي لا اله الا الله براي مردن همون جوون از توي خيابون ميومد از خواب پريدم و خيلي دلم گرفت.با خودم فكر كردم زندگي خوب نعمت بزرگيه اما بزرگتر از اون يك مرگ خوبه !يعني اون موقعي كه فكر ميكني تونستي به نوبه خودت به عنوان فردي كه خداوند اونو لايق زندگي دونسته و نعمت بودن بهش عطا كرده نقشتو توي دنيا ايفا كني و با خيال راحت چشم روي تمام داشته هات ببندي و غزل خدا حافظي را بخوني... و بعد...و بعد پا بذاري به يك شروع جديد ...
اين مدت خيلي به زندگي فكر كردم به آرزوهايي كه كنج دلم خاك ميخوره به اين كه چقدر تونستم به معناي واقعي زندگي كنم به اينكه هميشه ته دلم يه تصوير غم انگيزي از يك غروب توي تمام زرندگيم ترسيم شده...
مدتي بود اين تصوير زياد از حد خود نمايي مي كرد حتي خودم هم متوجه نقش بزرگش توي تمام لحظاتي كه براي خودم رقم ميزدم و تمام احساساتم نبودم اما هميشه ته دلم وقتي تمام آرزوهامو به تصوير ميكشيدم و از تصور به ثمر رسيدنشون توي دلم قند آب ميشد در نهايت به يك بن بست ميرسيدم به يك سراب و اون اينكه آخرش كه چي...
درگير تمام آرزوهام اين فكر به سرم رسيد كه هيچوقت براي معناي واقعي زندگي تلاش نكردم هيچ وقت هدف نهايي زندگي را توي فعاليتها و آرزوهام جا ندادم هميشه تمام لذتهام به يك نقطه كور رسيده...
به دستام فكر كردم كه براي آرزوهام به آسمون بلند شده اما از بزرگترين خواستم به خاطر صاحب همون آسموني كه تنها اميد دستاي خالي و دل خستم بوده نتونسته بگذره...
به اين فكر كردم كه من براي آرزوم امروز به خدا رو ميارم به خدا و تمام اونچه به فكرم ميرسه ...
اما اگر روزي مجبور باشم از آرزوم به خاطر همون خدا بگذرم آيا دلم به من اين اجازه را ميده.؟!
آيا اين همه زانو زدن به درگاهي كه معبد عاشقي هات بشه موقتيه؟!
اگر من هنوز به اين مرحله نرسيده باشم كه با رفع مشكلم همچنان بتونم بندگي كنم پس هنوز لايق رفع مشكلم نشدم... پس هنوز مسيرم ادامه داره...
اما خوشحالم اين روزها براي من شبيه كلاس درس شده هر لحظه نكته اي را توي دلم يادداشت ميكنم
با وجود تمام خستگيام خوشحالم كه امروز اون تصوير غروب غمناك جاي خودش را به يك طلوع داده به يك چشم انداز روشن چشم اندازي كه هيچ پاياني نداره و پايان هر مسيرش آغاز راهي دوبارس.هميشه بزرگترا براي به ثمر رسيدن دعاهاشون نذر ميكنند .بزرگترين نذر براي دعاها گوسفند و نذرهاي سنگين نقدي نيست بزرگترين نذر قرباني كردن بزرگترين خواسته دلته ...
اين مرحله سختيه اما جزئي از همين مسيره اين قرباني كردن تو را نصيب همون آروزيي ميكنه كه روزگاري همه چيز را به خاطرش قرباني ميكردي...
سخته!!!اما شيرين وقتي سر كلاس استادي باشي به نام خدا وقتي همه جوره هواتو داره و اينو حس كني توي تمام سختي هات ...وقتي تا آخر عمرت بهت فرصت ميده امتحاناي تجديد شدتو جبران كني!وقتي با يك برگشت به سمتش از تمام غلطهاي برگه هاي عمرت ميگذره...
اونوقت تو روسياه ميشي اما ته دلت يه شيريني وصف نا پذيري را حس ميكني كه هيچ وقت اجازه نميده از مسير برگردي ...




منبع
 

Similar threads

بالا