از خاطرات شیرین کودکیتون بگید

niloufary

کاربر فعال
سلام بچه ها :gol:
وقتتون بخیر . من این موضوع رو واسه این اتنخاب کردم چون فک می کنم کودکی های ما خیلی قشنگ تر از کودکی های فسقلی های امروزه .
ازتون میخوام خاطراتی که تو کودکی داشتید و براتون خیلی جالبه رو بنویسید تا هم برای شما تجدید خاطره شه و هم برای ما .
وقتی اسم کودکی میاد خودم شخصا یاد دوچرخه ی آلبالویی رنگم میفتم که واسم مثه خوش رکاب بود . یاد لباس عروس دختر همسایه مون میفتم که چون من از دخترای کوچه تپل تر و دوس داشتنی تر بودم بهم می پوشوندن و یکی از پسرا رو هم می کردن داماد و عروس داماد بازی می کردیم .
با ترس و لرز لوازم ارایش های مامانامونو کش می رفتیم و تند تند با مداد ها خط های کج می کشیدیم رو لب ها مون .
یاد جوجه کوچولو م میفتم که سرما خورد و مامانم قرص سرماخوردگی داد بهش و بعد خانم همسایه یه کم فالوده داد بهش دست اخر که داشت می مرد و من عین بارون اشک میریختم پسر همسایه مون اومد گفت غصه نخور و بعد جوجه مو پرت کرد بالای پشت بوم گفت یکی دیگه بخر این مردنی بود .
و من یک روز تموم تو شوک بودم . :gol:
 

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما 1 خونه بزرگ داشتیم.همه بچه ها میریختن خونه ما واسه بازی/یه حوض آبی هم داشتیم ک تابستونا توش اببازی میکردیم
تو زیرزمین هم گربه داشتم.



خدایا میخوام بزنم تو سرم.چرا بچگی زود گذشت
 

niloufary

کاربر فعال
ما 1 خونه بزرگ داشتیم.همه بچه ها میریختن خونه ما واسه بازی/یه حوض آبی هم داشتیم ک تابستونا توش اببازی میکردیم
تو زیرزمین هم گربه داشتم.



خدایا میخوام بزنم تو سرم.چرا بچگی زود گذشت
وای خاطرات آب بازی توی حوض خیلی خوب بود منم اینو تجربه کردم
گربه هم دختر همسایه داشت اما میترسیدم آخه یکی دو سال بعد وحشی شد گربه ش .
آره خیلی زود گذشت بعضی وقتا بغض می کنم واسه این همه سرعت .
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یادم آمد، شوق روزگار کودکی

مستی بهار کودکی

رنگ گل جمال دیگر درچمن داشت

آسمان جلای دیگر پیش من داشت

شور وحال کودکی برنگردد دریغا

قیل وقال کودکی برنگردد دریغا

به چشم من همه رنگی فریبا بود

دل دور از حسد من شکیبا بود

نه مراسوز سینه بود

نه دلم جای کینه بود

شور وحال کودکی برنگردد دریغا

روز وشب دعای من

بوده باخدای من

کزکرم کند حاجتم روا

آنچه مانده ازعمر من به جا

گیرد وپس دهد به من دمی

مستی کودکانه مرا

شور وحال وکودکی برنگردد دریغا

قیل وقال کودکی برنگردد دریغا
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزگار کودکی
[FONT=times new roman, times, serif]روزگاری به زبان گلها سخن می گفتم[/FONT]
حرفهای کرم پروانه را می فهمیدم
به وراجی سارها در دل لبخند می زدم
و در رختخواب با پروانه ای درد دل می کردم
روزگاری سوال جیرجیرک را می شنیدم و پاسخ می دادم
با هر دانه ی برفی که بر زمین می افتاد و جان می داد گریه می کردم
روزگاری به زبان گلها سخن می گفتم دیدی چگونه آن روزها رفتند
http://tinypic.com/
 

Mr.Pouyan

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره خوب کودکی واس ما ثبت نشده:cry:
اها.. به مدت زیادی تو بیمارستان بودیم.. با همه سختیش حال داد :D:D

کاش همه سختی ها مثل اون موقع بود :gol:
 

mammad_1313

عضو جدید
کاربر ممتاز
:redface:
هو اگه بخوام از خاطرات دوران کودکیم بگم یه رمان بزرگ میشه:D
ولی انصافا دورانی داشتیم
دلم واسه بچه های این دوره زمونه میسوزه، اگه بهشون بگی یه خاطره بگو میمونه توش، یه خاطره از بازی کامپیوتری واست تعریف میکنه!!!
 

niloufary

کاربر فعال
:redface:
هو اگه بخوام از خاطرات دوران کودکیم بگم یه رمان بزرگ میشه:D
ولی انصافا دورانی داشتیم
دلم واسه بچه های این دوره زمونه میسوزه، اگه بهشون بگی یه خاطره بگو میمونه توش، یه خاطره از بازی کامپیوتری واست تعریف میکنه!!!
دلیل اینکه من این تاپیک رو گذاشتم همینه تفاوت ما با اونا .
دلتون میسوزه مگه نه نذارید بچه ها تون تو حصاری که واسشون ما قراره بسازیم زندانی بشن .
بچه های حالا بچه نیستن همشون بزرگن و زود میفهمن . درگیر بازیای ادم بزرگا شدن
بچگی یعنی سر و صدا ، هیاهو ، خنده ، صداقت ، گل بازی و گرگم به هوا
بچه های حالا نه صدا دارن نه هیاهو ، نه می خندن نه گرگم به هوا بازی میکنن.
همش دارن پشت رایانه هاشون آدم می کشن !
 
آخرین ویرایش:

**mahsa**

کاربر بیش فعال
سلام بچه ها :gol:
وقتتون بخیر . من این موضوع رو واسه این اتنخاب کردم چون فک می کنم کودکی های ما خیلی قشنگ تر از کودکی های فسقلی های امروزه .
ازتون میخوام خاطراتی که تو کودکی داشتید و براتون خیلی جالبه رو بنویسید تا هم برای شما تجدید خاطره شه و هم برای ما .
وقتی اسم کودکی میاد خودم شخصا یاد دوچرخه ی آلبالویی رنگم میفتم که واسم مثه خوش رکاب بود . یاد لباس عروس دختر همسایه مون میفتم که چون من از دخترای کوچه تپل تر و دوس داشتنی تر بودم بهم می پوشوندن و یکی از پسرا رو هم می کردن داماد و عروس داماد بازی می کردیم .
با ترس و لرز لوازم ارایش های مامانامونو کش می رفتیم و تند تند با مداد ها خط های کج می کشیدیم رو لب ها مون .
یاد جوجه کوچولو م میفتم که سرما خورد و مامانم قرص سرماخوردگی داد بهش و بعد خانم همسایه یه کم فالوده داد بهش دست اخر که داشت می مرد و من عین بارون اشک میریختم پسر همسایه مون اومد گفت غصه نخور و بعد جوجه مو پرت کرد بالای پشت بوم گفت یکی دیگه بخر این مردنی بود .
و من یک روز تموم تو شوک بودم . :gol:

من خاطره هاي دوران مدرسه مم يادم نيست چه برسه به بچگي .
بچگي كه همش به بازيه و دوچرخه سواري و...................
حالا اگه گفته بودي دانشگاه سوتي هايي كه خودمون مي ديم هر روز رو مي نوشتم .
 

hamid221

عضو جدید
کاربر ممتاز
هی ییییییییییی
چقدر کتک خوردم دوران کودکی واقعا یادش بیر چه دورانی بود
من سه تا داداش بزرگتر از خودم داشتم به نوبت از هرکدومشون کتک خوردم ولی شاید باورتون نشه هنوز از بابام کتک نخوردم
یه بیست سی باری هم از مامانم دمپایی و منگوش خوردم
حقم بود
وقتی یاد کارایی که میکردم میفتم میبینم باید با قلوزنجیر می بستنم
در کل که خیلی خوش گذشت
 

*reihan*

عضو جدید
من خاطره هاي دوران مدرسه مم يادم نيست چه برسه به بچگي .
بچگي كه همش به بازيه و دوچرخه سواري و...................
حالا اگه گفته بودي دانشگاه سوتي هايي كه خودمون مي ديم هر روز رو مي نوشتم .
سلام دوستي تو هم اين جا بودي !
الان با هم دانشگاهيم داريم در كنار هم اينو مي نويسيم و خاطره ي بچگي رو ول كن حالا رو بچسب كه از بس خنديديم چشم همه گرد شده !
 

*reihan*

عضو جدید
ما 1 خونه بزرگ داشتیم.همه بچه ها میریختن خونه ما واسه بازی/یه حوض آبی هم داشتیم ک تابستونا توش اببازی میکردیم
تو زیرزمین هم گربه داشتم.



خدایا میخوام بزنم تو سرم.چرا بچگی زود گذشت
ما هم خونه مون مثه شما بزرگ بود و هست وسطش يه حوضه گرد قشنگه (گشنگ بچگونه) هميشه هم خونه مون شلوغ بود و هست و خواهد بود
 

f.mohebbi

عضو جدید
خاطره شیرینی یادم نمی آد
نمی شه خاطره شیرین دوران بزرگسالیمون رو بگیم؟
 

Fateme_bay

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای بابا یادش بخیر
من یه آتیش پاره ای بودم که دومی نداشت
یادمه هر روز با خواهر کوچیکم میرفتیم زیر زمین خونه
اون موقع ها پر مگس و پشه میشد...نفری یه لنگه دمپایی برمیداشتیم میرفتیم...
تا جایی که میتونستیم از اون خر مگس گنده ها و مگس معمولی ها میکشتیم.:redface: اینقدر حال میداد که نگو
همشون رو روی دیوار صاف میکردیم...
خود من که از دیوار صاف بالا میرفتم از تمام درختای خونمون هم بالا رفتم
یه تاب داشتیم توی خونمون هرروز برو بچز همسایه می امدن اونجا تاب بازی
یه بارم با تاب خوردم به خواهر کوچیکه دندونش شکست:cry::cry::cry:
البته بعدش کتکش را هم نوش جان کردم
ای خدا یادش بخیر بچگی ها
 

babi charlton

عضو جدید
کاربر ممتاز
وااااااااااااااااااایییییییییییییییی:crying:
یادش بخیر
بچه بودیم میرفتیم خونه مادر بزرگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خونشون یه ایون داشت که همیشه یه فرش پهن بود اونجا
وقتی میرسیدیم سر کوچه خودش یه حالو هوای دیگه داشت :cry:
داییم همیشه پهن بود تو ایون (دایی میگمااااااااا،ازون باحالا)
صدای عتسش تا سر کوچه میومد،میفهمیدیم که خونست،پسر چقدر خوشحال میشدیم :cap: تا خونه میدوییدیم
بعد که ما میرفتیم اونجا کل داییها و خاله ها جمع میشدن اونجا،اخه ما از یه شهر دیگه میرفتیم،چه حالی میداد.ملت دور هم بودیم چند روز :w35::w32:
ولی پدر درمیاوردیم هاااااااااااااااااااااااااااااا :biggrin:
یه زیر زمینم داشتم مکان مخوفی بود :w37::w45: :biggrin:
یادش بخیر
مخصوصا زمستونا
داییم برفارو جمع میکرد وسط حیاط ،تونل میکندیم،خونه اسکیمویی درست میکردیم،سرسره بازی میکردیم :w14::w42:
از وقتی مادر بزرگ به رحمت خدا رفت دیگه اون روزارو ندیدیم :w04:
به قول حامد خدایاااااااااااااااا میخام سرمو بکوبم به دیوار !:wallbash::wallbash:
 

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداییش هیچ گیمی اون حالی رو که خاله بازی به ما میداد ، نداره
من همیشه میشدم مرد خونه و دختردائیم واسم ناهار با میوه درست میکرد و توش آب میریخت
فکرشو بکن گوجه سبز با زردآلو و خیار و سیب.چی میشد
هنوزم دهنم و اب میندازه
 

3252982

کاربر فعال
:Dدوران شیرینی بود به به منم خیلی شیرین بودم از اون اولش کاری وقتی بابام میرف واسه تلخیص کالا منم باهاش میرفتم کلی کمک حالش بودم به هوای خودم:biggrin::biggrin::biggrin:
صبح موقعی که مدرسه میرفتم هر روز به مامانم میگفتم مریضم نرم مدرسه این کارو دقیقا 5سال هر سالم 9ماه هر روز تکرار کردم حالا که فکر میکنم میبینم مامانم چه حوصله ای داشت :D:D
 

niloufary

کاربر فعال
:Dدوران شیرینی بود به به منم خیلی شیرین بودم از اون اولش کاری وقتی بابام میرف واسه تلخیص کالا منم باهاش میرفتم کلی کمک حالش بودم به هوای خودم:biggrin::biggrin::biggrin:
صبح موقعی که مدرسه میرفتم هر روز به مامانم میگفتم مریضم نرم مدرسه این کارو دقیقا 5سال هر سالم 9ماه هر روز تکرار کردم حالا که فکر میکنم میبینم مامانم چه حوصله ای داشت :D:D

من هر روز با گریه میرفتم مدرسه از بس خوبالو بودم مامانم صبح بیدارم میکرد اگه بیدار نمی شدم میذاشتم وسط حیاط منم از سرما بیدار میشدم گریه می کردم
 

niloufary

کاربر فعال
خداییش هیچ گیمی اون حالی رو که خاله بازی به ما میداد ، نداره
من همیشه میشدم مرد خونه و دختردائیم واسم ناهار با میوه درست میکرد و توش آب میریخت
فکرشو بکن گوجه سبز با زردآلو و خیار و سیب.چی میشد
هنوزم دهنم و اب میندازه

ایول پس خاله بازی هم کردید .
منم دختر بودم به خدا اما تو بازیا بعضی وقتا من نقش مرد بازی می کردم .
یه جورایی چون من خیلی سنگ صبور بودم واسه بچه ها به عنوان حامی بودم واسشون .
اره خیلی خوش میگذشت و حال میداد ما اب میریختیم و هم می زدیم خوبه شما دست و دلباز بودین:biggrin:
 

M.R.mardani

عضو جدید
من یه بار وقتی 6 سالم بود چوب لباسیو به زور
فرو کردم لای دندون جلوم
هر کاری میکردیم در نمیومد
بردنم دکتر
دکتر اول یه ساعت خندید بعد هی میپرسید چطوری اینکارو کردی؟
اخر عین این کارتونا انقد کشیدن تا در اومد
 

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایول پس خاله بازی هم کردید .
منم دختر بودم به خدا اما تو بازیا بعضی وقتا من نقش مرد بازی می کردم .
یه جورایی چون من خیلی سنگ صبور بودم واسه بچه ها به عنوان حامی بودم واسشون .
اره خیلی خوش میگذشت و حال میداد ما اب میریختیم و هم می زدیم خوبه شما دست و دلباز بودین:biggrin:

مگه پسرا دل ندارن که خاله بازی کنن
این بازی ملی ما کودکان ایرانیه
 

babi charlton

عضو جدید
کاربر ممتاز
من یه بار وقتی 6 سالم بود چوب لباسیو به زور
فرو کردم لای دندون جلوم
هر کاری میکردیم در نمیومد
بردنم دکتر
دکتر اول یه ساعت خندید بعد هی میپرسید چطوری اینکارو کردی؟
اخر عین این کارتونا انقد کشیدن تا در اومد
چوب لباســـــــــــــــــــــــــی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
واوووووووووووووووووو
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلیل اینکه من این تاپیک رو گذاشتم همینه تفاوت ما با اونا .
دلتون میسوزه مگه نه نذارید بچه ها تون تو حصاری که واسشون ما قراره بسازیم زندانی بشن .
بچه های حالا بچه نیستن همشون بزرگن و زود میفهمن . درگیر بازیای ادم بزرگا شدن
بچگی یعنی سر و صدا ، هیاهو ، خنده ، صداقت ، گل بازی و گرگم به هوا
بچه های حالا نه صدا دارن نه هیاهو ، نه می خندن نه گرگم به هوا بازی میکنن.
همش دارن پشت رایانه هاشون آدم می کشن !

سلام
حرفات خيلي قشنگ بود
كاملا درست گفتي
الان من بچگي خودمو با برادرم كه الان تو سن نوجونيه مقايسه مي كنم.
با اين كه من دختر بودم جام همش تو كوچه بود.
يا دوچرخه سواري مي كردم
يا كش بازي
يا خاله بازي
البته زياد خاله بازي نكردم.
خيلي بدم ميومد.
مي گفتم خاله بازي ماله بچه لوساس.
اگرم تو كوچه نبوديم عشقمون برنامه كودك ساعت 5 بعد از ظهر بود.
با چه عشقي نگاه مي كرديم.

اما حالا برادرم....

هيچي!
يعني واقعا من هيچ بچگي كردني توش نديدم.
نه به اون صورت تو كوچه بازي كرد.
نه كارتون ديد.
همش يا درس خونده
يا پاي سوني نشسته
يا رفته باشگاه!
دلم مي سوزه براش....
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما يه جوجه داشتيم
يه باغچه هم داشتيم كه توش پر گل رز خار دار بود.
من اين جوجه ي نازنين و كوچولو موچلو رو پرت كردم تو باغچه!
چشمتون روز بد نبينه!
سينه ش پاره شد.
منم با چشم گريون بردمش پيش بابا.
بابام و مامانم طي يك عمل جراحي سينه شو با سوزن نخ دوختن!
جالبيش اينه كه زنده موند و چه خروس خوشگلي هم شد!
آخر عمرشم چون يه ذره بي محل بود، رفت تو قابلامه!
 

niloufary

کاربر فعال
من یه بار وقتی 6 سالم بود چوب لباسیو به زور
فرو کردم لای دندون جلوم
هر کاری میکردیم در نمیومد
بردنم دکتر
دکتر اول یه ساعت خندید بعد هی میپرسید چطوری اینکارو کردی؟
اخر عین این کارتونا انقد کشیدن تا در اومد

جدی!!!!!!!!
چطوری آخه !؟
 

Similar threads

بالا