بارون
کاربر فعال
رحمت خداوند
در آثار آوردهاند که رب العزَّه گفت: ای موسی! چون قارون، به عذاب ما که در اثر دعای تو بر او نازل شد به زمین فرو میرفت، هفتاد مرتبه تو را خواند و التماس کرد ولی به فریادش نرسیدی و بر رفع عذاب از وی دعا نکردی. به عزت و جلال من که اگر یکبار از من فریاد خواستی و التماس بر من کردی، او را پاسخ دادمی و فریاد رسیدمی.
فقیر ثروتمند
فقیری از روزگار نامساعد، پیش شخصی بنالید. آن شخص گفت: ای درویش! دوست داری تا تو را چشم نبود و ده هزار درهم در دستت بود؟ درویش گفت: نه. گفت: خواهی که عقلت نبود و ده هزار درهم بود؟ گفت: نه. آن عارف گفت: ای مسکین! به دو حرف، تو را بیست هزار درهم حاصل است، تو را چه جای شکایت است؟!
فتوای فرعون
آوردهاند که فرعون چون دعوی خدایی کرد و گفت: اَنا ربُّکم الاعلی ، جبرئیل آمد به راه وی به صورت بشر و از وی پرسید که چه گویی [دربارهی] مولا و خواجهای را که غلام خود را مال و جاه و نعمت دهد و او را بر دیگران سرور و مهتر گرداند، آنگه غلام خواهد که بر خواجهی خویش نیز مهتر باشد، جزای وی چه بُود؟ فرعون گفت: جزای وی آن است که او را به آب غرق کنند تا دیگران به وی عبرت گیرند. از حضرت حق فرمان آمد که ای جبرئیل! این فتوی، یاد دار تا آن روز که او را به دریا در کشیم و به حکم فتوای وی، او را غرق کنیم.
دامهای رنگارنگ شیطان
یحییبن زکریا علیهالسلام بر ابلیس رسید و بر دست او بندها دید، از هر جنس و هر رنگ. گفت: ای شقی! این بندها چیست که در دست تو میبینم؟ گفت: این انواع شهوات فرزند آدم است که ایشان را به این وسیله در بندآوَرم. گفت: مرا هم هیچ بندی داری که به آن در حکم خود آوری؟ گفت: نه، زیرا دست من به آنها که معصوم هستند نرسد. گفت: در من چیزیشناسی که به آن در من طمع کنی؟ گفت: یک چیز در تو هست و آن این که هر وقت که طعام، سیر خوری، گرانیِ طعام، تو را ساعتی از نماز و ذکر خدا مشغول دارد. یحیی علیهالسلام گفت: با خدای عزَّوجلّ عهد بستم که هرگز طعام سیر نخورم.
دوست یا فرزند خدا
ترسایی (یک مسیحی) از شیخ ابو بکر ورّاق سؤال کرد که چرا جایز است، خدای را جلَّ جلالَه، ابراهیم را دوست گیرد؟ و جایز نمیدارید که عیسی را فرزند گیرد؟ ابوبکر وَرّاق جواب داد که: فرزند اقتضای جنسیت کند و خدای را جنس نیست! ولی دوستی، اقتضای جنسیت نکند. مگر نمیبینی که کسی اسبی یا جواهری یا لباس و ساختمانی را دوست دارد ولی آنها را به فرزندی نگیرد. تا بدانی که فرزند اقتضای تجانس کند و خداوند جنس ندارد. ترسا چون این سخن بشنید، مسلمان گشت و به دین اسلام درآمد.
سردار خیبر
در روز نبرد خیبر، مصطفی صلیاللهعلیهوآله گفت: فردا این رایت (پرچم) نصرت اسلام، به دست مردی دهم که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند.
همهی شب، صحابه در این اندیشه بودند که فردا عَلَم (پرچم) اسلام و رایت نصرت لااله الا اللّه به کدام صدیق خواهد سپرد. دیگر روز، مصطفی صلیاللهعلیهوآله گفت: علی بن ابیطالب کجاست؟ گفتند: چشمش به درد است. گفت: او را بیاورید. بیاوردند. زبان مبارک خویش بر چشم او بیرون آورد، شفا یافت و نوری نو در بینایی وی حاصل شد و رایت نصرت به وی داد [و] گفت: یا علی! با ایشان بر اندازهی ناکسی و بیقدری ایشان کن نه بر قَدر قُوَّت و هیبت خویش. آنها را به اسلام بخوان که اگر یک نفر به وسیلهی تو هدایت شود، برای تو بهتر از آن است که انواع نعمتها را داشته باشی.
پاسداری از پیامبر صلیاللهعلیهوآله
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله را روزگاری پاسبانی میکردند. رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گفت: مرد صالحی هست که امشب مرا پاسبانی کند؟ در این هنگام آواز سلاح شنیده شد. رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گفت: اینان کیستند که سلاح دارند؟ جواب دادند که ما سعدبنابیوقّاص و حُذَیفه هستیم، آمدهایم تا تو را پاسبانی کنیم.
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بخفت و در آن حال این آیه آمد «و اللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النّاسِ» رسول خدا صلیاللهعلیهوآله در آن خیمه بود از ادیم (چرم) ساخته، سر به در فرا کرد و گفت: ای نگهبانان! بروید که خدا مرا حفظ مینماید.
فقر
عبدالرحمن عوف مهتری بود از بزرگان صحابه، اما جمال فقر از وی روی پوشیده بود. روزی به حضرت مصطفی صلیاللهعلیهوآله درآمد و سعدمعاذ، درویش صحابه آنجا حاضر بود. از عبدالرحمن سخنی بیامد که آن درویش دلتنگ گشت و رنجور شد. پس از آن عبدالرحمن یک نیمهی مال خویش فدای آن رنجِ دل وی میکرد و وی نمیپذیرفت. رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گفت: ای سعد! چرا نمیپذیری؟ گفت: یا رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله گوهر فقر، عزیزتر از آن است که به همهی دنیا بتوان فروخت.
عذاب برای منافق
عبداللّه اُبَّی (سر کردهی منافقان مدینه) در بیماری مرگ، کسی فرستاد به مصطفی صلیاللهعلیهوآله و او را بخواند. چون آمد فرمود: ای بیچاره! دوستی یهود تو را هلاک کرد. گفت: مرا سرزنش مکن، تو را خواستهام تا بگویم که برای من استغفار کنی و لباس و پیراهنت را بر بدن من بپوشان و بر من نماز کن و بر سر گور من بایست و مرا دعا کن. رسول خدا صلیاللهعلیهوآله پیراهن خویش به وی داد، مؤمنان گفتند: ای رسول خدا صلیاللهعلیهوآله ، چرا پیراهن خود را به این کافر دادی تا کفن خود سازد؟ حضرت فرمود: پیراهن من مشکل او را حل نمیکند (جلوی عذاب او را نمیگیرد).
عبادات ما و فضل الهی
در بنیاسرائیل زاهدی بود، هفتاد سال در صومعه نشسته و خدای را عبادت کرد. بعد از هفتاد سال به پیغامبر آن روزگار وحی آمد که زاهد را گوی، نیکو روزگار به سر آوردی و عمر گذاشتی در عبادت من. وعده دادم تو را که به فضل و رحمت خویش، بیامرزم تو را. زاهد گفت: مرا به فضل خویش به بهشت میرساند؟! پس آن هفتاد ساله عبادت من کجا به کار آید؟ رب العزّه همان ساعت بر یک دندان وی، دردی عظیم نهاد که از آن به فریاد آمد و نزد پیغامبر شد و زاری کرد و شفا خواست. وحی آمد به پیغامبرکه زاهد راگوی، عبادت هفتاد ساله خواهم تا تو را شفا دهم! زاهد گفت: رضا دادم و نقدا شفا خواهم و فردا تو دانی خواه به دوزخ فرست و خواه به بهشت. فرمان آمد از جبّار کاینات که آن عبادت تو جمله در مقابل آن یک درد دندان افتاد، چه مانَد این جا مگر فضل و رحمت من.
بیمار و طبیب
شخصی را از بزرگان بیمار شد و خلیفهی روزگار، طبیبی یهودی که بسیار حاذق بود برای مداوای او فرستاد. طبیب گفت: اگر تو را از پوست و گوشت خود [من] دارو باید کرد، دریغ ندارم و علاج کنم. مریض گفت: داروی من کمتر از این است. گفت: داروی تو چیست؟ گفت: تو مسلمان بشو تا من شفا یابم؟ طبیب گفت: شرط جوانمردی نباشد که ادعایی کردم و عمل نکنم. اگر شفای تو در این است من قبول میکنم. طبیب مسلمان شد و مریض از بیماری برخاست. خبر به خلیفه رسید که حال چنین شد. خلیفه را خوش آمد و گفت: من پنداشتم که طبیبی نزد بیمار میفرستم، ندانستم که خود بیماری را نزد طبیب میفرستم.
خدای مهربانتر ازمادر
رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله در یکی از سفرهای خود به زنی که دارای کودکی بود برخورد نمود که در حال پختن نان بود. به آن زن گفتند که رسول خدا صلیاللهعلیهوآله از این جا عبور میکند. آن زن نزد حضرت آمد و گفت: ای رسول خدا به من خبر رسیده که شما گفتهاید که خداوند نسبت به بندهاش مهربانتر از مادر نسبت به فرزندش میباشد؟ حضرت فرمود: آری چنین است که میگویی. زن گفت: مادر هرگز حاضر نمیشود فرزندش را در این تنور بیندازد! رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گریست و فرمود: خداوند به آتش عذاب نمیکند، مگر کسی را که توحید را نپذیرد.
گریهی نوح علیهالسلام
نوح علیهالسلام روزی به سگی برگذشت. بر زبان وی برفت که: چه زشت است این سگ و چه ناخوش این صورت سگ. رب العزّه آن (کلام) از وی در نگذشت. تازیانهی عتاب آمد کهای نوح! عیب میکنی بر آفریدهی ما! نوح از سیاستِ این عتاب بگریست، روزگار دراز بر خود نوحه کرد تا نام وی نوح نهادند. سپس وحی آمد که یا نوح! چقدر ناله میکنی؟! (نوح با درازی عمر، یک بار کلمهای گفت نه پسند خالق، بنگر که چه زاری کرد و چند گریست، پس تو را یا این زَلاّت (لغزشها) و معصیت بیشمار خود چه باید کرد؟)
اسراف نیست
جوانمردی، مهمانداری کرد، جمعی را که رسیده بودند و در آن ضیافت دستور داد، هزار چراغ بیفروختند، یکی او را گفت: اسراف کردی که این همه چراغ بیفروختی. گفت در خانه برو و هرآنچه نه از بهر حق و نه در طلب رضا [و بدون جهت] برافروختهام، آن را خاموش کن. مرد داخل خانه شد و برگرد آن چراغها برآمد ولی هیچ کدام را زیادی ندانست تا آن را خاموش نماید.
بازگشت خورشید
مصطفی صلیاللهعلیهوآله سر بر کنار دو زانوی علی علیهالسلام نهاد و بخفت. علی علیهالسلام نماز عصر نکرده بود و نخواست که خواب [یا نزول وحی] بر رسول صلیاللهعلیهوآله قطع کند. رسول صلیاللهعلیهوآله همچنان میبود تا قرص آفتاب به مغرب فرو شد. مصطفی صلیاللهعلیهوآله از خواب درآمد. علی گفت: یا رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله وقت نماز دیگر، فوت شد و من نماز نکردم. رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گفت: ای علی! چرا نماز نکردی؟ گفت: نخواستم که لذت خواب [یا دریافت وحی] بر تو قطع کنم. جبرئیل آمد که ای محمد! حق تعالی مرا فرمود تا قرص آفتاب را از مغرب باز آورم تا علی نماز عصر به وقت بگذارد. قرص آفتاب چندان باز آمد که شعاع آفتاب بر دیوارههای مدینه تابید و علی علیهالسلام نماز عصر در وقت به جای آورد.
منافقان و کافران و نعمت دنی
وقتی مصطفی صلیاللهعلیهوآله با یکی از یاران بر در خانهی منافقی بگذشت، آواز نشاط و الحان شعر و طَرَب شنیدند و سفرهای آراسته دیدند که چند گونه طعامهای لذیذ بر آن نهاده. این مرد رسول را گفت: ای مهتر عالم! حکمت چیست که یاران موافقِ تو و دوستان مخلص حضرتِ تو، در آتش گرسنگی میسوزند و این منافقان این گونه زندگی میکنند؟ فرمود: ای مرد! هنوز این ذوق دنیا، در سینهی تو قبولی دارد یا زینت او در دیدهی تو غروری مینماید! حکمت این، آن است که تا از نعیم بهشت بینصیب شوند.
سوء عاقبت
رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله حکایت کرد که در بنیاسرائیل زاهدی بود، دویست سال عبادت کرده و در آرزوی آن بود که وقتی ابلیس را ببیند، تا به وی گوید: الحمدللّه که در این دویست سال، تو را بر من راه نبود و نتوانستی مرا از راه حق برگردانی. روزی ابلیس ازمحراب، خویشتن را به او نمود، او را بشناخت و گفت: اکنون چه آمدهای ابلیس؟ گفت: دویست سال است میکوشم که تو را از راه ببرم و به کام و مراد خویش درآورم ولی مراد من بر نیامد و کنون تو درخواستی تا مرا ببینی، دیدار من تو را به چه کار آید؟ که از عمر تو دویست سال دیگر مانده است! این سخن گفت و ناپدید گشت. زاهد در وسواس افتاد و گفت: از عمر من دویست سال مانده و خویشتن را چنین در زندان کردهام؟ از لذات و شهوات باز مانده و دویست سال دیگر هم بر این وضع سخت باشم؟ تدبیر من آن است که صد سال در دنیا خوش زندگانی کنم، لذات و شهوات آن به کار دارم، آنگه توبه کنم و صد سال دیگر به عبادت به سر آورم که اللّه تعالی غفور و رحیم است. آن روز از صومعه بیرون آمد و سوی خرابات شد و به شراب و لذت و باطل مشغول گشت و به صحبت زنان، تن در داد. چون شب درآمد، عمرش به آخر رسیده بود، ملک الموت درآمد و بر سر آن فسق و فجور، جان وی برداشت.
آن طاعت و عبادات دویست ساله به باد داد، حکم ازلی در او رسیده و شقاوت، دامن او را گرفت.
در آثار آوردهاند که رب العزَّه گفت: ای موسی! چون قارون، به عذاب ما که در اثر دعای تو بر او نازل شد به زمین فرو میرفت، هفتاد مرتبه تو را خواند و التماس کرد ولی به فریادش نرسیدی و بر رفع عذاب از وی دعا نکردی. به عزت و جلال من که اگر یکبار از من فریاد خواستی و التماس بر من کردی، او را پاسخ دادمی و فریاد رسیدمی.
فقیر ثروتمند
فقیری از روزگار نامساعد، پیش شخصی بنالید. آن شخص گفت: ای درویش! دوست داری تا تو را چشم نبود و ده هزار درهم در دستت بود؟ درویش گفت: نه. گفت: خواهی که عقلت نبود و ده هزار درهم بود؟ گفت: نه. آن عارف گفت: ای مسکین! به دو حرف، تو را بیست هزار درهم حاصل است، تو را چه جای شکایت است؟!
فتوای فرعون
آوردهاند که فرعون چون دعوی خدایی کرد و گفت: اَنا ربُّکم الاعلی ، جبرئیل آمد به راه وی به صورت بشر و از وی پرسید که چه گویی [دربارهی] مولا و خواجهای را که غلام خود را مال و جاه و نعمت دهد و او را بر دیگران سرور و مهتر گرداند، آنگه غلام خواهد که بر خواجهی خویش نیز مهتر باشد، جزای وی چه بُود؟ فرعون گفت: جزای وی آن است که او را به آب غرق کنند تا دیگران به وی عبرت گیرند. از حضرت حق فرمان آمد که ای جبرئیل! این فتوی، یاد دار تا آن روز که او را به دریا در کشیم و به حکم فتوای وی، او را غرق کنیم.
دامهای رنگارنگ شیطان
یحییبن زکریا علیهالسلام بر ابلیس رسید و بر دست او بندها دید، از هر جنس و هر رنگ. گفت: ای شقی! این بندها چیست که در دست تو میبینم؟ گفت: این انواع شهوات فرزند آدم است که ایشان را به این وسیله در بندآوَرم. گفت: مرا هم هیچ بندی داری که به آن در حکم خود آوری؟ گفت: نه، زیرا دست من به آنها که معصوم هستند نرسد. گفت: در من چیزیشناسی که به آن در من طمع کنی؟ گفت: یک چیز در تو هست و آن این که هر وقت که طعام، سیر خوری، گرانیِ طعام، تو را ساعتی از نماز و ذکر خدا مشغول دارد. یحیی علیهالسلام گفت: با خدای عزَّوجلّ عهد بستم که هرگز طعام سیر نخورم.
دوست یا فرزند خدا
ترسایی (یک مسیحی) از شیخ ابو بکر ورّاق سؤال کرد که چرا جایز است، خدای را جلَّ جلالَه، ابراهیم را دوست گیرد؟ و جایز نمیدارید که عیسی را فرزند گیرد؟ ابوبکر وَرّاق جواب داد که: فرزند اقتضای جنسیت کند و خدای را جنس نیست! ولی دوستی، اقتضای جنسیت نکند. مگر نمیبینی که کسی اسبی یا جواهری یا لباس و ساختمانی را دوست دارد ولی آنها را به فرزندی نگیرد. تا بدانی که فرزند اقتضای تجانس کند و خداوند جنس ندارد. ترسا چون این سخن بشنید، مسلمان گشت و به دین اسلام درآمد.
سردار خیبر
در روز نبرد خیبر، مصطفی صلیاللهعلیهوآله گفت: فردا این رایت (پرچم) نصرت اسلام، به دست مردی دهم که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند.
همهی شب، صحابه در این اندیشه بودند که فردا عَلَم (پرچم) اسلام و رایت نصرت لااله الا اللّه به کدام صدیق خواهد سپرد. دیگر روز، مصطفی صلیاللهعلیهوآله گفت: علی بن ابیطالب کجاست؟ گفتند: چشمش به درد است. گفت: او را بیاورید. بیاوردند. زبان مبارک خویش بر چشم او بیرون آورد، شفا یافت و نوری نو در بینایی وی حاصل شد و رایت نصرت به وی داد [و] گفت: یا علی! با ایشان بر اندازهی ناکسی و بیقدری ایشان کن نه بر قَدر قُوَّت و هیبت خویش. آنها را به اسلام بخوان که اگر یک نفر به وسیلهی تو هدایت شود، برای تو بهتر از آن است که انواع نعمتها را داشته باشی.
پاسداری از پیامبر صلیاللهعلیهوآله
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله را روزگاری پاسبانی میکردند. رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گفت: مرد صالحی هست که امشب مرا پاسبانی کند؟ در این هنگام آواز سلاح شنیده شد. رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گفت: اینان کیستند که سلاح دارند؟ جواب دادند که ما سعدبنابیوقّاص و حُذَیفه هستیم، آمدهایم تا تو را پاسبانی کنیم.
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بخفت و در آن حال این آیه آمد «و اللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النّاسِ» رسول خدا صلیاللهعلیهوآله در آن خیمه بود از ادیم (چرم) ساخته، سر به در فرا کرد و گفت: ای نگهبانان! بروید که خدا مرا حفظ مینماید.
فقر
عبدالرحمن عوف مهتری بود از بزرگان صحابه، اما جمال فقر از وی روی پوشیده بود. روزی به حضرت مصطفی صلیاللهعلیهوآله درآمد و سعدمعاذ، درویش صحابه آنجا حاضر بود. از عبدالرحمن سخنی بیامد که آن درویش دلتنگ گشت و رنجور شد. پس از آن عبدالرحمن یک نیمهی مال خویش فدای آن رنجِ دل وی میکرد و وی نمیپذیرفت. رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گفت: ای سعد! چرا نمیپذیری؟ گفت: یا رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله گوهر فقر، عزیزتر از آن است که به همهی دنیا بتوان فروخت.
عذاب برای منافق
عبداللّه اُبَّی (سر کردهی منافقان مدینه) در بیماری مرگ، کسی فرستاد به مصطفی صلیاللهعلیهوآله و او را بخواند. چون آمد فرمود: ای بیچاره! دوستی یهود تو را هلاک کرد. گفت: مرا سرزنش مکن، تو را خواستهام تا بگویم که برای من استغفار کنی و لباس و پیراهنت را بر بدن من بپوشان و بر من نماز کن و بر سر گور من بایست و مرا دعا کن. رسول خدا صلیاللهعلیهوآله پیراهن خویش به وی داد، مؤمنان گفتند: ای رسول خدا صلیاللهعلیهوآله ، چرا پیراهن خود را به این کافر دادی تا کفن خود سازد؟ حضرت فرمود: پیراهن من مشکل او را حل نمیکند (جلوی عذاب او را نمیگیرد).
عبادات ما و فضل الهی
در بنیاسرائیل زاهدی بود، هفتاد سال در صومعه نشسته و خدای را عبادت کرد. بعد از هفتاد سال به پیغامبر آن روزگار وحی آمد که زاهد را گوی، نیکو روزگار به سر آوردی و عمر گذاشتی در عبادت من. وعده دادم تو را که به فضل و رحمت خویش، بیامرزم تو را. زاهد گفت: مرا به فضل خویش به بهشت میرساند؟! پس آن هفتاد ساله عبادت من کجا به کار آید؟ رب العزّه همان ساعت بر یک دندان وی، دردی عظیم نهاد که از آن به فریاد آمد و نزد پیغامبر شد و زاری کرد و شفا خواست. وحی آمد به پیغامبرکه زاهد راگوی، عبادت هفتاد ساله خواهم تا تو را شفا دهم! زاهد گفت: رضا دادم و نقدا شفا خواهم و فردا تو دانی خواه به دوزخ فرست و خواه به بهشت. فرمان آمد از جبّار کاینات که آن عبادت تو جمله در مقابل آن یک درد دندان افتاد، چه مانَد این جا مگر فضل و رحمت من.
بیمار و طبیب
شخصی را از بزرگان بیمار شد و خلیفهی روزگار، طبیبی یهودی که بسیار حاذق بود برای مداوای او فرستاد. طبیب گفت: اگر تو را از پوست و گوشت خود [من] دارو باید کرد، دریغ ندارم و علاج کنم. مریض گفت: داروی من کمتر از این است. گفت: داروی تو چیست؟ گفت: تو مسلمان بشو تا من شفا یابم؟ طبیب گفت: شرط جوانمردی نباشد که ادعایی کردم و عمل نکنم. اگر شفای تو در این است من قبول میکنم. طبیب مسلمان شد و مریض از بیماری برخاست. خبر به خلیفه رسید که حال چنین شد. خلیفه را خوش آمد و گفت: من پنداشتم که طبیبی نزد بیمار میفرستم، ندانستم که خود بیماری را نزد طبیب میفرستم.
خدای مهربانتر ازمادر
رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله در یکی از سفرهای خود به زنی که دارای کودکی بود برخورد نمود که در حال پختن نان بود. به آن زن گفتند که رسول خدا صلیاللهعلیهوآله از این جا عبور میکند. آن زن نزد حضرت آمد و گفت: ای رسول خدا به من خبر رسیده که شما گفتهاید که خداوند نسبت به بندهاش مهربانتر از مادر نسبت به فرزندش میباشد؟ حضرت فرمود: آری چنین است که میگویی. زن گفت: مادر هرگز حاضر نمیشود فرزندش را در این تنور بیندازد! رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گریست و فرمود: خداوند به آتش عذاب نمیکند، مگر کسی را که توحید را نپذیرد.
گریهی نوح علیهالسلام
نوح علیهالسلام روزی به سگی برگذشت. بر زبان وی برفت که: چه زشت است این سگ و چه ناخوش این صورت سگ. رب العزّه آن (کلام) از وی در نگذشت. تازیانهی عتاب آمد کهای نوح! عیب میکنی بر آفریدهی ما! نوح از سیاستِ این عتاب بگریست، روزگار دراز بر خود نوحه کرد تا نام وی نوح نهادند. سپس وحی آمد که یا نوح! چقدر ناله میکنی؟! (نوح با درازی عمر، یک بار کلمهای گفت نه پسند خالق، بنگر که چه زاری کرد و چند گریست، پس تو را یا این زَلاّت (لغزشها) و معصیت بیشمار خود چه باید کرد؟)
اسراف نیست
جوانمردی، مهمانداری کرد، جمعی را که رسیده بودند و در آن ضیافت دستور داد، هزار چراغ بیفروختند، یکی او را گفت: اسراف کردی که این همه چراغ بیفروختی. گفت در خانه برو و هرآنچه نه از بهر حق و نه در طلب رضا [و بدون جهت] برافروختهام، آن را خاموش کن. مرد داخل خانه شد و برگرد آن چراغها برآمد ولی هیچ کدام را زیادی ندانست تا آن را خاموش نماید.
بازگشت خورشید
مصطفی صلیاللهعلیهوآله سر بر کنار دو زانوی علی علیهالسلام نهاد و بخفت. علی علیهالسلام نماز عصر نکرده بود و نخواست که خواب [یا نزول وحی] بر رسول صلیاللهعلیهوآله قطع کند. رسول صلیاللهعلیهوآله همچنان میبود تا قرص آفتاب به مغرب فرو شد. مصطفی صلیاللهعلیهوآله از خواب درآمد. علی گفت: یا رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله وقت نماز دیگر، فوت شد و من نماز نکردم. رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گفت: ای علی! چرا نماز نکردی؟ گفت: نخواستم که لذت خواب [یا دریافت وحی] بر تو قطع کنم. جبرئیل آمد که ای محمد! حق تعالی مرا فرمود تا قرص آفتاب را از مغرب باز آورم تا علی نماز عصر به وقت بگذارد. قرص آفتاب چندان باز آمد که شعاع آفتاب بر دیوارههای مدینه تابید و علی علیهالسلام نماز عصر در وقت به جای آورد.
منافقان و کافران و نعمت دنی
وقتی مصطفی صلیاللهعلیهوآله با یکی از یاران بر در خانهی منافقی بگذشت، آواز نشاط و الحان شعر و طَرَب شنیدند و سفرهای آراسته دیدند که چند گونه طعامهای لذیذ بر آن نهاده. این مرد رسول را گفت: ای مهتر عالم! حکمت چیست که یاران موافقِ تو و دوستان مخلص حضرتِ تو، در آتش گرسنگی میسوزند و این منافقان این گونه زندگی میکنند؟ فرمود: ای مرد! هنوز این ذوق دنیا، در سینهی تو قبولی دارد یا زینت او در دیدهی تو غروری مینماید! حکمت این، آن است که تا از نعیم بهشت بینصیب شوند.
سوء عاقبت
رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله حکایت کرد که در بنیاسرائیل زاهدی بود، دویست سال عبادت کرده و در آرزوی آن بود که وقتی ابلیس را ببیند، تا به وی گوید: الحمدللّه که در این دویست سال، تو را بر من راه نبود و نتوانستی مرا از راه حق برگردانی. روزی ابلیس ازمحراب، خویشتن را به او نمود، او را بشناخت و گفت: اکنون چه آمدهای ابلیس؟ گفت: دویست سال است میکوشم که تو را از راه ببرم و به کام و مراد خویش درآورم ولی مراد من بر نیامد و کنون تو درخواستی تا مرا ببینی، دیدار من تو را به چه کار آید؟ که از عمر تو دویست سال دیگر مانده است! این سخن گفت و ناپدید گشت. زاهد در وسواس افتاد و گفت: از عمر من دویست سال مانده و خویشتن را چنین در زندان کردهام؟ از لذات و شهوات باز مانده و دویست سال دیگر هم بر این وضع سخت باشم؟ تدبیر من آن است که صد سال در دنیا خوش زندگانی کنم، لذات و شهوات آن به کار دارم، آنگه توبه کنم و صد سال دیگر به عبادت به سر آورم که اللّه تعالی غفور و رحیم است. آن روز از صومعه بیرون آمد و سوی خرابات شد و به شراب و لذت و باطل مشغول گشت و به صحبت زنان، تن در داد. چون شب درآمد، عمرش به آخر رسیده بود، ملک الموت درآمد و بر سر آن فسق و فجور، جان وی برداشت.
آن طاعت و عبادات دویست ساله به باد داد، حکم ازلی در او رسیده و شقاوت، دامن او را گرفت.