تو نوری
من سایه
انقدر بر من بتاب
تا چون تو نور شوم
لبخند تلخ و شیرینی
اینجا روی گونه هایم نشسته
یاد زمین که می افتم
یادکوهی که نیست
گمشده ایی که پیدا نیست
حرف هایی که فراموش شدند
درد هایی که خود به خود خوب شدند
رازهایی که بر دل ماند و سوالهایی که جواب نشد
راستی
تو چه راز نامکشوفی شده ایی
که هرگا می خواهم قلم را بر سطح کاغذ بر قصانم
می ایی
و تمام دردها و غم ها را کنار میزنی
و از خودت می سرایی
و هرگاه بخواهم راز دل را با تو بگویم
می بینم
هیچ رازی نیست
و تنها راز
و تنها شگرف نامکشوف تویی و بس
اه چه تلخ و شیرینی
چه تاریکها و نوری
چه درد و درمانی
راستی تو چه رازی هستی؟
که هستی
هستی
هستی
.
.
.