از این همه فاصله
از انتهای نامعلوم این کوچه های بی چراغ و چلچله
چرا .........می ترسم ...... ؟
من از لحظه ای که چشم های تو
بین آوار این همه نگاه معنا دار گم شوند
من از دمی که بازدم تو پاسخش نباشد
می ترسم
اما اگر راستش را بخواهی
نمی دانم که از عاقبت این همه ترانه های بی جواب
می ترسم یا نه؟!
فقط می دانم که.....عاشقم
عاشق سکوت ستاره
عاشق لطافت صبح
عاشق صبر خدا
من عاشق ترانه های بی قفس ِ پر از کبوترم
من عاشق واژه های ساده و بی تکلفم
واژه هائی که بشود با آب غسلشان داد
من عاشق نگاهی از جنس آب
و
لبخندی از جنس صداقتم!
من عاشق عطر یک احساس باران زده ی نمناکم
من عاشق یک دنیا آسمان زلالم
که ببارد .... که برای من بشود ،
بهانه ای از جنس معجزه
تا بگویم تو را به حرمت این ابرها که می گریند قسم....
از این ساده تر و بی تکلف تر در کلام من نمی گنجی
ای معنای عاشق بودنم