aftab
پسندها
618

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • قطار دوران
    هیچ کی منتظر خواب تو نیست
    که به پایان برسد
    لحظه ها می ایند
    سال ها می گذرند
    و تو در قرن خودت می خوابی
    ما از این قرن نخواهیم گذشت
    و از این قرن نخواهیم گریخت
    با قطاری که کسان دگری ساخته اند
    هیچ پروازی نیست
    برساند ما را به قطار دوران
    و به قرن دگران
    مگر انگیزهو عشق
    مگر اندیشه و علم
    مگر ایینه ی صلح و تقلا تلاش
    بخت از ان کسی است
    گه مناجات کند با کارش
    و در اندیشه ی یک مسئله خوابش ببرد
    و کتابش را بگذارد زیر سرش
    و ببیند در خواب حل یک مسئله را
    باز با شادی یک مسئله بیدار شود
    درخـشش تو مثـل آبشاری


    از بلندی های محال می ریزد


    در تخـیل پنجره ای است


    که هفـت آسمان در او جمع می شود


    من به مدد مهربانی تو


    و آفـرینه های این تخیل مفهوم


    در باغهای ناممکنی آواز می خوانم


    برای سنگهای پـرنده
    سلام سارای نازم
    قربونت عزیزم
    نبینم آبجیه من دلش بگیره
    چرا دل آبجیه گلم گرفته؟چی شده سارا جونم؟
    می بوسمت عزیز دلم


    در آینه نگاه کردم. خودم را ندیدم. دنبال خودم گشتم. خود را پیدا نکردم. ترسیدم. گم شده بودم. به قلبم نگاه کردم. نبود. دنبالش گشتم. پیدایش نکردم. ترسیدم. گم شده بود. برگشتم. به جایی که لحظه‌ای قبل در آنجا دروغی گفته بودم. جعبه‌ای دیدم. آن را برداشتم. درش قفل بود. جعبه را شکستم. قلبم را پیدا کردم. همین طور خودم را. تصمیم گرفتم دیگر خودم را گم نکنم ...!


    آدم تنها می آید و تنها می رود ...

    آدم که تنها بماند ...

    یا آمدنی است یا رفتنی ...!


    آسمان باش ... یک آسمانِ بی دریغ ! آبی تر از دریا ...
    بی آنکه آنچه آزارت می دهد پتک کنی و بر سر دیگران، دیگرانی که دوستت می دارند... دیگرانی که از غمت غمناک می شوند و چشمانشان از رنج تو با نم اشکی نمناک... از دوریت دل نگران می شوند و قلبشان از بی مهری تو غمین می شود و دردناک،بکوبی و دردت را تسکین دهی...که نمی توانی... هرگز نخواهی توانست ! که تو پاک تر از آنی ... پاک تر از آن که خود بدانی ...!
    شب فرو می افتد
    و من تازه می شوم
    از اشتیاق بارش شبنم
    نیلوفرانه
    به آسمان دهان باز می کنم
    ای آفریننده ی شبنم و ابر
    آیا تشنگی مرا پایان می دهی؟
    تقدیر چیست؟
    می خواهم از تو سرشار باشم
    ...
    سلام عزیز دلم
    گل من حالش چطوره؟ خوبی آبجی جونم؟
    عکستم خیلی خوشگله,مرسی آبجیه نازم
    رها كنيد مرا ...


    نفس هايم ! بايستيد


    قدم هايم ! مجالم دهيد


    اشك هايم ! نباريد


    لب هايم ! بسته شويد


    مي خواهم بخوابم !


    خوابي عميق و آرام ...


    و جدا از بيهودگي ها ...


    مي خواهم بخوابم ...


    بار خداي من ...


    این بنده ی تو ...


    ...


    دگر نمي تواند ...


    و امشب عاشقانه آغوشت را طلب ميكند ...


    بار خداي من ...


    درياب این بنده ی ناتوانت را ...


    كه دگر توان هيچ ! ندارد ...
    دستانم را گرفتی و خواستی ببری...گفته بودی که خوشبختی از این سوست...

    اما من اعتماد نداشتم !

    به تو چرا !به راه اعتماد نداشتم... راه تاریک بود و پر از چاه... راه برایم آشنا نبود ...

    تو آشنا بودی... اما راه نه !

    آمدم! دستانم در دستانت می ترسید... می ترسیدم! چشمم هیچ جا را نمی دید... در پی فانوسی، چراغی، نوری بودم ...

    از ترس از اول راه چشمانم را بستم و به صدایت که مدام دلداریم می داد گوش سپردم ...

    تو گفتی و گفتی... تا اینکه دیگر چیزی نگفتی... کمی از راه را رفته بودیم اما تو ساکت شدی !

    من می ترسیدم...

    نکند رفته بودی ؟! اما نه! دستانت هنوز دست هایم را در آغوش می کشید...

    دستانم را از آغوش دستانت بیرون کشیدم و به سمت پشت سرم دویدم... چشمانم بسته بود ...

    اما آنوقت که فهمیدم دیگر دیر بود! تو رفته بودی...

    من دیر فهمیده بودم که تو آنقدر می درخشیدی که فانوسی که می خواستم در نور تو می سوخت ...!!!
    سلام
    ممنون منم خوبم
    براتون آرزو موفقیت دارم
    من مهندسی شیمی میخونم
    در آرزوی ارشد بسر میبریم
    یعنی دوست دارم بخونم حسابی براش :D
    سلام آفتاب جام
    خوبین ؟
    چه خبرا ؟

    راستی رشته تحصیلی شما چیه ؟
    تو همیشه میدانستی در سایه ی تمام قطره های باران رحمتت، سیل نهفته است...
    میدانستی که مرا برای بهشت آفریده ای... نه بهشت را برای من...
    میدانستی که مرا تنها نخواهی گذاشت... و من در وسعت تنهایی خویش تو را نمی یافتم ...
    خدایا تو میخواستی من، تو باشم !
    میخواستی فرصتی دیگر مرا به نفس خدایی ام بیازمآیی ...
    میخواستی من از هوای تلخ اندوه هایم به تو پناه آورم ...
    میخواستی روی زمین، بندگی کنم و خدایی را بیاموزم...
    نمیخواستی زمین تو، بهشت من باشد!
    مرا رها کردی... تا بیاموزم. تا خودت پاداش رهایی ام باشی نه بهشت ...
    همه ی تلاش بر همین بود...تا بدانم !
    مرا به عذاب زمینی ات گرفتار کردی تا میان خوب و بد، راهی بکشم ... راهی در امتداد تو...
    چون نمیدانم !
    به امید رحمت بی پایان در کنار تو بودن، حتی عذابت را نیز دوست دارم !!!

    فراز
    مرا از بهشت راندند !
    خدایا... متن تمام زمزمه های تاریکی من، دوست داشتن تو بود...چگونه این شد؟
    چگونه است که هوای تاریک تلخ تنهایی های من بوی عذاب تو را میدهد ؟
    چگونه است که دیگر نمیتوان در این دهکده ی نفسانی، نفس کشید...
    خدایا من تو را خواسته بودم... من عاشق تر بودم!
    همانگونه که تو میخواستی...همانگونه که تو بودی...
    و تو خندیدی !
    تو میدانستی و من نمیدانستم...
    خدا کجاست ؟...

    از کوچه پس کوچه های این شهر که بگذری

    شاید خدا را بیابی ...

    زیر یک درخت

    زیر یک درخت سیب

    سیبی بچین از آن

    و با خدا بخور ...

    هر ده قدم که به پیش می روی

    برگرد و پشت سرت را نظاره کن ...

    شاید خدا را ببینی از آن دور دورها

    شاید خدا نگران گامهایت است ...

    شاید خدا اینجاست ...!
    پنجره ی چشمهامان را می گشاییم
    با قلب هامان نگاه می کنیم
    و سپس عشق
    و سپس رنج و صبر
    و شکستن در خون خویش
    و بدین سان
    ما برای گسترش عشق
    به دنیا می آییم
    و از دنیا می رویم
    ...
    برایت از چه بنویسم؟
    از واژه های تکراری که به سبکی بال پروانه ها دهان به دهان می چرخند یا از حرف های آبی که در ازدحام کوچه های شلوغ تنها مانده اند؟
    از کودکی فراموش شده در وجود آدم ها یا از بهانه های زنگ زده ای که حتی ارزش نوشتن هم ندارد؟!
    این روزها واژه ها هم راه خانه هایشان را گم کرده اند و من برای پیدا کردن دریایی از معانی زیبا می خواهم...
    می خواهم روی تمام قلب ها پررنگ بنویسم:"خدا"
    این روزها عاشق او بودن، سعادتی است که نصیب هر کسی نمی شود ...
    اِ خدا نکنه عزیز دلم
    قربونت گل من,از شعرای خیلی قشنگتم ,خیلی ممنونم ساراجونم:heart: :gol:
    بوس
    از میان کوچه ها می گذرم ...

    نگاه می کنم اما

    کسی را نمی یابم

    آشنا !

    انگار در خیال همین چند وقت پیش

    گم شده ام ...

    گویی

    جزیی از عناصر متروک این خیابانها شده ام !

    جزیی از زوایای تاریک خاطره ها ...

    .

    .

    .

    سخت است فریاد بزنی اما ...

    شنیده نشوی !
    قاصدکی روی سنگ فرش خیابان

    در انتظار یک دست ... یک فوت !

    این همه رهگذر ...

    کسی پیامی ندارد برای کسی ؟!

    قصه این همه تنهایی را ...

    قاصدک به کجا خواهد برد ؟!...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا