و آنک او, آرش, که مهر او به دلی آتشین داده بود, کمان خود را بالا گرفت که از پشت آسمان خمیدهتر بود...و آرش پای بر زمین, سر بر آسمان, تیر بر کمان نهاد..... آرش پا بر زمین استوار کرد...آرش کمان را راستتر گرفت با چهل اندام, او زه کشید....زه را با نیروی تمام کشید و خروش بادها برخاست. آرش زه را با نیروی دل کشید و آذرخش تند پدید آمد. کمان آرش خم شد و باز خمتر شد....و خروش از گیهانیان برخاست چه بر بلندترین بلندىها آرش دگر نبود و تیر او بر دورترین دوریها مىرفت...و مردان نعرههاشان سهم:
آرش باز خواهد گشت, آرش باز خواهد گشت. و آن تیر به بلندی نیزهای بود و از آن آرش بود هم چنان مىرفت....از سه کوه بلند گذشت, که سر به دامان دریا داشتند, از هفت دشت پهناور, که رمه در آنها فراوان بود, از چند رود و پنج دریا که کرانههاشان پیدا نبود....سه بار خورشید فرو رفت و باز بالا آمد و سه بار طوفان در گرفت و باز آرام شد و سه روز مردان در پای البرز بودند تا آرش, فرزند زمین, بازگردد و او بازنگشت و باز هفت روز بازنگشت، و رفتگان آمدند با هومان:
ـ «ما اندام پهلوان را یافتیم که دشمن بر او ستورها رانده و از سراپرده ها هیچ نیافتیم و تیر مىرفت, آز آن بیابانهای خشک که آدمی در آن پیدا نیست, و آن دشتهای سبز که کومههاا در آن روییده...و یا بندگان که به یافتن آرش رفتند بازگشتند, پیشانی پر چین و موی سپید.
او چگونه مىتواندد بازگردد؟ زیرا او تیرش را ـ که به بلندی نیزهای بود ـ با دل خود انداخته بود و نه بازوی خود.»
و تیر مىرفت و باد از پى او. چندان سوار دشمن و دوست که در پس آن مىرفتند, در مرز از آن بازماندند. کنار درختی تک, سترگ و ستبر و سالدار و سایه دار....و تیر مىرفت روز از پی روز و شب از پس شب, بندیان که آمدند آن را در شتاب دیده بودند و گروگانها. آوارگان درست به دیدهی خود باور نداشتند و هنگامه در آنان افتاد که از پشتههای ویرانه سر برآورند؟! او هر کس از آن مى گفت, پدر با پسر, برادر با برادر, زن شویمند با شوی. و شور برخاست و افسانهی تیر در دهانها افتاد از تیره به تیره, از سینه به سینه, از پشت به پشت و تا گیهان بوده است این تیر رفته است.
خورشید به آسمان و زمین روشنی مىبخشد و در سپیده دمان زیباست, ابرها باران به نرمی مىبارند, دشتها سبز است. گزندی نیست, شادی هست, دیگران راست. آنک البرز بلند است و سر به آسمان میساید و ما در پای البرز به پای ایستادهایم و در برابرمان دشمنانی از خون ما, با لبخند زشت. و من مردمی را میشناسم که هنوز میگویند:
آرش باز خواهد گشت.
بهرام بیضایی
آرش