نوشته های ماندگار

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته‌ام.

آنچه که شکست شکسته و من ترجیح می‌دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تا اینکه آن تکه‌ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده‌ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم...

~ مارگاریت میچل - بخشی از رمان «بربادرفته»[/h]
 

silver light

عضو جدید
کاربر ممتاز
و تو ای فرشته مرگ چه نعمت زیبا و گوارائی هستی بر دلهای زخمی فسرده و تنهائی که در ارزوی دیدار تو ساعتها را سپری میکنند
وقتی سراغ من می ائیی با شادی بیا که با شادی از تو یاد میکنم
ای شفا دهنده زخمهای بی علاجی که منتظرانی بس عجول به درمان داری این داروی شفا بخشت معجون کدام عطار فروش کهنه کاری است که داروی زخم هزاران درد بی درمان است از ان عطارت بپرس داروئی برای دل شکسته هم دارد؟

بی منبع
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]روزگاری بود که چون مغز کسی را می‌کوفتند، مرد می‌مرد و بس. اما امروز
... باز برمی‌خیزند با بیست زخم‌کاری بر تارک سر و ما را از جا می‌پرانند. این شگفت‌تر از آن جنایت!
(مکبث، پرده‌ سوم، مجلس چهارم)_شکسپیر[/h]
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
"فرش، مظهر صبوری ماست.صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمیشود،و هرگز به بد، رضا نمی دهد.فرش فقط زیبایی نیست، فلسفه مقاومت خاموش و چند هزار ساله ی یک ملت است ـ همراه با زمزمه یی ملایم ، که خاموشی را تعریف میکند."

یک عاشقانه آرام(نادر ابراهیمی)
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]اگر پرنده را در قفس بيندازي مثل اين است كه پرنده را قاب گرفته باشي و پرنده اي كه قاب گرفته اي فقط تصور باطلي از پرنده است. عشق در قاب يادها پرنده اي است در قفس، منت آب و دانه را بر او مگذار و امنيت و رفاه را به رخ او نكش كه عشق طالب حضور است و پرواز، نه امنيت و قاب.
یک عاشقانه آرام (نادر ابراهيمي)
[/h]
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]تموم سالا تا امروز
... مث برگای خشک،
از درخت کج و کوله و دراز ابدیت افتادن!
حالا بم بگو،
مهمه که یه برگ دیگه هم می افته؟

(لنگستون هیوز) از کتاب جهان در بوسه های ما زاده می شود[/h]
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]انها (نگهبانان ) هم مانند گروگانها به عیسی مسیح و مریم مقدس متوسل می‌شدند، هر روز دعا می خواندند و حمایت و آمرزش میطلبیدند، نذر می‌کردند و صدقه می‌دادند تا قدیسان، آنها را در انجام هر نوع جنایتی موفق گردانند.

گزارش یک آدم‌ربایی، گابریل گارسیا مارکز
[/h]
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]من بر این باورم که انسان هنگامی خودش است که نیروهای درونی خود را به کار گیرد؛ و اگر زندگیش به جای بودن در داشتن و مصرف خلاصه شود به پستی خواهد گرائید، تبدیل به شی خواهد شد و روزگاری رنج آور و خالی از لطف و صفا خواهد داشت شادی حقیقی با فعالیت حقیقی بدست می آید؛ و فعالیت حقیقی یعنی پرورش و به کار بردن نیروهای انسانی. نباید فراموش کنیم که به کار انداختن ذهن و فکر سبب رشد سلولهای مغز می شود. این حقیقت...ی است که با مشاهده و مدارک فیزیولوژیکی ثابت شده است. رشد مغز را می توان با وزن کردن آن مشاهده کرد، همانگونه که رشد و بزرگ شدن ماهیچه ها را در نتیجه کار و ورزش به چشم می بینیم. اگر ماهیچه های خود را به کار بیشتر از آنچه بطور عادی انجام می دهند وانداریم در همان مرحله رشدی که به آن رسیده اند باقی می مانند و هرگز به مرحله ای که بالقوه وجود دارد نخواهند رشید... .. .
اریک فرم برگرفته از کتاب «بنام زندگی»
[/h]
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه اشتباه می‌کنم، مثل یک کنده هیزم تر است که گوشه دیگدان افتاده و به آتش هیزم‌های دیگر برشته و ذغال شده، ولی نه سوخته‌است و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده!

بوف كور/ صادق هدایت[/h]
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اما موضوع خیلى مهمى که هست، من پاک یادم رفت به پوزه‌بندى که براى شهریار کوچولو کشیدم تسمه‌ى چرمى اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزه‌ى بَرّه ببندد. این است که از خودم مى‌پرسم: "یعنى تو اخترکش چه اتفاقى افتاده؟ نکند بره‌هه گل را چریده باشد؟..."

گاه به خودم مى‌گویم: "حتما نه، شهریار کوچولو هر شب گلش را زیر حباب شیشه‌اى مى‌گذارد و هواى بره‌اش را هم دارد..." آن وقت است که خیالم راحت مى‌شود و ستاره‌ها همه به شیرینى مى‌خندند.

گاه به خودم مى‌گویم: "همین کافى است که آدم یک بار حواسش نباشد... آمدیم و یک شب حباب یادش رفت یا بَرّه شب نصف‌شبى بى‌سروصدا از جعبه زد بیرون..." آن وقت است که زنگوله‌ها همه تبدیل به اشک مى‌شوند!...

یک راز خیلى خیلى بزرگ این جا هست: براى شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهم‌تر از دانستن این نیست که تو فلان نقطه‌اى که نمى‌دانیم، فلان بره‌اى که نمى‌شماسیم گل سرخى را چریده یا نچريده

شازده كوچولو
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
و آنک او, آرش, که مهر او به دلی آتشین داده بود, کمان خود را بالا گرفت که از پشت آسمان خمیده‌تر بود...و آرش پای بر زمین, سر بر آسمان, تیر بر کمان نهاد..... آرش پا بر زمین استوار کرد...آرش کمان را راست‌تر گرفت با چهل اندام, او زه کشید....زه را با نیروی تمام کشید و خروش بادها برخاست. آرش زه را با نیروی دل کشید و آذرخش تند پدید آمد. کمان آرش خم شد و باز خم‌تر شد....و خروش از گیهانیان برخاست چه بر بلندترین بلندىها آرش دگر نبود و تیر او بر دورترین دوری‌ها مىرفت...و مردان نعره‌‌هاشان سهم:
آرش باز خواهد گشت, آرش باز خواهد گشت. و آن تیر به بلندی نیزه‌ای بود و از آن آرش بود هم چنان مىرفت....از سه کوه بلند گذشت, که سر به دامان دریا داشتند, از هفت دشت پهناور, که رمه در آن‌ها فراوان بود, از چند رود و پنج دریا که کرانه‌‌هاشان پیدا نبود....سه بار خورشید فرو رفت و باز بالا آمد و سه بار طوفان در گرفت و باز آرام شد و سه روز مردان در پای البرز بودند تا آرش, فرزند زمین, بازگردد و او بازنگشت و باز هفت روز بازنگشت، و رفتگان آمدند با هومان:
ـ «ما اندام پهلوان را یافتیم که دشمن بر او ستورها رانده و از سراپرده ها هیچ نیافتیم و تیر مىرفت, آز آن بیابان‌‌های خشک که آدمی در آن پیدا نیست, و آن دشت‌های سبز که کومه‌‌هاا در آن روییده...و یا بندگان که به یافتن آرش رفتند بازگشتند, پیشانی پر چین و موی سپید.
او چگونه مىتواندد بازگردد؟ زیرا او تیرش را ـ که به بلندی نیزه‌ای بود ـ با دل خود انداخته بود و نه بازوی خود.»
و تیر مىرفت و باد از پى او. چندان سوار دشمن و دوست که در پس آن مىرفتند, در مرز از آن بازماندند. کنار درختی تک, سترگ و ستبر و سالدار و سایه دار....و تیر مىرفت روز از پی روز و شب از پس شب, بندیان که آمدند آن را در شتاب دیده بودند و گروگان‌ها. آوارگان درست به دیده‌ی خود باور نداشتند و هنگامه در آنان افتاد که از پشته‌های ویرانه سر برآورند؟! او هر کس از آن مى گفت, پدر با پسر, برادر با برادر, زن شویمند با شوی. و شور برخاست و افسانه‌‌ی تیر در دهان‌ها افتاد از تیره به تیره, از سینه به سینه, از پشت به پشت و تا گیهان بوده است این تیر رفته است.
خورشید به آسمان و زمین روشنی مىبخشد و در سپیده دمان زیباست, ابرها باران به نرمی مىبارند, دشت‌‌ها سبز است. گزندی نیست, شادی هست, دیگران راست. آنک البرز بلند است و سر به آسمان میساید و ما در پای البرز به پای ایستاده‌ایم و در برابرمان دشمنانی از خون ما, با لبخند زشت. و من مردمی را میشناسم که هنوز میگویند:
آرش باز خواهد گشت.

بهرام بیضایی
آرش
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
البرز -آن بلند پنهان شده در ابرها- ابرها را به کناری زد. در پای خود -او- آرش را ديد: اين کيست که به سوی من می آيد و کمانی بلند و تيری با پر سيمرغ دارد؟ ... کوه، کوه بلند البرز، به او -به آرش- گفت: ای آرش، ای آرش، اگر تو بخواهی، اگر تو بخواهی، بادی برمی انگيزم تند، بارش مرگ، تا بر دشمنت فرو ريزد. اگر تو بخواهی آذرخشی پديدار می کنم که بسوزد راست خاکستر. اما تو به اين شتاب کجا می روی؟ تو به سوی بالاترين بلنديها می روی؛ که بالاترين بلنديها پهنه ی گردونه رانان آسمان است. و جز ايشان، و جز ايشان، به آن نرسيده.

و او -آرش- که در مردی يگانه بود، هيچ نمی گفت و راه می سپرد به سوی بالاترين بلنديها، پهنه ی گردونه رانان آسمان، او -آرش مردمی- می رفت؛ و کمانش گوژ، تيرش راست، با او. زير پای او آسمان؛ آسمان دارنده ی ابرهای پربار، ابرهای پرباران؛ باران سرور زمين، و زمين بستر اندوه؛ و او -آرش- فرزند زمين پراندوه، به بالاترين بلنديها رسيد
آرش
استاد بيضايي
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]"اینجا اصلا چیزی نیست" دیگری جواب داد: "ساکت باش احمق!انها صدایت را در پایین ستون میشنوند. ما انجایی هستیم که انها دوست دارند باشند. اینه اون چیزی که اینجاست!" احساس کرد بدنش یخ زده اینقدر بالا باشی و اصلا نباشی!....."ستون من تنها یکی از هزاران ستونه میلیون ها کرم درختی بدون هیچ مقصدی بالا... میروند! واقعا خطایی در کاره اما...چه چیز دیگری انجاست؟"[/h][h=6]در تکاپوی معنا / ترینا پالاس[/h]
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]شییع کنندگان مسیرشان را تغییر دادند توی محله "فقیرنشین" ،زنها در سکوت آنها را تماشا میکردند و ناخنهای شان را میجویدند.سپس از خیابان سر در آوردند و مثل اینکه اعتقاد داشته باشند که مُرده از توی تابوت صدایِ شان را میشنود با صدای بلند شروع کردند به تعریف و تمجید و خداحافظی.

کسی به سرهنگ نامه نمیدهد_گابریل گارسیا[/h]
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه پر معناست این «بارگاه ولایت مدار سلطان ارض طوس» و چه سمبل فصیح و بلیغی است ای...ن «گنبد طلا»! بام حرم! حرمی که در آن، خلیفه و امام، جلاد و شهید، در کنار هم آرمیده اند و… چه می گویم؟! هارون در وسط و امام در کنار، یعنی که برای تکریم امام، نزدیک قبر خلیفه دفنش کرده اند و در گوشه ای از مقبره خلیفه! و مدفن امام، در آغاز، خانه حمید بن قحطبه!
و صحن حرم امام، باغ او، باغی که امام را به انگور مسموش پذیرایی کرد!
عجبا که «بنا تا کجا می تواند آموزنده باشد و آگاه کننده»!…

برگرفته از «مذهب علیه مذهب» دکتر علی شریعتی
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنيا يك تئاتر است: اين فرضيه طبعا فرضيه ديگري را هم به دنبال خود مي آورد كه آن را در مرز ديگري از وجود قرار مي دهد. همان فرضيه اي كه "كالدون" عنوان يكي از كمدي هاي خود قرار داده و آن چنين است: "زندگي رويا است." ديالكتيك پيچيده اي است از بيداري و خواب، از واقعيت و خيال و از عقل و جنون... به دنبال سرگيجه كيهان شناختي كه كشف "دنياي نو" ايجاد كرده و سبب شده است كه مونتني بگويد: "دنياي ما دنياي ديگري را پيدا كرد. و چه كسي مي تواند بگويد كه آيا اين اولين و آخرين برادر دنياي ماست؟" نوعي سرگيجه فلسفي نيز آغاز مي شود كه به منزله آستر دروني است. آنچه ما واقعيت مي شماريم شايد وهم و خيال است، اما چه كسي مي داند كه آنچه ما وهم و خيال مي شماريم، واقعيت نباشد؟ آيا جنون، صورت ديگري از عقل است؟ و رويا، زندگي نسبتا موقتي نيست؟... "من"ِ هشيار ما چنان عجيب و ديوصفت جلوه مي كند كه ممكن است محصول يك رويا باشد. شايد وجود ما قابل پشت و رو شدن است...

(بخشي از مقاله "دنياي پشت و رو" نوشته ژرار ژنت، ساختارگراي فرانسوي، از كتاب سه جلدي "صورت ها" ) *
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودکشی نوعی اعتراف است، اعتراف به این است که از قافله زندگی عقب مانده ایم، یا معنی زندگی را نمی فهمیم. «زندگی به زحمت زیستن نمی ارزد» البته زیستن هرگز آسان نیست. به دلایل بسیار، که نخستین آن «عادت» است، ما به اعمالی که ناشی از فرمان هستی است پیوسته ادامه می دهیم. مرگ ارادی دلیل آن است که جنبه مسخره این عادت، فقدان هر نوع دلیل ژرف برای زیستن، بیهودگی اعمال روزانه و بی فایدگی رنج را ولو به طور غریزی تشخیص داده ایم.

(آلبر کامو، از کتاب «دلهره هستی، ترجمه محمد تقی غیاثی، نشر نگاه، ۱۳۸۴)
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
"ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته، آن را از دوش بر می داری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان می دهی، تو نوشداروی ماتم زدگی و ناامیدی می باشی."

صادق هدایتاز کتاب "نیرنگستان"
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]فرزندت اگر دختر باشد خیلی باید بجنگی تا بتوانی تا بتوانی بگویی که آنروز که حوا سیب ممنوعه را چید گناه به وجود نبامد. آنروز یک فضیلت پر شکوه به دنیا آمد که به آن نافرمانی میگویند و بالاخره باید خیلی بچنگی تا ثابت کنی که درون اندام گرد و نرمت چیزی به اسم عقل وجود دارد که باید به ندای آن گوش داد. مادر شدن حرفه نیست . وظیفه هم نیست . فقط حقی است از هزاران حق دیگر.
از بس این فریاد را میکشی خسته میشوی. ...و اغلب تقریبا شکست میخوری.
ولی نباید دلسرد شوی. مبارزه به مراتب زیباتر از خود پیروزی است. وقتی پیروز میشوی یا به مقصد میرسی تازه احساس خلاء عجیبی میکنی.
و برای اینکه خلاء موجود را دوباره پر کنی باید دوباره راه بیفتی و هدف های تازه بیافرینی.

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی[/h]
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]بچه گاو : پدربزرگ٬ آدمها ما را می کُشند و همه جای ما را می خورند ... اما خرها را نه می کُشند ... و نه هیچ جایشان را می خورند ...
یعنی واقعآ آنها خوردنی نیستند؟ چرا اینهمه اختلاف ...؟!

ــ پسرم ... آنها به «مزرعه دارها» سواری می دهند ... پس زنده می مانند. یادت باشد ... راز زنده ماندن در مزرعه این است ...

کتاب: من گوساله ام/ بزرگمهر حسین پور[/h]
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]یسمان پاره با گِرِه ای احیاء می‌شود
اما باز ریسمانِ پاره‌اش می‌خوانند
ما نیز شاید روزی همدیگر را ملاقات کنیم
اما در نقطه‌ای که ترکم کردی
هرگز نخواهی‌ام دید
...
: بِرتولت بِرشت - در کتاب "آقای نخست‌وزیر[/h]
 

K.K.J

عضو جدید
حالا که موهایم را قرمز کرده ام
و فکر رفتنم ( همیشه به فکرِ فرارم )
دوست داشتم کسی‌ مثل نادر این جا بود
روسری ام را آرام ... خیلی آرام ... از سرم بر می‌‌داشت
قرمزیِ موهایم را نوازش می‌‌کرد ( حتی فکرش هم شاعر ترم می‌‌کند )
...
... طوری که همه ی بیننده‌ها ببینند
در آغوشم می‌‌کشید
به جای دعوا سرِ حضانتِ ترمه
حرف‌های قشنگ قشنگ می‌‌زد
به جای بحث سر رفتن و نرفتن
قاطعانه
محکم
مردانه
عاشقا ا ا ا ا ا آنه
می‌ گفت نرو ( از التماس مرد بدم می‌‌آید ... از غرورِ بی‌ جا بیشتر)
می‌ گفت سیمین
اینجا غریبه ایم
آنطرفِ آب دچارِ دردِ غربت می‌‌شویم
غربت سیمین جان ... غربت
اینجا اگر هیچ چیزی نداریم
آنجا خودمان را هم دیگر نداریم
سیمین جان دروغ نیست
از آنهایی که رفته اند بپرس
بپرس سرما با آدم‌ها چه‌ها که نمی‌‌کند
بپرس آدم ها در سرما چه‌ها که نمی‌‌کنند
...
موهایِ من قرمز است
نادر نیست
هیچ کس نیست
من عجیب دوست دارم برای هزارمین بار بنویسم

"و این منم
زنی‌ تنها
در آستانه ی فصلی سرد"

جدایی نادر از سیمین
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو سزاوار بدتري آرش . تو را به راستگويي ات سرزنش ميكنند و تو سزاواري .
چرا از دشت نبرد به سينه كوه نگريختي ؟ چرا در هنگامه آشوب جان به دشنه اي نسپردي ؟ چرا به ريسمان دشمن پذيره نرفتي ؟ چرا نزديك چشم تنگان پشت خم نكردي ؟
تو سزاواري آرش ..... سزاواري
آرش بيضايي
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
این واقعیتی ست که در بخش اعظم زندگی انسان، هنوز،غریزه می گوید «آری»، اراده فریاد می کشد «نه» و انسان غالباً آری غریزه را همچون فرمانی تردیدناپذیر می شنود و می پذیرد و خود را از شر مشقات انتخاب آگاهانه ی ارادی خلاص می کند. حال آنکه تباهی روح در آستین بسیاری از همین آری هاست و آرامش حقیقی زادۀ ارادۀ متمرد. آن کس که انتخاب نمی کند، بی دشمن است و آنکس که دشمن ندارد حداقلِ مسأله این است که انسان نیست. چه بسا کلاغ بی گناه و بی آزاری باشد... «ابوالمشاغل» نادرابراهيمي
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ما، در هیچ حال، قلب هایمان خالی از غم نخواهد شد؛ چرا که غم، ودیعه یی ست طبیعی که ما را پاک نگه می دارد.
انسان های بی اندوه، به معنای متعالی کلمه، هرگز "انسان" نبوده اند و نخواهند بود.

از این صافی انسان ساز نترس مارال بانو!

آتش بدون دود
نادر ابراهيمي
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دیریست برای بازگشتن ،برای خواندن تصنیف های کوچه و بازار
برای بوییدن کودکانه ی گل ها...هلیا،برای خندیدن،زمانی ست بی حصارو گذرا
آیا هنوز می انگاری که من از پای پنجره ات خواهم گذشت؟یا کنار پله ها خواهم نشست؟

بارديگر شهري كه دوست مي داشتم نادر ابراهيمي
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیاندیش
من خوب آگاهم که زندگی،یکسره صحنه ی بازیست
من خوب می دانم
اما بدان همه کس برای بازیهای حقیر آفریده نشده اند
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان
به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان پشیمانی بیافریند
به زندگی بیاندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود
به زندگی بیاندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند
به روزهای
اندوه بار بیاندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد
روزهایی که هزاران نفرین حتی لحظه ای را بر نمی گرداند

بارديگرشهري كه دوست مي داشتم نادرابراهيمي
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده است.باید،اما سخت است که زندگی را به یک عاشقانه آرام تبدیل کنی.باید،اما سخت است.

یک عاشقانه آرام
نادرابراهيمي
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در حيرت از اين نباش كه چرا ، سحرها ميل به برخاستنت نيست و ميل به راه رفتن، دويدن، جهيدن و خنديدن...
در حيرت از اين همه دل مردگي، بي حوصلگي، دلتنگي، خستگي و فرسودگي نباش
.
.
آخر عاشق نشدي عزيز من!
چه كنم؟چه كنم كه نخواستي يا نتوانستي به سوي چيزي كه اعتباري،شكوهي، ظرافتي،لطيف ملاحتي،عطري و زيبايي يگانه اي دارد، پلي از ابريشم هزار رنگ عشق بسازي و بند بازانه آن پل ابريشمين را بپيمايي..
چه كنم؟
از عشق سخن بايد گفت، هميشه ازعشق سخن بايد گفت

آتش بدون دود
نادرابراهيمي
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]عاشق «شدن» مساله یی نیست؛ عاشق «ماندن» مساله ی ماست. بقای عشق٬ نه بروز عشق. هر نوجوانی هم گرفتار هیجانات عاشقانه می شود؛ اما آیا عاشق هم می ماند؟ عشق به اعتبار مقدار دوامش عشق است نه شدت ظهورش .../ یک عاشقانۀ آرام[/h]
 

Similar threads

بالا