نوشته های ماندگار

raha

مدیر بازنشسته
از آدمای بزرگ مجسمه ساختیم و دورش نرده کشیدیم !
اگه کسی حرف این مجسمه ها رو باور کنه باید بین خودش و مردم نرده بکشه !
من این حرفا رو باور کردم ... !
اصلا باور کردنی هست ؟
" توانا بود هر که دانا بود " واقعاً ؟

من با این آدما غریبه هستم ...
با مجسمه ی آدما
با آدمای مجسمه
اینجا نمی شه به کسی نزدیک شد
آدما از دور دوست داشتنی ترند !


شبهای روشن / فرزاد موتمن
اقتباس از داستان داستایفسکی
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی واقعیت را شناختم باور کردم یک دوست است
وقتی آن را دریافتم و حــــس کردم دیگر حالم از آن هم به هم میخورد
و با این وجود آن ابدی است!
آنانکه این را باور کرده اند این پایین همه چیز را نادیده گرفته اند
تنها دارایی که در این دنیا برایم باقی می ماند بعضی اوقات گریه کردن است ...!

اندوه-آلفرد دوموسه
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
_ از اینجا برو. این زمین نفرین شده است. هر روزی که اینجا زندگی کنی. فکر می کنی اینجا مرکز دنیاست. فکر می کنی هیچوقت چیزی عوض نمیشه. پس برای یکی دو سال میری. وقتی بر می گردی همه چیز عوض شده. طناب پاره شده. چیزی که اومدی پیداش کنی اونجا نیست. چیزی که مال تو بوده رفته. برای مدت زیادی باید دور باشی.. برای سالها... تا برگردی و مردمت رو پیدا کنی. زمینی که توش بدنیا اومدی. ولی الان این ممکن نیست. تو الان از من کور تری.

_ کی اینو گفته؟ "گری کوپر"؟ جیمز استیوارد"؟ "هنری فوندا"؟ "

_ نه "توتو" . هیچکس نگفته. این دفعه مال خودمه. زندگی مثل فیلم ها نیست. زندگی... خیلی سخت تره!. از اینجا برو. برگرد رم. تو جوونی و دنیا مال توئه. من پیرم. دیگه نمی خوام صدای حرف زدنت رو بشنوم. می خوام صدای بقیه رو بشنوم که درباره تو حرف می زنن. دیگه برنگرد. به ما فکر نکن! پشت سرت رو نگاه نکن. نامه ننویس. تسلیم دلتنگی نشو. همۀ مارو فراموش کن.
اگه برگشتی , دیدن من نیا. توی خونم رات نمیدم. فهمیدی؟


سینما پارادیزو/کارگردان:جوزپه تورناتوره
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
وقتی واقعیت را شناختم باور کردم یک دوست است
وقتی آن را دریافتم و حــــس کردم دیگر حالم از آن هم به هم میخورد
و با این وجود آن ابدی است!
آنانکه این را باور کرده اند این پایین همه چیز را نادیده گرفته اند
تنها دارایی که در این دنیا برایم باقی می ماند بعضی اوقات گریه کردن است ...!

اندوه-آلفرد دوموسه

_ گریه می کنی؟
_ نه!
_می دونی آدم هایی که بعضی وقت ها می تونن یه شکم سیر گریه کنن ، چقدر شانس دارن؟!


ماهی ها عاشق می شوند/کارگردان:علی رفیعی
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ


سعدی : مرگ نوبتی نیست.
شبلی : ولی عادلانه هم نیست.
سعدی : تو چند سالته ؟
شبلی : 72 سال، چطور مگه؟
سعدی : برای اینکه تا الان باید فهمیده باشی که عدالت یک افسانه است!

یک بوس کوچولو-کارگردان بهمن فرمان آرا


 

raha

مدیر بازنشسته
... تو می آموزانی که یک بزرگ-سالِ شدن هست، بزرگ-سالی هیولا، که باید خود را همچون ساعت ماسه ای همواره از نو وا گرداند تا که از نو فرو ریزد و تهی شود.
و همچنان که بزرگ ترین و کوچک ترین چیزهای این سال ها همه همان اند که بوده اند، ما خود نیز در بزرگ ترین و کوچک ترین چیزهامان در هر سال بزرگ همان ایم که بودیم ...


چنین گفت زرتشت / نیچه
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
کلاریسا فریاد کشید:دیگر فایده ای ندارد، تمام شد تمام شد.
اما باز هم آفتاب داغ بود!
باز هم آدم ناراحتی ها را تحمل میکرد!
باز هم زندگی راهی داشت که روزی پس از روز دیگر می آمد!
در حالیکه خمیازه می کشید و اندک اندک دور وبرش را می دید اندیشید که باز هم باز هم...!

خانم دالووی-ویرجینا وولف

 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
من همیشه فکر می کنم یک جای کار کسانی که از عرق و ورق و غیبت و زنان ماه طلعت فرار می کنند می لنگد ... این جور آدم ها یا مریض اند و یا در ته دلشان از آدم های دیگر نفرت دارند. البته ممکن است استثنایی هم باشد.

« میخائیل بولگاکف _ مرشد و مارگاریتا »
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیرون می روم چرا نروم؟چون دلیلی هم ندارم که بیرون نروم!حتی اگر در گوشه ای خاموش کز کنم خودم را فراموش نخواهم کرد.روی کف اتاق سنگینی می کنم...من هســــــــتم!

تهوع-ژان پل سارتر
 

raha

مدیر بازنشسته
... به خانه ای میرفت که سال ها در ذهنش جان داشت، در عالم درون، زنگ در را به صدا در می آورد -درست همانگونه که در هزاران رویای خود کرده بود- تنها برای اینکه این حقیقت را دریابد که کسی که باید در را باز کند دیگر آنجا نیست و هرگز هم نخواهد بود. ...

انسان در جستجوی معنی / ویکتور فرانکل
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
ولند: " ای برده تو قاصد کدام پیام او هستی؟"
متی: " من برده نیستم. من حواری او هستم."
ولند:" من و تو، مثل همیشه ، به دو زبان مختلف سخن می گوییم...ولی این دلیل نمی شود چیزهایی که درباره شان صحبت میکنیم عوض شوند..."


مرشد و مارگریتا/میخائیل بولگاکف
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
لورا براون:خیلی خوبه که آدم بگه پشیمونه.این کار ساده ایه...ولی دیگه اهمیتی نداره!

چه معنی داره که پشیمون باشی وقتی هیچ انتخابی نداری؟!این چیزیه که باید تحمل کنی...کسی دیگه قرار نیست منو ببخشه!

******
ویرجینیا: این حق منه!...آخر صبرمه.حتی اگر حالم رو بدتر کنه این چیزی که تجویز خودمه!با این من انسان بودن خودمو تعریف می کنم!
من به خاطر تو آرزو می کنم ای کاش میتونستم توی این آرامش احساس بهتری داشتم!!!


ساعتها-گارگردان :استفان دالدری
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
«دو باور غلط سال هاست كه درباره ي من بين مردم رواج دارد. يكي اين كه من روشنفكرم، فقط به اين دليل كه عينكي هستم; و بدتر از آن اين كه هنرمندم ، چون فيلم هايم نمي فروشد.»

«از همان بچگي تو انتخاب زنها اشتباه مي كردم. وقتي رفتيم سفيدبرفي رو ببينيم همه دلباخته ي سفيد برفي شده بودن و من عاشق نامادري بدذاتش.»

مرگ در مي زند - وودي آلن
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیشترها فقط چشم‌هایت را دوست داشتم
حالا چین و چروک‌های کنارشان را هم
مانند واژه‌ای قدیمی
که بیشتر از واژه‌ای جدید همدردی می‌کند

پیشترها فقط شتاب بود.
برای داشتن آنچه داشتی، هربار دوباره
پیشترها فقط حالا بود، حالا پیشتر ها هم هست
چیزهای بیشتری برای دوست داشتن
راه‌های بسیاری برای انجام دادن این کار

حتی کاری نکردن خود یکی از آنهاست
فقط کنار هم نشستن با کتابی
یا با هم نبودن، در کافه‌ایی در آن گوشه
یا همدیگر را چند روزی ندیدن
دلتنگ همدیگر شدن، اما همیشه با همدیگر
حالا تقریبن هفت سالی...!
/

دکونیک
عشق انعطاف پذیر!
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
-شما که زنده اید جمله علل را به آسمان مربوط می کنید،چنانکه گویی آسمان جبرا همه چیز را بخویش پیوسته دارد.اگر چنین بود اختیارات شما از میان میرفت و در این صورت عادلانه نبود که از نکوئی شادی و از بدی رنج زاید!

-خالق و مخلوق هرگز بی عشق نبوده اند و این عشق یا غریزی است یا اکتسابی و تو خود بر این نکته نیک آگاهی،عشق غریزی هرگز به خطا نمی رود اما آن دیگری به عکس یا از ناشایستگی معشوق،یا از کمی فزون از حد اشتیاق و یا از زیادی فزون از حد آن در معرض خطاست!

کمدی الهی (برزخ)-دانته آلیگیری
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز


تو فكر مي‌كني اينجا مركز دنياست.
فكر مي‌كني هيچ چيز اينجا تغيير نمي‌كنه اما وقتي براي يك سال، دو سال اينجارو ترك مي‌كني و بر مي‌گردي مي‌بيني همه چيز تغيير كرده.
چيزايي كه به دنبالشون اومدي ديگه نيستن.
هرچي به تو تعلق داشته از بين رفته.
قبل از اينكه عزيزانت رو پيدا كني مجبوري چند سال دوري بكشي و به اينجا برگردي. به زادگاهت.
اما حالا ديگه نه.
ديگه امكان‌پذير نيست. تو الان كورتر از مني!
Salvatore: كي اينو گفته؟ گري كوپر؟ جيمز استوارت؟ هنري فوندا؟ هان؟
Alfredo: نه اين دفه حرف خودم بود. زندگي مثل فيلم نيست. خيلي سخت‌تره!


Cinema Paradiso
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اما من روايت ديگري را مي دانم قصه اي از يك زن كه شوهرش اورا نمي ديد ويك شب زن خودش را به خواب مي زند مي بيند كه مرد چشمانش را از حدقه بيرون مياورد ومي گذارد بالاي سرش .چشمان شيشه اي ونقره اي اش را.همانطور كه در روزگارشما.سالخوردگان دندانهايشان را در مي آورند....مرد هميشه زنش را خواب مي كرده با شربتي قرصي وزن آنشب نخورده بود ومي بيند ووحشت زده بلند مي شود ومي گريزد ومرد به دنبال چشمانش مي گردد تا آنها را در دوحفره خالي صورتش بگذارد ورد زن را بگيرد...مرد ابتدا به ساكن كور بوده...چيزي نمي ديده...چشمانش را روزگاري دراز پيش از اين خان قاجار از نور بصر عاري كرده بود....
دل فولاد
منيرو رواني پور
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
« به گذشت زمان فکر نمی کنین، در حالی که برای رفتن عجله دارین، انگار هیچ جا نمی خواین برین ولی می دونین کجا می خواین برین. »

« من حلزونی هستم که تو پوچی می خزه. نمی دونم کجا می خوام برم، زمانی فکر کردم می دونم اما حالا ... »

« دیالوگی از فیلم چشم اندازی در مه - تئو آنجلو پولوس »
 
آخرین ویرایش:

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدرین برودی:ما می تونیم با هم دوست باشیم
سرگرد آلمانی:دوستی ما با معجزه اتفاق می افته که آلمان ها معجزه رو قدغن کردند!

پیانیست-کارگردان:رومـــن پولانسکی
 

Similar threads

بالا