...
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای میزند جرس.
آمد شبی برهنه ام از دور
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در
دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو
چون خزه به هم.
من بانگ کشیده ام از آستان یأس:
« آه, ای یقین بازیافته
بازت نمی نهم! »