داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
من آموخته‌ام
به خود گوش فرا دهم؛
و صدایی بشنوم
كه با من می‌گوید:
(این لحظه) مرا چه هدیه خواهد داد؟

نیاموخته‌ام
گوش فرا دادن به صدایی را
كه با من در سخن است،
و بی‌وقفه می‌پرسد:
من (بدین لحظه) چه هدیه خواهم داد؟
* * *

شبنم و برگ‌ها یخ‌زده است و
آرزوهای من نیز.

ابرهای برف‌زا برآسمان درهم می‌پیچد.
باد می‌وزد؛
و توفان در می‌رسد.

زخم‌های من
می‌فسرد.
* * *

یخ آب می‌شود در روح من،
در اندیشه‌هایم.

بهار،
حضور توست.
بودنِ توست .
* * *

كسی می‌گوید: «آری!»
به تولد من،
به زندگی‌ام،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانی‌ام،
مرگم.

كسی می‌گوید: «آری!»
به من،
به تو،
و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
شنیدن پاسخ تو،
خسته نمی‌شود.
* * *

پرواز اعتماد را
با یكدیگر
تجربه كنیم.

وگرنه می‌شكنیم
بال‌های دوستی‌مان را.
* * *

با در افكندن خود
به دره،
شاید سرانجام
به شناسایی خود
توفیق یابی.
* * *

زیر پایم
زمین از سُم‌ضربۀ اسبان می‌لرزد.
چهار نعل می‌گذرند اسبان.

وحشی، گسیخته افسار؛
وحشت‌زده به پیش می‌گریزند.

در یال‌هاشان گره می‌خورد
آرزوهایم.
دوشادوش‌شان می‌گریزد
خواست‌هایم.

هوا سرشار از بوی اسب است و
غم و
اندكی غبطه.

در افق،
نقطه‌های سیاه كوچكی می‌رقصند
و زمینی كه بر آن ایستاده‌ام
دیگر باره آرام یافته است.

پنداری رویایی بود آن همه.
رویای آزادی، یا، احساس حبس و بند.
* * *
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
در سكوت
با یكدیگر پیوند داشتن،
همدلی صادقانه،
وفاداری ریشه‌دار.
اعتماد كن!
* * *

از تنهایی مگریز!
به تنهایی مگریز!
گهگاه
آن‌را بجوی و
تحمل کُن.
و به آرامش خاطر
مجالی ده!
* * *

یکدیگر را می‌آزاریم بی‌آنکه بخواهیم.
شاید بهتر آن باشد که
دست به دست یکدیگر دهیم
بی‌سخنی.

دستی که گشاده است؛
می‌بَرد؛
می‌آورد؛
رهنمونت می‌شود
به خانه‌ای که نور دلچسبش گرمی‌بخش است.
* * *

از كسی نمی‌پرسند
چه هنگام می‌تواند «خدانگهدار» بگوید؟

از عادات انسانی‌اش نمی‌پرسند.
از خویشتنش نمی‌پرسند.

زمانی به ناگاه
باید با آن رو در روی در آید؛
تاب آرد؛
بپذیرد؛
وداع را،
درد مرگ را،
فرو ریختن را؛
تا دیگر بار،
بتواند كه برخیزد.

http://www.seemorgh.com/culture/default.aspx?tabid=2085&conid=94801
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز

اگر نمی‌توانی شاهراه باشی، كوره راه باش. اگر نمی‌توانی خورشید باشی، ستاره باش. كمیت نشانگر پیروزی یا ناكامی تو نیست...

درآینه نگاه كن اگر صورتی زیبا داری كاری مناسب جمالت انجام بده و اگر قیافه‌ات نامناسب است، زشتی كردار را به زشتی صورت میفزا. (افلاطون)

اگر روزگاری شاءن و مقامت پایین آمد نا امید مشو، آفتاب هر روز هنگام غروب پایین می‌رود تا بامداد روز دیگر بالا بیاید. (افلاطون)

در لذت آمیخته با قباحت خوشحال مباشید و تفكر كنید كه لذت می‌رود و قباحت می‌ماند. (سقراط)

اگر نمی‌توانی شاهراه باشی، كوره راه باش. اگر نمی‌توانی خورشید باشی، ستاره باش. كمیت نشانگر پیروزی یا ناكامی تو نیست. هر آنچه هستی، باش. (داگلاس مالوك)

صداقت، نخستین بخش كتاب عشق است.. (توماس جفرسون)

بسیاری از مردم نقره را در انتظار طلا از دست می‌دهند. (موریس وبستر)


وقتی جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده است برای نخستین بار آگاه می‌شویم كه فقط و فقط عشق كافی است. (آنونیموس)

آنچه معمولا" ما را بتدریج سست می‌كند و خوشبختیمان را مسموم می‌سازد این است كه احساس می‌كنیم بزودی خسته می شویم و به پایان آنچه برایمان جذاب است می‌رسیم. (پیل تلهارد دوشاردن)



http://www.seemorgh.com/entertainment/default.aspx?tabid=2432&conid=6259
 

Saman_88

عضو جدید
تشییع جنازه ی باشکوه

تشییع جنازه ی باشکوه

طرف داشته از سر كار برميگشته خونه، يهو ميبينه يك جمع عظيمي دارن تشييع جنازه ميكنند، منتها يه جور عجيب غريبي .
اول صف يك سري ملت دارن دو تا تابوت رو ميبرن، بعد يك مَرد با سگش راه ميره، بعد ازاون هم يك صف 500 متري از ملت دارن دنبالشون ميكن.
يارو ميره پيش جناب سگ دار ، ميگه :
تسليت عرض ميكنم قربان ، خيلي شرمندم . ميشه بگيد جريان چيه ؟
مَرده ميگه : والله تابوت جلوييه خانممه، پشتيش هم مادر خانومم، هردوشون رو ديشب اين سگم پاره پاره كرد!

مَرده ناراحت ميشه، همينجور شروع ميكنه پشت سر مَرده راه رفتن، بعد از يك مدت برميگرده ميگه :
ببخشيد من خيلي براتون متاسفم ، ميدونم الانم وقت پرسيدن اينجور سوال ها نيست، ولي ممكنه من يك شب سگ شما رو قرض بگيرم؟!

مَرده يك نگاهي بهش ميكنه، اشاره ميكنه به 500 متر جمعيت پشت سر، ميگه : برو ته صف.
 

Saman_88

عضو جدید
خیار و دزد خیالباف

خیار و دزد خیالباف

روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.
پیش خودش گفت: این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم.
مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید،
به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند،
بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم،
گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود،
او را با یک گوسفند جفت می‌کنم،
او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم.

با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم،
او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند،
بعد آن‌ها را می‌فروشم
با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم.
در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد.
همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم.
یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: آهای تو، مواظب باش.


آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد.
نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد. بيچاره تازه فهميد كه همش رويا بوده است.
 

Saman_88

عضو جدید
کشیش و پسر

کشیش و پسر

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد:
يک کتاب مقدس،
يک سکه طلا
و يک بطرى مشروب .



کشيش پيش خود گفت :
« من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»


مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »
 

nice_Alice

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اطلاعات لطفا!!!

اطلاعات لطفا!!!

اطلاعات لطفا!

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی درخاطرم مانده.
قدمن کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هروقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم. بعداز مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کندکه همه چیز را میداند. اسم این موجود اطلاعات لطفا بود و به همه سوالها پاسخ میداد. ساعت درست را میدانست و شماره تلفن هرکسی را به سرعت پیدا میکرد . بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود.رفته بودم درزیرزمین وبا وسایل نجاری بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم .دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی درخانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم وهمینطور که میمکیدمش دورخانه راه می رفتم.تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد!فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالا ی سرم بود گفتم:اطلاعات لطفا.صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح وآرام در گوشم گفت:اطلاعات. انگشتم درد گرفته ....حالا یکی بود که حرفهایم رابشنود ؛اشکهایم سرازیر شد.پرسید مامانت کجاست؟ گفتم که هیچکس خانه نیست.پرسید خونریزی داری؟ جواب دادم:نه،با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم. پرسید:دستت به جایخی می رسد؟گفتم که می توانم درش را باز کنم. صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .
یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت:اطلاعات. پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟و او جوابم را دادبعداز آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد .او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم .او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند.ولی من راضی نشدم. پرسیدم :چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه ی قفس تبدیل میشوند؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید،چون که گفت:عزیزم همیشه به خاطرداشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی نه ساله شدم از آن شهرکوچک رفتیم ....دلم خیلی برای دوستم تنگ شد اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیواربود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم؛خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم . در لحظاتی از عمرم که باشک و دودلی و هراس درگیر می شدم ؛یادم می امد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسربچه میکرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم:اطلاعات لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش،پاسخ داد :اطلاعات!
ناخودآگاه گفتم:میشود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟!
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر میکنم حالا انگشتت خوب شده.
خندیدمو گفتم:پس خودت هستی،می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت:توهم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم به او گفتم: که در این مدت چقدر به فکرش بودم و پرسیدم آیا می توانم هربارکه به اینجا می آیم با او تماس بگیرم. گفت:لطفا این کار را بکن؛بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
3ماه بعدمن دوباره به ان شهر رفتم. یک صدای ناآشنا پاسخ داد:اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم . پرسید:شما دوستش هستید؟ گفتم بله یک دوست بسیار قدیمی!
گفت:متاسفم،ماری مدتی نیمه وقت کار میکرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت:صبرکنید،ماری برای شما پیغامی گذاشته...یادداشتش کرد که اگر شما تماس گرفتیدبرایتان بخوانم،بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند:" به او بگو دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند........"
 

nice_Alice

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یادش بخیر بچگی هامون بعضی اوقات پیش میومد که نمی تونستیم خیلی از حرفهامون رو به پدرومادر خودمون بگیم؛ خیلی از سوالهای ذهنمون رو نمی دونستیم چه طوربا بزرگترهامون درمیون بگذاریم.
این داستان بالا منو برد به دوران بچگی و نوجوونیم...روزهایی که بعضی اوقات یهو احساس تنهایی عجیبی میکردم و دوس داشتم با یکی غیراز مامانو بابام و اطرافیان صحبت کنم و سوالهایی که تو ذهنم بودرو ازش بپرسم یکی که درکم کنه و خیلی مهربون وصبوربه حرفام گوش کنه!
این شخصیت "اطلاعات لطفا" بالا منوبه یاد معلم اول راهنماییم انداخت؛ معلم دلسوزو و مهربونی بود ؛خیلی با بچه ها صمیمی بود و به همه ی بچه های کلاس می رسید...موقع شروع کلاس هم قبل از اینکه شروع به درس دادن بکنه یه مقدار با بچه ها خوش و بش میکرد حاله همه رو میپرسید و صحبت خارج از درس میکرد چون اون موقع بچه ها تو دوران نوجوونی بودن و به اینجور روابط خارج از بحثوکلاس نیاز بود!
من که خیلی از این صحبتاش خوشم میومد(بقیه بچه ها هم همینطور!)
یه روز که توخودم بودم و ذهنم مشغول بود بعد کلاس گفت:وایستا کارت دارم...وقتی همه ی بچه ها رفتن اومد جلوم نشست، خواست که باهم صحبت کنیم؛ من اونجا فقط به حرفاش گوش می دادم و نگاش میکردم چیزی راجع به خودم نگفتم.
ولی وقتی اومدم خونه شب 2تا برگه ی A4برداشتم هرچی تودلم بود واسش نوشتم! فرداش رفتم سر کلاسی که درس داشت و نامه ای که نوشتمو بهش دادم و سریع دررفتم!
از اون روز دیگه رابطه ی نزدیک ما شروع شد...شد مثله همین "اطلاعات لطفا"!...به همه ی سوالهای ذهنم تاجاییکه میتونست تلاش میکرد پاسخ بده...بعدش هم که تابستون شدو شماره خونمون رو گرفتو هرچند وقت یه بار خودش بهم زنگ میزد منم چندبار تماس گرفتم و صحبت کردیم...
سال بعدش دیگه مدرسه ی ما نبود یه ناحیه ی دیگه منتقل شده بود/ دخترعموم توی اون مدرسه ای که معلمم منتقل شده بود ثبت نام کرده بود/وسط های سال از دختر عموم راجع به معلمم پرسیدم؛ متاسفانه گفت:پدرش که جانباز شیمیایی بود فوت کرده و خودش هم که حامله بوده بچه اش سقط شده...من خیلی ناراحت شدم خیلی ....معلمم همیشه سر کلاس از پدرش و خوبیاش میگفت و اینکه چقدر به پدرش وابسته است/ یه دونه پسر هم بیشتر نداشت و آرزوش بود که صاحب یه دختر:gol: بشه...................

 
آخرین ویرایش:

sarah89

عضو جدید
دونه های برف زیر نور چراغ های کم سو رقص کنان می بارند. نفس نفس زنان به سمت خانه می دوم و برفهای ترد کف کوچه زیر پام چرق چرق صدا می کند. وقتی جزوه های خیس خورده را روی میز می گذارم ناگهان آهم به آسمان می رود. شال گردن چهار خانه عزیزم را توی راه گم کرده ام . می پرم پای تلفن و خانه ی یار دبستانی ام را می گیرم و می پرسم شال گردن را آنجا جا نگذاشته ام ؟وقتی می گوید نه با بغض گوشی را می گذارم. دو ساعت بعد زنگ در خانه را می زنند. برادرش شال گردن در دست پشت در است و مثل گنجشکی در سرما می لرزد. لبخندی می زند و می گوید همه ی کوچه هایی که فکر می کردم ازش رد شده باشی را گشتم، تا پیداش کردم! هفت هشت سالی از ما بزرگ تر است و همه ی دخترهای مدرسه کشته مرده اش هستند.خواهرش یار دبستانی من است.سالهاست هم را می شناسیم، اما اون شب جور دیگری است. انگار می خواهد چیزی بگوید.وقتی شال گردن را در دستهایم می گذارد و با آن چشمهای خوب و آرام نگاهم می کند قلبم تند تند می زند .با صدای پدرم هر دو از جا می پریم.پدر پشت سرم ایستاده و با لحنی رسمی تشکر می کند که بیشتر در زبان مودبانه ی مردانه ای که بین آنها جریان دارد یعنی مرسی، برو و دیگه این طرفها پیدات نشه.او هم می رود و دیگر پیداش نمی شود. چند سال بعد ازدواج می کند و از هم بی خبر می مانیم.
***
ده سال بعد توی شیرینی فروشی لادن کسی اسمم را صدا می زند. بر می گردم ، خودش است. همان چشمهای خوب و آرام، گیریم که دست زمان شیارهای محوی زیر آن چشمها رسم کرده. وقتی بر می گردم و نگاهش می کنم قلبم مثل هفده سالگی ام تند تند می زند. حال و احوال می پرسم ،چند سالی است از همسرش جدا شده ، از حال و روز خواهرش که سالها پیش از تهران رفت می گوید. من وسط شیرینی فروشی شلوغ ایستاده ام و مبهوت به این فکر می کنم که این صدا، این نگاه، این آدم را چقدر همیشه دوست داشتم. به این فکر می کنم که او بدون اینکه بداند اولین مردی بوده که در حال و هوای زن شدن به رویاهای دخترانه ی من سرک کشیده است. به این فکر می کنم که چقدر حیف که ما حتی یک بوسه هم …که ناگهان دست مردانه ای از پشت روی شانه ام می نشیند. احمد است که با جعبه ی شیرینی در دست به این غریبه ی خیلی آشنا خیره مانده . وقتی معرفی می کنم به خشکی دست می دهد و ابراز ارادتی می کند که در مناسبات مردانه اش لابد یعنی برو و دیگه این طرفها پیدات نشه. و او دوباره می رود و دیگر پیداش نمی شود.
***
ده سال دیگر می گذرد. حالا پیداش شده، و این آخرین چیزی است که در آخر دنیا انتظارش را داشتم. از طریق خواهرم و هزار راهی که عقل جن بهش نمی رسد به من رسیده. تند تند برایم حرف می زند. انگار می خواهد تلافی همه ی این بیست سال را در بیاورد.مدام می پرسد که وضعم در غربت چطور است، آیا به پول احتیاج ندارم؟ آیا کاری هست که برایم بکند؟بعد که خیالش راحت می شود از تنهایی هاش می گوید، از این ور و اون ور، از در و دیوار. از خاطرات. بیل می گیریم دستمون و گذشته ها را بیرون می کشیم. از خانه های کلنگی و کمودور و فیلم های بتا ماکس تا شال گردن چهار خانه بیرون می ریزد .با خودم فکر می کنم که خوشبختی اون شال گردن چهار خانه ای است که معلوم نشد در کجای این مسیر از گردنم باز شد و توی برف ها گم شد
پیشنهاد می دهد هم را ببینیم. در مالزی، در استرالیا، در ایران، هر جایی از دنیا که شد. و آخر سر یک شب مستانه اعتراف می کند که دوستم دارد. اعترافش چند خط کوتاه بیشتر نیست .می نویسد “بگذار شال گردنت را دوباره برایت بیاورم” نامه اش را هزار بار می خونم.هنوز هم مثل دختر های هفده ساله قلبم تند تند میزند و دلم مور مور می شود. بالاخره گفت که دوستم دارد! بعد از بیست سال ! اشک هم می آید. اشک غم نیست ، اشک عشق است. ای دیوانه ، ای دیوانه ! تو باید اولین مرد زندگی من می بودی، بعد از این همه سال ،بعد از این همه سرگردونی، بعد از این همه تجربه های تلخ چی از جون من میخواهی؟ می گوید: میخوام آخریش باشم. اشکالی دارد؟
***:cry:

مرسی...
ولی خیلی غم انگیز بود...
دلم گرفت!:(:cry:
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد. فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم...
ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد...
بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : قدري مي خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد...
هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.
ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.
بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد...
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم...

تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم...

تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم...

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم...

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟؟....​
 

nika65

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادش بخیر بچگی هامون بعضی اوقات پیش میومد که نمی تونستیم خیلی از حرفهامون رو به پدرومادر خودمون بگیم؛ خیلی از سوالهای ذهنمون رو نمی دونستیم چه طوربا بزرگترهامون درمیون بگذاریم.
این داستان بالا منو برد به دوران بچگی و نوجوونیم...روزهایی که بعضی اوقات یهو احساس تنهایی عجیبی میکردم و دوس داشتم با یکی غیراز مامانو بابام و اطرافیان صحبت کنم و سوالهایی که تو ذهنم بودرو ازش بپرسم یکی که درکم کنه و خیلی مهربون وصبوربه حرفام گوش کنه!
این شخصیت "اطلاعات لطفا" بالا منوبه یاد معلم اول راهنماییم انداخت؛ معلم دلسوزو و مهربونی بود ؛خیلی با بچه ها صمیمی بود و به همه ی بچه های کلاس می رسید...موقع شروع کلاس هم قبل از اینکه شروع به درس دادن بکنه یه مقدار با بچه ها خوش و بش میکرد حاله همه رو میپرسید و صحبت خارج از درس میکرد چون اون موقع بچه ها تو دوران نوجوونی بودن و به اینجور روابط خارج از بحثوکلاس نیاز بود!
من که خیلی از این صحبتاش خوشم میومد(بقیه بچه ها هم همینطور!)
یه روز که توخودم بودم و ذهنم مشغول بود بعد کلاس گفت:وایستا کارت دارم...وقتی همه ی بچه ها رفتن اومد جلوم نشست، خواست که باهم صحبت کنیم؛ من اونجا فقط به حرفاش گوش می دادم و نگاش میکردم چیزی راجع به خودم نگفتم.
ولی وقتی اومدم خونه شب 2تا برگه ی A4برداشتم هرچی تودلم بود واسش نوشتم! فرداش رفتم سر کلاسی که درس داشت و نامه ای که نوشتمو بهش دادم و سریع دررفتم!
از اون روز دیگه رابطه ی نزدیک ما شروع شد...شد مثله همین "اطلاعات لطفا"!...به همه ی سوالهای ذهنم تاجاییکه میتونست تلاش میکرد پاسخ بده...بعدش هم که تابستون شدو شماره خونمون رو گرفتو هرچند وقت یه بار خودش بهم زنگ میزد منم چندبار تماس گرفتم و صحبت کردیم...
سال بعدش دیگه مدرسه ی ما نبود یه ناحیه ی دیگه منتقل شده بود/ دخترعموم توی اون مدرسه ای که معلمم منتقل شده بود ثبت نام کرده بود/وسط های سال از دختر عموم راجع به معلمم پرسیدم؛ متاسفانه گفت:پدرش که جانباز شیمیایی بود فوت کرده و خودش هم که حامله بوده بچه اش سقط شده...من خیلی ناراحت شدم خیلی ....معلمم همیشه سر کلاس از پدرش و خوبیاش میگفت و اینکه چقدر به پدرش وابسته است/ یه دونه پسر هم بیشتر نداشت و آرزوش بود که صاحب یه دختر:gol: بشه...................


مرسی دوستم....:gol::gol::gol::gol:
 

nika65

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد. فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم...
ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد...
بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : قدري مي خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد...
هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.
ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.
بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد...


قشنگ بود ..
مرسی گلم..:gol::gol::gol:
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
تله موش
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست .

مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.

موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت : كاش يك غذاي حسابي باشد ...

اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . »!

مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.»

ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»

موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريد شد.

سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟

در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد.. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند.

او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديك شد ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست .»

مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.

اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.

روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند.

حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!




نتيجه : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد ، كمي بيشتر فكر كن ؛ شايد خيلي هم بي ربط نباشد ...!!!
 

chelsea2011

عضو جدید

مادر : نمی تواند جای دیگری برود آخر پیدایش می کنی غصه نخور!

گفتم : آخه چطوری؟ اون پرنده ایی زیبا بود که پرواز کرد و رفت.

مادر گفت برادرت بازیگوش است ، به دل نگیر او عاشق پرنده تو بود نمی دانست پرنده قفس را دوست ندارد و خواهد پرید .

باز هم باید شاد باشی که پنجره بسته بود .

در خیالم صدای پرنده را آهسته شنیدم که می گفت :

در قفس هستم !

دست دراز کن و مرا بردار

دست دراز کردم و پرنده را برداشتم و به مادر نشان دادم. چه نرم و زیبا بود! آرام در گوش

پرنده زمزمه کردم :

عجب کلکی هستی!!
:gol:
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
مامان برای دیدن پسرش ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود.
او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی میکند.
کاری از دست مامان بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی پسر هم خیلی
خوشگل بود.
او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او
می شد. پسر که فکر مادرش را خوانده بود گفت:من میدانم که شما چه فکری
میکنید، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم.
حدود یک هفته بعد ویکی، به پسر گفت: از وقتی که مادرت از اینجا رفته،
ظرف نقره ای من گم شده، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟
پسر جواب داد: خب، من به مادرم شک ندارم، اما برای اطمینان به او ایمیل
خواهم زد.
او در ایمیل خود نوشت:
مادر عزیزم ، من نمی گم که شما ظرف نقره را از خانه من برداشتید، و در
ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید، اما در هر صورت واقعیت این است که آن
ظرف از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.
با عشق ، پسر
روز بعد ، پسر یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود:
پسر عزیزم، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری و در ضمن نمی گم که تو باهاش
رابطه نداری. اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش
می خوابید، حتما تا الان ظرف را پیدا کرده بود.
با عشق ، مامان .
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز می چیدم
پازلهای دلم را
دیدم کامل نمیشود
[FONT=&quot]بی یاد تو:gol:[/FONT]
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز



تا کجا میخواهی بروی؟!​
اینهمه رفتنت چه فایده ای دارد اصلا؟​
به پشت سرت نگاه کن!​
این سایه ی تو نیست!​
منم که به دنبال تو راه افتاده ام!​
مثل بادکنکی به دست کودکی!​
هرجا میروی با یک نخ به تو وصلم!​
نخ را که قطع کنی میروم پیش خدا!!​
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست نوشته های مهاتما گاندی





من می..توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته.خو یا شیطان. صفت باشم.

من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم.

من می.توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم.

چرا که من یک انسانم، و این.ها صفات انسانى است

و تو هم به یاد داشته باش:

من نباید چیزى باشم که تو می.خواهى، من را خودم از خودم ساخته.ام.

منى که من از خود ساخته.ام، آمال من است.

تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.

لیاقت انسان.ها کیفیت زندگى را تعیین می.کند نه آرزوهایشان

و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می.خواهى

و تو هم می.توانى انتخاب کنى که من را می.خواهى یا نه

ولى نمی.توانى انتخاب کنى که از من چه می.خواهى

می.توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.

می.توانى از من متنفر باشى بى.هیچ دلیلى و من هم.

چرا که ما هر دو انسانیم.

این جهان مملو از انسان.هاست.

پس این جهان می.تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.

تو نمی.توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم.

قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.

دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می.ستایند.

حسودان از من متنفرند ولى باز می.ستایند.

دشمنانم کمر به نابودیم بسته.اند و همچنان می.ستایندم.

چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى.

من قابل ستایشم، و تو هم.

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد

به خاطر بیاورى که آن.هایى را که هر روز می.بینى و با آنها مراوده می.کنى

همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت

اما همگى جایزالخطا

نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان.ها را از پشت نقاب.هاى متفاوتشان شناختى و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند ...
 

Immortal.wb

عضو جدید
مامان برای دیدن پسرش ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود.
او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی میکند.
کاری از دست مامان بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی پسر هم خیلی
خوشگل بود.
او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او
می شد. پسر که فکر مادرش را خوانده بود گفت:من میدانم که شما چه فکری
میکنید، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم.
حدود یک هفته بعد ویکی، به پسر گفت: از وقتی که مادرت از اینجا رفته،
ظرف نقره ای من گم شده، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟
پسر جواب داد: خب، من به مادرم شک ندارم، اما برای اطمینان به او ایمیل
خواهم زد.
او در ایمیل خود نوشت:
مادر عزیزم ، من نمی گم که شما ظرف نقره را از خانه من برداشتید، و در
ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید، اما در هر صورت واقعیت این است که آن
ظرف از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.
با عشق ، پسر
روز بعد ، پسر یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود:
پسر عزیزم، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری و در ضمن نمی گم که تو باهاش
رابطه نداری. اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش
می خوابید، حتما تا الان ظرف را پیدا کرده بود.
با عشق ، مامان .
:biggrin:,واقعا جالب بود:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
گویند: در بغداد آهنگرى را دیدم که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده به دست مى گرفت و آن را کار مى فرمود. گفتم : این چه حالت است؟
گفت: قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده که کودکان یتیم دارم. گفتم: ندهم تا که با من راست نگردى. آن زن برفت و دیگر روز باز آمد. همان سخن گفت و همان جواب شنید. روز سیم آمد و گفت: اى مرد! کار از دست برفت. بدانچه گفتى تن در دادم؛ اما به خلوتى باید که کسى ما را نبیند.
آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم که قصد وى کنم. گفت: اى مرد! نه شرط کرده ایم که خلوتى باید که کسى ما را نبیند. گفتم: که مى بیند؟ گفت: خداى مى بیند که پادشاه به حق است و چهار گواه عدل: دو که بر من موکلند و دو (که) بر تو.
سخن آن زن در من اثر کرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم. آن زن روى به آسمان کرد و گفت: خداوندا! چنانکه این مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانید، آتش دنیا و آخرت را بر وى سرد گردان.
پس آنچه مى بینى به برکت دعاى آن زن است
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز


گویند: در بغداد آهنگرى را دیدم که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده به دست مى گرفت و آن را کار مى فرمود. گفتم : این چه حالت است؟
گفت: قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده که کودکان یتیم دارم. گفتم: ندهم تا که با من راست نگردى. آن زن برفت و دیگر روز باز آمد. همان سخن گفت و همان جواب شنید. روز سیم آمد و گفت: اى مرد! کار از دست برفت. بدانچه گفتى تن در دادم؛ اما به خلوتى باید که کسى ما را نبیند.
آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم که قصد وى کنم. گفت: اى مرد! نه شرط کرده ایم که خلوتى باید که کسى ما را نبیند. گفتم: که مى بیند؟ گفت: خداى مى بیند که پادشاه به حق است و چهار گواه عدل: دو که بر من موکلند و دو (که) بر تو.
سخن آن زن در من اثر کرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم. آن زن روى به آسمان کرد و گفت: خداوندا! چنانکه این مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانید، آتش دنیا و آخرت را بر وى سرد گردان.
پس آنچه مى بینى به برکت دعاى آن زن است
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستانی است درمورد اولين ديدار "امت فاكس"، نويسنده و فيلسوف معاصر، ‌از آمريكا، هنگامی كه برای نخستين بار به رستوران سلف سرويس رفت. وی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با اين نيت كه از او پذيرايی شود. اما هرچه لحظات بيشتری سپری ميشد، ناشكيبايی او از اينكه ميديد پيشخدمتها كوچكترين توجهی به او ندارند، شدت گرفت.از همه بدتر اينكه مشاهده ميكرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. وی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهی به من نشان دهد. حالا ميبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی ميشوند؟ مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است، سپس به قسمت انتهايی رستوران، جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد! امت فاكس كه قدری احساس حماقت ميكرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم.
وقتی زندگی چيز زيادی به شما نميدهد، به دليل آنست كه شما هم چيز زيادی از او نخواستهايد
از کتاب: شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید/مسعود لعلی
 

nika65

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستانی است درمورد اولين ديدار "امت فاكس"، نويسنده و فيلسوف معاصر، ‌از آمريكا، هنگامی كه برای نخستين بار به رستوران سلف سرويس رفت. وی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با اين نيت كه از او پذيرايی شود. اما هرچه لحظات بيشتری سپری ميشد، ناشكيبايی او از اينكه ميديد پيشخدمتها كوچكترين توجهی به او ندارند، شدت گرفت.از همه بدتر اينكه مشاهده ميكرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. وی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهی به من نشان دهد. حالا ميبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی ميشوند؟ مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است، سپس به قسمت انتهايی رستوران، جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد! امت فاكس كه قدری احساس حماقت ميكرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم.
وقتی زندگی چيز زيادی به شما نميدهد، به دليل آنست كه شما هم چيز زيادی از او نخواستهايد
از کتاب: شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید/مسعود لعلی


مرسی گلم....
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
سارا دختر کوچولوی زیبا وباهوش ۵ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد . چقدر دلش اونو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از او خواهش کرد که اون گردنبند رو براش بخره. مادر ش گفت: این گردنبند قشنگیه اما چون قیمتش زیاده من برای خریدش واسه تو یه شرط میذارم، شرطم اینه که وقتی رسیدیم خونه من لیست کارهایی رو که میتونی انجام بدی بهت میدم وتو با انجام اون کارا می تونی پول گردنبندتو بپردازی ، سارا قبول کرد و با زحمت بسیار تونست پول گردنبندشو بپردازه.
وای که چقدر اون گردنبندو دوست داشت، همه جا اونو به گردنش مینداخت. سارا یه پدر خیلی مهربون داشت که هرشب براش قصه دلخواهشو می گفت. یه شب بعد از اتمام داستان پدرش گفت: دخترم! تو منو دوست داری؟
اوه! البته پدر من عاشق توام
پس اون گردنبند مرواریدتو به من بده. _ نه پدر اونو نه! اما می تونم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، قبوله؟....
پدر : نه عزیزم ولی اشکالی نداره!
هفته ی بعد دوباره پدرش بعد از خوندن داستان به دخترش گفت: دختر عزیزم تو منو دوست داری؟
دختر : البته پدر تو می دونی که من خیلی دوستت دارم و عاشق توام
پدر: پس اگه راست میگی اون گردنبند مرواریدت رو به من بده
دختر کوچولو : نه پدر اون نه! اما می تونم اون اسب کوچولو وصورتی ام رو بهت بدم ، اون موهاش خیلی نرمه تو میتونی اونو ببری توی باغ و باهاش بازی کنی
پدر : نه عزیزم اشکالی نداره، شبت بخیر خوابهای خوب ببینی.. و او نو بوسید.
چند روز بعد وقتی پدر اومد تا برای دختر کوچولویش داستان بخونه دید که دخترش روی تخت نشسته و گریه می کنه ..
دخترک پدرش رو صدا کرد وگفت: پدر منو ببخش ... بیا! و دستش رو به سمت پدر برد وقتی مشتش رو باز کرد دونه های گردنبندش توی مشتش بود اونارو توی دست پدرش گذاشت. پدر با یه دست دونه های مروارید رو گرفت و با دست دیگه از جیبش یه جعبه ی بسیار زیبا در آورد که توش گردنبند مروارید اصل بود، پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود تا هر وقت دخترک از اون گردنبند بدلی دل کند، اونو بهش هدیه بده!
این مسئله درست همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد. او منتظر می ماند تا ما از چیز های بی ارزشی که در زندگی به آن وابسته شده ایم دست برداریم تا او گنج واقعی اش را به ما بدهد...!
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز

ای خداوند! به علمای ما مسئولیت، و به عوام ما علم، و به مومنان ما روشنایی، و به روشنفكران ما ایمان و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب...

خدایا!
به من زیستنی عطا كن كه در لحظه مرگ، بربی‌ثمری لحظه‌ای كه برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم و مردنی عطا كن كه بر بیهودگی‌اش سوگوار نباشم..
خدایا چنین زیستن را تو به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم دانست...

ای خداوند...
ای خداوند! به علمای ما مسئولیت، و به عوام ما علم، و به مومنان ما روشنایی، و به روشنفكران ما ایمان و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب و به زنان ما شعور و به مردان ما شرف و به پیروان ما آگاهی و به جوانان ما اصالت و به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما نیز عقیده و به خفتگان ما بیداری و به دینداران ما دین و به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درد و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف و به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو و به محافظه‌كاران ما گستاخی و به نشستگان ما قیام و به راكدین ما تكان و به مردگان ما حیات و به كوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد و به مسلمانان ما قرآن و به شیعیان ما علی(ع) و به فرقه‌های ما وحدت و به حسودان ما شفا و به خودبینان ما انصاف و به فحاشان ما ادب و به مجاهدان ما صبر و به مردم ما خودآگاهی و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداكاری و شایستگی نجات و عزت ببخش!
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز

گفت: «مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» ...
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»

پاسخ داد: «از حماقت تو خنده ام می گیرد»

پرسیدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام»

با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»

پرسیدم: «پس تو چه كاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز»
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه مثلا.

راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی .

آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.

آدم هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.

این عکس تغییر سایز داده شده است. برای مشاهده در سایز اصلی ( 608‍‍×608 ) کلیک کنید.



آن هایی که هر دستی جلویشان دراز شد به تراکت دادن، دست را رد نمی کنند. هر چه باشد با لبخند می گیرند و یادشان نمی رود همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ را می شود تا کرد و گذاشت توی کیف.

دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.

آدم هایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

آدم های اس ام اس های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم های اس ام اس های پرمهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.


آدم هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.

آدم هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همین آدم ها، چیزهای کوچکی هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن…
 

Similar threads

بالا