از خاطرات شیرین کودکیتون بگید

niloufary

کاربر فعال
هی ییییییییییی
چقدر کتک خوردم دوران کودکی واقعا یادش بیر چه دورانی بود
من سه تا داداش بزرگتر از خودم داشتم به نوبت از هرکدومشون کتک خوردم ولی شاید باورتون نشه هنوز از بابام کتک نخوردم
یه بیست سی باری هم از مامانم دمپایی و منگوش خوردم
حقم بود
وقتی یاد کارایی که میکردم میفتم میبینم باید با قلوزنجیر می بستنم
در کل که خیلی خوش گذشت

من یه موقع هایی بهونه ی بچگی هامو میگیرم
مادربزرگتونو خدا رحمتش کنه مادربزرگ منم خدا رحمت کنه
چقدر خاطره هاتون قشنگ و رویایی بوده .
منم عاشق بچگی هامم.مرگ بزرگترا این چیزا رو هم داره.اونها میرن و همه ی بچگی های مارو هم با خودشون میبرن .
من مادربزرگم دور و ور 80 سالش بود که رفت از پیشمون خیلی پیر بود مامان بابامو میگم . انقدر دست هاش و صورتش چروکیده بود که من بعضی وقتا می ترسیدم می گفتم نکنه از پیشمون بره اخرشم رفت . وقتی می خوابید میدویدم پیشش زیر چادرش و با پوست دستش که از پیری کش میومد بازی می کردم اونم ما اون صورت معصومش بهم لبخند میزد و میبوسیدم .
مادربزرگم خیلی نورانی بود خیلی دوسش داشتم . وقتی بابا یاد مادرش میکنه و میگه دلم براش تنگه اشک میاد تو چشماش اون موقعه که دل منم میشکنه و اشکم در میاد .
مامان بزرگ عزیزم خدا رحمتت کنه روحت شاد
مادر مامانم اولا منو دوس نداشت اخه خیلی چشم سفید بوده و شیطون بقول همه ، از هیشکی نمیترسیدم بچه ها رو از کوچیک تا بزرگ جمع میکردم و یه بازی از خودم میساختم چادر مامانجونمو کش میرفتم مینداختم وسط حیاط کل بچه ها مینشستیم روش این مثلا قایق بود تا میگفتم بادبانها رو بکشید چادرو دور خودمون جمع می کردیم و خودمونو می کشیدیم رو زمین و حرکت می کردیم .
اون قایقی که من تو خیالاتم سوار میشدم بهتر از قایق های واقعیه اینو الان میفهمم که چقدر خوش بودم و نفهمیدم هی جووونییییییییی کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
 

hamid221

عضو جدید
کاربر ممتاز
من یه موقع هایی بهونه ی بچگی هامو میگیرم
مادربزرگتونو خدا رحمتش کنه مادربزرگ منم خدا رحمت کنه
چقدر خاطره هاتون قشنگ و رویایی بوده .
منم عاشق بچگی هامم.مرگ بزرگترا این چیزا رو هم داره.اونها میرن و همه ی بچگی های مارو هم با خودشون میبرن .
من مادربزرگم دور و ور 80 سالش بود که رفت از پیشمون خیلی پیر بود مامان بابامو میگم . انقدر دست هاش و صورتش چروکیده بود که من بعضی وقتا می ترسیدم می گفتم نکنه از پیشمون بره اخرشم رفت . وقتی می خوابید میدویدم پیشش زیر چادرش و با پوست دستش که از پیری کش میومد بازی می کردم اونم ما اون صورت معصومش بهم لبخند میزد و میبوسیدم .
مادربزرگم خیلی نورانی بود خیلی دوسش داشتم . وقتی بابا یاد مادرش میکنه و میگه دلم براش تنگه اشک میاد تو چشماش اون موقعه که دل منم میشکنه و اشکم در میاد .
مامان بزرگ عزیزم خدا رحمتت کنه روحت شاد
مادر مامانم اولا منو دوس نداشت اخه خیلی چشم سفید بوده و شیطون بقول همه ، از هیشکی نمیترسیدم بچه ها رو از کوچیک تا بزرگ جمع میکردم و یه بازی از خودم میساختم چادر مامانجونمو کش میرفتم مینداختم وسط حیاط کل بچه ها مینشستیم روش این مثلا قایق بود تا میگفتم بادبانها رو بکشید چادرو دور خودمون جمع می کردیم و خودمونو می کشیدیم رو زمین و حرکت می کردیم .
اون قایقی که من تو خیالاتم سوار میشدم بهتر از قایق های واقعیه اینو الان میفهمم که چقدر خوش بودم و نفهمیدم هی جووونییییییییی کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
آی گفتی من وقتی سه سالم بود مادر پدرم که رحمت خدا وبر او ورفتگان شما
فوت کرد من چندتا خاطره شیرین بیشتر ازش ندارم ولی وقتی حرفش میشه اشک توی چشمام جمع میشه
اماااااااااااااا مادر مادرم
اوه اوه به خون من تشنس دوس داره سر به تن من نباشه خیلی نمک نشناسه خیلییییییییییییییی
یه مدت سعی میکردم با اینکه اون منو دوس نداشت من اونو دوس داشته باشم دیدم نمیشه با کارایی که اون با من کرده دیگه ازش تنفر دارم خیلی خیلی اگرم بمیره فقط به خاطر مادر وداییم تو مراسمش شرکت میکنم
ولیییییییییی
یادش بخیر چقدر خاله بازی میکردیم البته اول ابتدایی بعضی جاهاش سانسوری میشه
 

civil.7

عضو جدید
من که خیلی پلید بودم :دی
مورچه های کوچولو رو برمیداشتم بعد خار گل رو فرو میکردم پشتش ( نشیمنگاه :دی )
آخی بعدش که خارو در میاوردم طفلی مورچه هه لنگ میزد
منم کلی از این کارم ذوق میکردم
خوراکمه کهریزک استخدام شم :دی
 

niloufary

کاربر فعال
من که خیلی پلید بودم :دی
مورچه های کوچولو رو برمیداشتم بعد خار گل رو فرو میکردم پشتش ( نشیمنگاه :دی )
آخی بعدش که خارو در میاوردم طفلی مورچه هه لنگ میزد
منم کلی از این کارم ذوق میکردم
خوراکمه کهریزک استخدام شم :دی
آخی !
من با دمپایی مورچه قرمزا رو می کشتم فک می کردم چون قرمز هستن مثل یزید و شمر بیرحمن!
 

niloufary

کاربر فعال
آی گفتی من وقتی سه سالم بود مادر پدرم که رحمت خدا وبر او ورفتگان شما
فوت کرد من چندتا خاطره شیرین بیشتر ازش ندارم ولی وقتی حرفش میشه اشک توی چشمام جمع میشه
اماااااااااااااا مادر مادرم
اوه اوه به خون من تشنس دوس داره سر به تن من نباشه خیلی نمک نشناسه خیلییییییییییییییی
یه مدت سعی میکردم با اینکه اون منو دوس نداشت من اونو دوس داشته باشم دیدم نمیشه با کارایی که اون با من کرده دیگه ازش تنفر دارم خیلی خیلی اگرم بمیره فقط به خاطر مادر وداییم تو مراسمش شرکت میکنم
ولیییییییییی
یادش بخیر چقدر خاله بازی میکردیم البته اول ابتدایی بعضی جاهاش سانسوری میشه

مادربزرگم الان دوسم داره ها .
کوچیکی باهام بد بود حالا عزیزترین نوه شم.
 

silver light

عضو جدید
کاربر ممتاز
عمرا کسی به اندازه من خاطرات داشته باشه
من با خاطراتم زنده هستم
از 23 ماهگیم همه چیز یادمه
اولین خاطره زندگیم برمیگرده به مشهد
خانوادگی رفته بودیم مشهد
خواهرکوچیکترم 4 ماهه بود متولد اردیبهشت سال 61
منم مرداد سال 59 هستم
من رو گردن بابام نشسته بودم (چاهامو قلاب انداخته بودم)و رفته بودیم حرم امام
بابام یک 20 تومنی اسکناس به من داد و گفت بندازش تو
هنوزم رنگ ابی اسکناس تازه مچاله شده یادمه
 

niloufary

کاربر فعال
عمرا کسی به اندازه من خاطرات داشته باشه
من با خاطراتم زنده هستم
از 23 ماهگیم همه چیز یادمه
اولین خاطره زندگیم برمیگرده به مشهد
خانوادگی رفته بودیم مشهد
خواهرکوچیکترم 4 ماهه بود متولد اردیبهشت سال 61
منم مرداد سال 59 هستم
من رو گردن بابام نشسته بودم (چاهامو قلاب انداخته بودم)و رفته بودیم حرم امام
بابام یک 20 تومنی اسکناس به من داد و گفت بندازش تو
هنوزم رنگ ابی اسکناس تازه مچاله شده یادمه
شما بزرگ ما هستید پس دایی جان!
از خاطراتتون بیشتر بگید برامون
 

niloufary

کاربر فعال
از کجا بگم؟ بگین تا بگم

از هر کجا که دوس دارید بگید دایی جان .
هر چی آدما سنشون بالاتر باشه خاطراتشون هم قشنگ تره امروزیا که خاطره ندارن تعریف کنن همش لوس بازیه و کامپیوتر و عروسک و ........
از مدرسه بگید از شیطنت های تو خونه خلاصه هر کدوم واستون جالب تره .
 

niloufary

کاربر فعال
خب نمیشد بگم که اون منو با جارو میزد
ضایع بود

آخی داداش حامد دردتم میومد ؟
راستی داداش حامد داداش حمید خیلی دپرسه این مادربزرگه بدجوری دیکتاتوری کرده بیا یه راهنمایی کن بره دله مادربزرگه رو بدست بیاره .
 

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز
آی گفتی من وقتی سه سالم بود مادر پدرم که رحمت خدا وبر او ورفتگان شما
فوت کرد من چندتا خاطره شیرین بیشتر ازش ندارم ولی وقتی حرفش میشه اشک توی چشمام جمع میشه
اماااااااااااااا مادر مادرم
اوه اوه به خون من تشنس دوس داره سر به تن من نباشه خیلی نمک نشناسه خیلییییییییییییییی
یه مدت سعی میکردم با اینکه اون منو دوس نداشت من اونو دوس داشته باشم دیدم نمیشه با کارایی که اون با من کرده دیگه ازش تنفر دارم خیلی خیلی اگرم بمیره فقط به خاطر مادر وداییم تو مراسمش شرکت میکنم
ولیییییییییی
یادش بخیر چقدر خاله بازی میکردیم البته اول ابتدایی بعضی جاهاش سانسوری میشه
بمیرم واست
الهییییی
 

silver light

عضو جدید
کاربر ممتاز
از هر کجا که دوس دارید بگید دایی جان .
هر چی آدما سنشون بالاتر باشه خاطراتشون هم قشنگ تره امروزیا که خاطره ندارن تعریف کنن همش لوس بازیه و کامپیوتر و عروسک و ........
از مدرسه بگید از شیطنت های تو خونه خلاصه هر کدوم واستون جالب تره .

خاطره که زیاده

مثلا ما تو مدرسه همیشه بلا استثنا یک بازی بود مثل لی لی دخترا اما نحوه بازیش اینجوری بود که یک محوطه رو خط میکشیدیم و 2 گروه میشدیم شیر یا خط مینداختیم یک گروه میرفت داخل محوطه بعد یکی یکی از اعظای اون یکی گروه میرفت تو و با یک پا باید میدوید و بهشون دست میزد به هرکی دست میزد باید میرفت بیرون اگر تا نفر اخر نتونستند بزننشون دوباره از اول

تو دبستان زنگ تفریح که میشد میرفتیم تو حیاط مدرسه دعوا راه می انداختیم میریختیم سر یک عده ای میزدییموشون

تو باغچه خونمون یک چاه کنده بودم که هرکی بره تو باغچه بیفته توش

سرنگ برمیداشتم پر از نفت میکردم میزدم تو بدن کرم خاکی اندازه مار کبری میشد
بازم بگم؟
 

niloufary

کاربر فعال
خاطره که زیاده

مثلا ما تو مدرسه همیشه بلا استثنا یک بازی بود مثل لی لی دخترا اما نحوه بازیش اینجوری بود که یک محوطه رو خط میکشیدیم و 2 گروه میشدیم شیر یا خط مینداختیم یک گروه میرفت داخل محوطه بعد یکی یکی از اعظای اون یکی گروه میرفت تو و با یک پا باید میدوید و بهشون دست میزد به هرکی دست میزد باید میرفت بیرون اگر تا نفر اخر نتونستند بزننشون دوباره از اول

تو دبستان زنگ تفریح که میشد میرفتیم تو حیاط مدرسه دعوا راه می انداختیم میریختیم سر یک عده ای میزدییموشون

تو باغچه خونمون یک چاه کنده بودم که هرکی بره تو باغچه بیفته توش

سرنگ برمیداشتم پر از نفت میکردم میزدم تو بدن کرم خاکی اندازه مار کبری میشد
بازم بگم؟
آخییییییی ما هم بازی می کردیم اینو!
 

hamid221

عضو جدید
کاربر ممتاز
بمیرم واست
الهییییی
خدا نکنه
این مادر بزرگه من لیاقت دوست داشتنو نداره با زبونش و رفتارش همه رو رنجونده
حتی مامان من که دخترشه دوسش نداره فقط بهش احترام میذاره و به وظیفه فرزندیش عمل میکنه
دوست داشتن با احترام گذاشتن فرق داره
 

hamid221

عضو جدید
کاربر ممتاز
بزار یه خاطره بگم
یه بار ژدر ومادرم رفته بودن مشهد زیارت دوتایی
منو برادرهام وخواهرم که جمعمون میشه5 تو خونه بودیم
منم که بچه اخری بودم 8سالم بود.فرداصبح ن روزی که بابام اینا رفتن من از خونه فرار کردم و رفتم حالا بگو با چی و با کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با یه سه چرخه دربو داغون با پسر خالم که دو سال از من کوچیکتر بود تقریبا ساعت یازده بود که فرار کرده بودیم بریم بایه سه چرخه اونم با دو سر نشین تازه میخواستیم بریم سراغ اون یکی پسر خالم ساعت پنج عصر بود که رسیدیم در خونه اونها
اخ اخ اخ نمیدونی چه غوغایی بود همه فامیل نگران بودن وقتی رسیدیم اونجا زنگ زدن خونمون داداش بزرگم اومد اقا چشمتون روز بد نبینه تا دیدمش:w45: فرار کردم اونم میدوید دنبال من
اون بدو من بدو خلاصه گرفتم تا میخوردم کتکم زد:w22: :w37:منم گریه میکردم:crying::w04: :)biggrin:)
چه دورانی بود باورتون نمیشه خیلی ازش کتک میخوردم به خاطر همینم هی تو دلم نفرینش :weirdsmiley:میکردم میگفتم بزار بچه دار بشی اونقدر بچتو بزنم خون بالا بیاره:neutral::w43::thumbsdown::)biggrin:)
اقا وقتی بچه دار شد گفتم خووووووب :w11:حالا بحسابت میزارم:w02:
بزار بزرگ بشه میکشمش:w08::w37:
الان بچه داداشم دقیقا هشت سالشه اما من تا حالا بهش کتک نزدم:(:)D) اخه دلم نمیاد
خداییش اگه اون کتکا نبود معلوم نبود الان سر از کدوم زندانها در میاوردم:biggrin:
چه شیطونیایی که نمیکردیم :w35:
حیف که اون دوران زود تموم شد حیییییییف:cry:
 

silver light

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخییییییی ما هم بازی می کردیم اینو!
الان به درختای سر کوچه که نگاه میکنم بوی مرگ میدهند مثل ادمی هستند که با سرم زنده مونده اند حتی جوی های اب دیگه جوش و خروش ندارند خیابونها همون بزرگی سابقو ندارند و همشون کوچیک تر شدند
 

f.mohebbi

عضو جدید
راستش تنها چیزی که از بچگیم به یاد میارم درس و درس و درسه
چون از همون کلاس اول هم از مدرسه متنفر بودم نمی تونم خاطره شیرینی از بچگیم تعریف کنم
اصلا دوست ندارم به دوران مسخره بچگیم برگردم. با الان بیشتر حال میکنم.
هنوز وقتی آهنگ های اول مهر رو پخش میکنه اعصابم به هم میریزه.
 

hamid221

عضو جدید
کاربر ممتاز
الان به درختای سر کوچه که نگاه میکنم بوی مرگ میدهند مثل ادمی هستند که با سرم زنده مونده اند حتی جوی های اب دیگه جوش و خروش ندارند خیابونها همون بزرگی سابقو ندارند و همشون کوچیک تر شدند
گفتی جوب یاد جوب سر کوچمون چه اب زلالی داشت همیشه بعد فوتبال همه یکی یه سطل میاوردن میفتادیم به جون همدیگهتا دو ساعت به غروب اب بازی میکردیم
چه حالی میداد لچ اب میشدیم
 

niloufary

کاربر فعال
بزار یه خاطره بگم
یه بار ژدر ومادرم رفته بودن مشهد زیارت دوتایی
منو برادرهام وخواهرم که جمعمون میشه5 تو خونه بودیم
منم که بچه اخری بودم 8سالم بود.فرداصبح ن روزی که بابام اینا رفتن من از خونه فرار کردم و رفتم حالا بگو با چی و با کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با یه سه چرخه دربو داغون با پسر خالم که دو سال از من کوچیکتر بود تقریبا ساعت یازده بود که فرار کرده بودیم بریم بایه سه چرخه اونم با دو سر نشین تازه میخواستیم بریم سراغ اون یکی پسر خالم ساعت پنج عصر بود که رسیدیم در خونه اونها
اخ اخ اخ نمیدونی چه غوغایی بود همه فامیل نگران بودن وقتی رسیدیم اونجا زنگ زدن خونمون داداش بزرگم اومد اقا چشمتون روز بد نبینه تا دیدمش:w45: فرار کردم اونم میدوید دنبال من
اون بدو من بدو خلاصه گرفتم تا میخوردم کتکم زد:w22: :w37:منم گریه میکردم:crying::w04: :)biggrin:)
چه دورانی بود باورتون نمیشه خیلی ازش کتک میخوردم به خاطر همینم هی تو دلم نفرینش :weirdsmiley:میکردم میگفتم بزار بچه دار بشی اونقدر بچتو بزنم خون بالا بیاره:neutral::w43::thumbsdown::)biggrin:)
اقا وقتی بچه دار شد گفتم خووووووب :w11:حالا بحسابت میزارم:w02:
بزار بزرگ بشه میکشمش:w08::w37:
الان بچه داداشم دقیقا هشت سالشه اما من تا حالا بهش کتک نزدم:(:)D) اخه دلم نمیاد
خداییش اگه اون کتکا نبود معلوم نبود الان سر از کدوم زندانها در میاوردم:biggrin:
چه شیطونیایی که نمیکردیم :w35:
حیف که اون دوران زود تموم شد حیییییییف:cry:

منم کوچیک که بودم یه بار خواستم از خونه فرار کنم جو گرفته بودم مامانم خواب بود دلم نیومد بدون خداحافظی برم!
 

Similar threads

بالا