شعر نو

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را ناگهان کجا جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ:
دستهای خویش را در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد تا ابد میان ما برقرار باد:
چشم های من به جای دستهای تو!
من به دست تو آب میدهم
تو به چشم من آبرو بده
من به چشم های بی قرار تو قول میدهم:
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب میرسد
ما دوباره سبز می شویم
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و بگذاریم که احساس هوایی بخورد!

و بگذاریم که احساس هوایی بخورد!


لب دریا برویم
تور در آب بیندازیم
وبگیریم طراوت را از آب
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
دیده ام گاهی در تب ماه می اید پایین
می رسد دست به سقف ملکوت
دیده ام سهره بهتر می خواند
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است
ماه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می اید به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر کسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر
که از پشت چپر های صدا می شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد

سهراب سپهری
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بازگشت

ز ان نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
ای مایه ی امید من ، ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است

شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من بازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم

تا بر گذشته می نگرم ، عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر ، غیر رنجش یارم به من چه داد

این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است

گفتم قفس ، ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود

کنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام

پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوس های رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم
سال ها در دلم زیستی تو
آه، هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه، آری

آه، آری

بدتر از تنهايی
نيز هست
ولی گاه دهه ها مي گذرد
تا اين را بفهمی
و خيلی وقت ها
ديگر بسيار دير است
و بد تر از دير بودن
چيزی نيست.


<< چارلز بوكوفسكي >>
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنون مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه، من باید بخود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جامهای باده می خواند: که آیا هیچ
باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست

یا برای رهروی خسته
در دل این کلبهء خاموش عطرآگین زیبا
جای خوابی هست؟!
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پریا

پریا

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج شبگیر می اومد...

« - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟

شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!

گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...


احمد شاملو
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه دور بود پيش از اين زمين ما
به اين كبود غرفه هاي آسمان
كنون به گوش من دوباره ميرسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان
نگاه كن كه من كجا رسيده ام
به كهكشان به بيكران به جاودان
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بهار را باور کن

بهار را باور کن

باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن


فریدون مشیری



 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز

فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامي در يك شناسنامه مزين كردم
و هستيم به يك شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساكن تهران
ديگر خيالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانك سوابق پر افتخار تاريخي
لالايي تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقه قانون ...
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
...
در کوچه باد می‌آید
این ابتدای ویرانی‌ست
آن روز هم که دست‌های تو ویران شدند، باد می‌آمد
ستاره‌های عزیز
ستاره‌های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می‌گیرد
دیگر چه‌گونه می‌شود به سوره‌های رسولان سرشکسته پناه آورد؟
ما مثل مرده‌های هزاران‌هزارساله به هم می‌رسیم و آن‌گاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.


من سردم است
من سردم است و انگار هیچ‌وقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه‌ترین یار "آن شراب مگر چند ساله بود؟"
نگاه کن که در این‌جا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چه‌گونه گوشت‌های مرا می‌جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟ ...


فروغ فرخزاد

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامت را بر زبان می آورم

دریا بر من گسترده تر می شود

دریایی که ادامه ی گیسوان توست

کلامت را سرمه چشم می کنم

آفتاب و ماه و ستارگان را

در آب ها می بینم

می خوانمت

موجی بلند به ساحل می دود و دست می گشاید

صدفی پلک می زند

و تو در گیسوانت می تابی

عمران صلاحي
 

Ka!SeR

عضو جدید
در سرزمين قد کوتاهان
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت مي کنم
و کار تدوين نظامنامه ي قلبم
كار حكومت محلي كوران نيست

فروغ فرخزاد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من صبورم اما ...

به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم

یا اگر شادی زیبای تورا به غم چشمان خودم می بندم

من صبورم اما ...

چقدر با همه عاشقیم محزونم

و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ

مثل یك شبنم افتاده ز غم مغمومم

من صبورم اما ...

بی دلیل از قفس كهنه ی شب می ترسم

بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب

و چراغی كه تو را از شب متروك دلم دور كند ... می ترسم

من صبورم اما...

آه ... این بُغض ِ گران ، صبر نمیداند چیست !
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل وحشت زده در سینه من می لرزید
دست من ضربه به دیوار زندان کوبید
ای همسایه زندانی من
ضربه دست مرا پاسخ گوی
ضربه دست مرا پاسخ نیست
تا به کی باید تنها تنها
وندر این زندان زیست ؟؟؟
ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
پاسخی نشنیدم
سال ها رفت که من
کرده ام با غم تنهایی خو
دیگر از پاسخ خود نومیدم
راستی هان
چه صدایی آمد ؟
ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟
ضربه می کوبد همسایه زندانی من
پاسخی می جوید
دیده را می بندم
در دل از وحشت تنهایی او می خندم


حمید مصدق
 

Ka!SeR

عضو جدید
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ « تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمیکاهم
ترا من چشم در راهم

نیما یوشیج
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باد،پیچید در ترانه برگ

برگ،لرزید از بهانه ی باد

هرکجا برگ خشک بود افتاد

باغ نالید و گفت:

ــ"باد مباد"


در شگفتم گناه باد چه بود؟

برگ خشکیده بود،باد ربود

باد،هرگز نبود دشمن برگ

مردن برگ دست باد نبود


زندگی ذره ذره می کاهد

خشک و پژمرده می کند چون برگ


مرگ ناگاه میرسد چون باد


زندگی کرده دشمنی یا مرگ؟


برگ خشکم به شاخسار وجود

تا کی آن باد سرد، سر برسد

تو هم ای دوست ذره ذره مکش

تا نخواهم که زودتر برسد!





"زنده یاد فریدون مشیری"
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی که مثل هیچکس نیست

کسی که مثل هیچکس نیست


من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفش هایم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست ، مثل پدر نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل انسی نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
وقدش از درخت های خانه معمار هم بلند تر است
و از برادر سید جواد هم که رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود سید جواد هم که تمام اتاق های منزل ما از اوست نمی ترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و آخر نماز صدایش می کند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و می تواند تمام حرف های سخت کلاس سوم را
با چشم های بسته بخواند
و می تواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و می تواند از مغازه سید جواد ، هرچقدر که لازم دارد جنس نسیه بگیرد
و می تواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ .............چقدر روشنی خوب است
و من چقدر دلم می خواهد که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و من چقدر دلم می خواهد که روی چارچرخه یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ......چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است
چقدر باغ ملی رفتن خوب است
چقدر مزه پپسی خوب است
چقدر سینمای فردین خوب است
و من چقدر از همه چیزهای خوب خوشم می آید
و من چقدر دلم می خواهد گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم که در خیابانها گم می شوم
و چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها گم نمی شود
کاری نمی کند آن کسی که به خواب من آمده است زودتر بیاید
روز آمدنش را جلو بیندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هایشان هم خونیست
و آب حوضهایشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید در خواب خواب ببیند
کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش باماست در نفسش باماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیردرختهای کهنه یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ می شو د
بزرگتر می شود
کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می انداز د
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نویسی را قسمت می کند
و نمره مریضخانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند
درخت های دختر سید جواد را قسمت می کند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
با این همه
اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم!

قيصر امين پور
 

kamal_n13

عضو جدید
خوابهايم خاكستريست
طعم شيرين تو را دارد ، مزه تلخ جدايي
كار هر روزم است
دفتر كاهي خاطرتم را ، روي ميز پوسيده ذهنم ورق مي زنم
تا مگر حس گل سرخ خشكيده ميان كاغذ
ياد سبزي از تو ، خاطرم بياورد
پر پروانه خوابيده ميان دفتر
حس نرم نوازش تو را يادم بياورد
كار هر روزم است
قرآن مياورم لب ايوان
گل سرخي مي چينم
به خدا مي گوييم كه اگر آب باران پاك است
دل آهو پيش كره خويش است
كه اگر آسمان آبيست
جاي آزادي براي مرغابيست
جاي تو جز در قلب من نيست.
 

kamal_n13

عضو جدید
صبح بدون تو تاريك است
شب ها بي ياد تو طولانيست
ذهن قلبم مشوش سواليست :
دليل تپشم بدون او چيست ؟
مدتيست كه دلم در كنج تنهايي مي گريد
زندگي را هدفي ديگر نيست
همه گلهاي شقايق سر به زير آوردند
آسمان خاكستريست ، خورشيد خاكيست
همه چيز را غبار تنهايي پوشانده
هوايي نيست ، وزشي نيست
خاطرم هست
روزي را كه آسمان آبي بود
آفتاب بر خاك دلم تابيد
تو شكفتي در من ،‌ من شكفتم در خود
ريشه در جانم كردي ، پيچكي بر دور قلبم گشتي
ولي افسوس كه ديگر نيلوفر نيست
حس آبي پريدن نيست ، گرايش به سمت سقوط است
دليلي نيست تا هدفي باشد
 

kamal_n13

عضو جدید
قلبم درد تنهايي نداشت

چهره ام هرگز پريشاني نداشت

برگ هاي آخر تقويم عشق

حرفي از يک روز باراني نداشت

کاش مي شد راه سرد عشق را

بي خطر پيمود و قرباني نداشت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاريخ سطل تجربه‏اى تلخ و تيره است:
تا آستان روشنى روز آمدن‏
پيمودن آن مسافت دشوار، با اميد
وآنگه دوباره در دل ظلمت رها شدن
 

kamal_n13

عضو جدید
من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین
گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم
چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان
من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم
پکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم

 

kamal_n13

عضو جدید
گویند بهشت عدن با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
اين نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
که آواز دهل برادر از دور خوش است
 

kamal_n13

عضو جدید
بادهای سرگردان
و
هیاهوی عاصی کوچه
چه دارند بگویند
تا هنوز فرصت وزیدن باقی مانده؟
از امتداد بی شرم شهر
ملول می مانم
وتکرار خانه
دیوانه ام می کند.
انگار این بادها آمده اند تا
از بن بست خیزران هایم عبور کنند
آه... انگشتانم....
من برای شماست که دلتنگم
برای کلاس صبح فرداست
برای خاطره هایی که باد برده است آنها را در هیاهوی این مسیر
 

kamal_n13

عضو جدید
مرا صد بار از خود برانی دوستت دارم
به زندان خیانت هم کشانی دوستت دارم
چه سود از مهر ورزیدن چه حاصل از وفا کردن؟
مرا قابل بدانی با ندانی دوستت دارم
 

kamal_n13

عضو جدید
اشتیاقی در حسرت شدن گریست
و هستی ، در هر سپیده
نومید و خسته ، در شبهای دلتنگ مکرر می شود
واژه ها
آرزوهای نهان را تفسیر می کنند
تا زمان در رویایی دلپذیر دگرگونه بگذرد
 

kamal_n13

عضو جدید
زیر باران بیا قدم بزنیم

حرف نشنیده ای به هم بزنیم


نو بگوییم و نو بیندیشیم


عادت کهنه را به هم بزنیم


و ز باران کمی بیاموزیم


که بباریم و حرف کم بزنیم

کم بباریم اگر ، ولی همه جا


عالمی را به چهره نم بزنیم
 

Similar threads

بالا