داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
كم گوي و گزيده گوي چون در

كم گوي و گزيده گوي چون در

لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت:

امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور

شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. ديروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد.
روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد .

روز چهارم، هيچ نگفت . شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشته‏ها
بخواند.

پسر گفت:
امروز هيچ نگفته ‏ام تا برخوانم.

لقمان گفت: ((پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت، آنان كه كم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى)).
 

samira.bas

عضو جدید
کاربر ممتاز
لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت:

امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور

شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. ديروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد.
روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد .

روز چهارم، هيچ نگفت . شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشته‏ها
بخواند.

پسر گفت:
امروز هيچ نگفته ‏ام تا برخوانم.

لقمان گفت: ((پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت، آنان كه كم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى)).


ممنون. خیلی جالب بود.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»

اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می گوید. مُرده !»مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست
 

تسنیم_ط

عضو جدید
http://www.www.www.iran-eng.ir/icons/vcard_edit.png گل سرخي براي محبوبم...
####################
جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .

از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: "دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.

" جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند . هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

" جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراين راس ساعت 7 بعدالظهر " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :

" زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بي‌اختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند

دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .

او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود , اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود , دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .

من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !
تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست !
##################
طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به
چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد .
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرگز ...

هرگز ...

هرگز اشتباه نکن ....

اگر اشتباه کردي ... تکرار نکن
اگر تکرار کردي ... اعتراف نکن
اگر اعتراف کردي ... التماس نکن
اگر التماس کردي ... ديگر زندگي نکن
:gol::gol:
 

masoudica

عضو جدید
درخشش کاذب



یك روز صبح به همراه یكی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان «موجاوه» قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید.

هرچند مقصود ما رفتن به یك «دره» بود، برای دیدن آن چه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم.
تقریباً یك ساعت در زیر خورشیدی كه مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی كه به آن رسیدیم توانستیم كشف كنیم كه چیست.
یك بطری نوشابه خالی بود.
غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.

از آن جا كه بیابان بسیار گرم تر از یك ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت «دره» نرویم.
به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟
اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی كاذب است؟

پائولو كوئیلو
 

masoudica

عضو جدید
عشق واقعي


زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.
آنها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم
مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!
زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم
مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري
زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني
مرد جوان: مرا محکم بگير
زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟
مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي
سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.
در اين سانحه
که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد،
يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت

مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن
جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و اين است عشق واقعي
.
 

masoudica

عضو جدید
کلک رشتي

دکتري تعريف مي کرد:
چند شب پيش در ميان مريض ها منشي ام وارد شد و گفت يک آقايي که ماهي
بزرگي در دست دارد آمده است و مي خواهد شما را ملاقات کند...مرد ميانسالي با
لهجه شديد رشتي وارد شد و در حالي که يک ماهي حدودا ده کيلويي دريک کيسه نايلون
بزرگ در دست داشت، شروع کرد به تشکر کردن که من عموي فلان کس هستم و شما جان او
را نجات دادي و خلاصه اين ماهي تحفه ناقابلي است و...
هر چه فکر کردم "فلان کس" را به ياد نياوردم ولي ماهي را گرفتم و از او
تشکر کردم.
شب ماهي را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهي پاک نمي کنم!
خودم تا نصف شب نشستم و ماهي را تميز کردم و قطعه قطعه نموده و در فريزر
گذاشتم.

فردا عصر وارد مطب که شدم ديدم همان مرد رشتي ايستاده است و بسيار مضطرب
است.
تا مرا ديد به طرفم دويد و گفت آقاي دکتر دستم به دامنت... ماهي را پس
بده.... من بايد اين ماهي را به فلان دکتر بدهم اشتباهي به شما دادم..... چرا شما
به من نگفتي که آن دکتر نيستي و برادرزاده مرا نمي شناسي؟
من که در سالن و جلوي ساير بيماران يکه خورده بودم با دستپاچگي گفتم که
ماهي ات الآن در فريزر خانه ماست.
او هم با ناراحتي گفت: پس پولش را بدهيد تا براي دکترش يک ماهي ديگر
بخرم.
و من با شرمساري هفتاد هزار تومان به او پرداختم.
چند روز بعد متوجه شدم که ماجراي مشابهي براي تعدادي از همکارانم رخ داده
است و ظاهرا آن مرد رشتي يک وانت ماهي به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهاني
انداخته است!
 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
مدیریت بر قلب ها

مدیریت بر قلب ها

روزی «چارلز شواب» از میلیونرهای معروف تاریخ آمریکا، با سه کارگر خود هنگام اجرای وظیفه سیگار می کشیدند برخورد می کند، کاری که برخلاف مقررات شرکت بود.

او می توانست آنها را توبیخ کند و بگوید:« شما که می دانید طبق مقررات نباید سیگار بکشید.» اما شواب می دانست چنین کلماتی فقط کارگران را تحقیر می کند و سبب نارضایتی آنان می شود.

او به جای زدن این حرفها، دست در جیبش کرد و سه سیگار بیرون آورد و به هر یک یکی داد و گفت:« بچه ها این سیگارها را از من بگیرید، ولی اگر در ساعت های کار نکشید سپاسگزار خواهم بود.»

روزی کسی از شواب پرسید:« شما چه طور موفق شدید چنین کارگرانی سخت کوش و وفادار داشته باشید؟» و او توضیح داد:

« من هرگز از کسی انتقاد نمی کنم، راه پرورش بهترین چیزهای موجود در یک شخص، تشویق و قدردانی است.»
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پدر و پسر :دی

پدر و پسر :دی

روزي از روزها يه پدر پيري از پسر زبروزرنگش ميخواهد كه گله گوسفندها را به چرا ببره پسر كه حوصله اين كارها را نداشت بهانه مي آورد پدره ميگه پسرم كاري را كه الان بهت ميگم بكني هيچ اتفاقي نميفته هم گله چرا مكنه هم تو به كارات ميرسي.القصه پدر ميگه وقتي گله را بوردي صحرا چرا كنند بسپار به حضرت ابولفضل وبيا پسر ميره گله را ميبره بعداز 2ساعت مياد خونشون باباش ميگه كاري را كه گفتم كردي پسر با شهامت ميگه بابا جان ازون هم بهترش رو كردم پدر باتعجب ميگه چيكار كردي ميگه من گله رو به خدا سپردم وآمدم پدر از جواب بچهش حسابي عصباني ميشه پسرشو حسابي ميگيره زير مشت ولگد خلاصه با وساطت همسايه پدر آروم ميشه بعد كه داستان اين درگيري را همسايه ميفهمه از پدر پسره مي پرسه كه خوب بچت كار خوبي كرده پدر با نارحتي ميگه داداش وقتي من ميگم بسپار دست حضرت ابولفضل منظوري دارم واون اينكه اگر يوقت از گوسفندام يكي كم شد يا براشون اتفاقي افتاد به خدا شكايت حضرت ابولفضل را بكنم حالا كه پسرم به خدا سپرده اتفاقي بيفته به كي شكايت بكنم.!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
 

narjes

کاربر فعال
نامه غضنفر به زنش!
روزی غضنفر برای کار و امرار معاش قصد سفر به آلمان میکنه و

همسرش و نوزده بچه قد و نیم قد رو رها کنه

خلاصه

همسرغضنفر گفت :حال ما چه طور از احوال تو با خبر بشیم؟؟؟؟

غضنفر گفت: من برای تو نامه مینویسم....

همسرش گفت: ولی نه تو نوشتن بلدی و نه من خوندن !!!!!!!!!!!!!!!!!

غضنفر گفت من برای تو نقاشی میکنم ... تو که بلدی نقاشی های منو بخونی مگه نه ؟؟؟؟؟؟

خلاصه

غضنفر به سفر رفت و بعد از دو ماه این نامه به دست زنش رسید ..

این شما و این هم نامه ببینید چیزی میفهمید!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟

+
+
+


+
+
+

شما چیزی فهمیدید !!!!!!!من که نفهمیدم

این نامه رو فقط همسر غضنفر میفهمه چی نوشته شده

+
+
+

حال ترجمه از زبان همسرش

خط اول :حالت چه طوره زن ؟

خط دوم :بچه ها چه طورن ؟

خط سوم : مادرت چه طوره ؟

خط چهارم :شنیدم سر و گوش ت می جنبه!!!

خط پنجم : فقط برگردم خونه....

خط ششم : می کشمت

خط هفتم :غضنفر از آلمان...

+

+

+

+

+

ها ها ها ها خوش تون اومد
 

narjes

کاربر فعال
متفاوت باش

جوانی نجار نزد شیوانا آمد و از استادش گله کرد. شیوانا جویای ماجرا شد. جوان گفت:" به استاد گفتم برای کارم پول بیشتری نسبت به بقیه کارگران می خواهم و اگر او این حقوق بیشتر را به من ندهد او را ترک می کنم و دیگر برایش کار نمی کنم."

شیوانا پرسید:" تو چرا حقوق بیشتری طلب می کردی، مگر کارت از بقیه بهتر بود؟"

جوان گفت:" نه چندان! اما بیشتر از بقیه برای کار وقت می گذاشتم و وقتی بقیه به منزل می رفتند من ساعت ها در کارگاه می ماندم و اضافه کار می کردم. البته استاد پول اضافه کارم را می داد ، اما من این حق را داشتم که به خاطر دلسوزی و وقت گذاشتن پول بیشتری بگیرم ، اینطور نیست؟"

شیوانا لبخندی زد و پرسید:" و وقتی تو به استاد گفتی که دیگر برایش کار نمی کنی او چه گفت؟"

جوان غمگین و افسرده پاسخ داد:" هیچ! گفت برو بسلامت! همین!"

شیوانا سری تکان داد و گفت:" اگر به جای خیلی کار کردن سعی می کردی خوب‏تر کار کنی و کاری متفاوت و برجسته تر نسبت به بقیه از خودت نشان دهی آنگاه منحصر به فرد می شدی و آن زمان این استادت بود که خداخدامی کرد تو را از دست ندهد. چرا که می دانست تو با این هنر برجسته هرجا روی خواهان داری. اما تو فقط مثل بقیه معمولی کار کردی و به جای ایجاد تمایز بین کارخودت و دیگران سعی کردی با کاربیشتر خودت را عزیز و استاد را وابسته کنی! در حالی که استاد اگر می خواست محصول معمولی بیشتری داشته باشد خوب چرا به تو پول اضافی بدهد. آن رابه دو کارگر معمولی و تازه نفس دیگر می داد.

از من برای تو کاری ساخته نیست. تو یک فرد معمولی هستی و مانند تو زیاد پیدا می شود. این را باید موقعی که درخواست اخراج می کردی در نظر می گرفتی. برو و جایی دیگر کاری جدید برای خودت پیدا کن با این تفاوت که اینبار سعی کن متفاوت و برجسته تر از بقیه کاری متمایز و شاخص عرضه کنی. آن زمان کار خودش تورا نگاه خواهد داشت."
 

narjes

کاربر فعال
پند استاد
نوجوانی باهوش تمام کتاب‌های استادش را آموخته و چشم بسته آنها را برای دیگر شاگردان می‌خواند.
استادش به او گفت؛ به یک شرط می‌گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی. شاگرد پرسید چه امری؟
استاد کفت: آموزش بده اما نصیحت مکن.
شاگرد گفت: چرا نصیحت نکنم؟
استاد پیر گفت: دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است.
شاگرد گفت: درس بزرگی به من آموختید سعی می‌کنم امر شما را انجام دهم.
گفته می‌شود سال‌ها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمی‌داد.
ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان می‌گوید: سرایش یک بیت درست از زندگی، نیاز به سفری، هفتاد ساله دارد.

كليد موفقيت
مردی فرزندش را برای به دست آوردن تجربه به خارج شهر فرستاد. پس زمانی که فرزند از شهر خارج شد، روباه مریضی را دید پس مدتی درنگ کرد ...اندیشید ... چگونه روباه غذا به دست می‌آورد؟
در این لحظه شیری را دید که با او شکاری بود. زمانی که به روباه نزدیک شد، از شکار خورد و باقی را ترک گفت و خارج شد.
پس از لحظه‌ای روباه به سختی خود را حرکت داد و به شکار باقی مانده نزدیک شد و شروع به خوردن کرد.
پس پسر با خود گفت: بی‌شک خداوند ضامن روزی است، پس چرا مشقت و سختی را تحمل کنم؟
سپس پسر نزد پدرش رفت و برای پدرش ماجرا را باز گفت.
پدر گفت: فرزندم اشتباه می‌کنی ... من برای تو زندگی شرافت مندانه‌ای را می‌خواستم. به شیر نگاه کن! به دیگران کمک می‌کند. چگونه همان طور که می‌دانی او حیوانی قوی است!
اما به روباه کن ... او منتظر کمک دیگران است ... و از این رو برای او زندگی، شرافت‌مندانه نیست. پس فرزند متوجه شد و دیدگاهش در پیرامون زندگی عوض شد.
توکای پیر

توکای پیری تکه نانی پیدا کرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد.
پرندگان جوان این را که دیدند، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند.
وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می‌کنند، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد؛ وقتی کسی پیر می‌شود، زندگی را طور دیگری می‌بیند، غذایم را از دست دادم؛ اما فردا می‌توانم تکه نان دیگری پیدا کنم.
اما اگر اصرار می‌کردم که آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگی به پا می‌کردم؛ پیروز این جنگ، منفور میشد و دیگران خود را آماده می‌کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را می‌انباشت و این وضعیت می‌توانست مدت درازی ادامه پیدا کند.

فرزانگی پیری همین است: آگاهی بر این که باید پیروزی‌های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر گز تسلیم نشو ، هر روز معجزه ی جدیدی اتفاق می افتد.
شجاع باش حتی اگر قلبا شجاع نیستی، به آن تظاهر کن . هیچ کس تفاوتش را نمی فهمد.
شریک زندگی ات را با دقت انتخاب کن. نود و پنج در صد بد بختی ها و خوش بختی های زندگی ات ناشی از همین یک تصمیم است.
به افکار بزرگ فکر کن اما از شادی های کوچک لذت ببر.
گوش کردن را یاد بگیر. فرصت ها گاه با صدای آهسته در می زنند.
هرگز امید را از کسی سلب نکن. شاید این تنها چیزی باشد که او دارد.
دعا کن اما نه برای به دست آوردن اشیاء بلکه برای به دست آوردن عقل و شجاعت.
با عشق ازدواج کن.
ذهن تو در هر لحظه قادر است یک فکر را در خود جا دهد. کاری کن که ان فکر مثبت و سازنده باشد.
 

narjes

کاربر فعال
به یاد دکتر محمد مصدق


چند اتاق تودرتو وعکس هایی از او بر دیوار. اتاق هایی سرد و نمور که تاریخی را به خود دیده اند. اتاق هایی که هر گوشه شان تنها، تنهایی او را به یاد می آورند.. ۱۰ سال، زمان کمی نیست. یک عمر است. پیر احمد آباد چگونه این قفس را تحمل کرده ؟ چگونه او را در این زندان تاریک به بند کشیده اند ؟

ده سال از تبعید مصدق به روستای احمد آباد می گذشت. مردی که زندگی اش را فدای آزادی و استقلال میهنش کرده بود، دهمین سال تبعیدش را در کنج عزلت و گوشه ی احمد آباد می گذراند. یکی از روزهای آبان ۱۳۴۵ بود که به پسرش غلامحسین (که دکتری متخصص بود ) گفت : سقف دهانم تاول زده. فکر می کنم به سبب نوشیدن چای داغ باشد. پس از مشورت غلامحسین با سایر دکتران قرار شد برای تحقیقات بیشتر او را به تهران بیاورند. با مجوز سازمان امنیت ملی و شخص شاه، مصدق به تهران آورده شد. پزشکان تاول سقف را مشکوک به سرطان فک تشخیص دادند. قرار شد محل تاول را با اشعه ی کبالت بسوزانند. پس از چند روز عضلات گردن او متورم شد. پزشکان کبالت را قطع کردند و قرص مسکن تجویز نمودند.

پس از تشخیص بیماری، پسران دکتر مصدق (احمد و غلامحسین) تصمیم گرفتند که او را برای ادامه معالجه به اروپا ببرند. هنگامی که این تصمیم را با او در میان گذاشتند به یکباره بر آشفت و پرخاش کرد:

"چرا به اروپا بروم ؟ پس شما که ادعای طبابت می کنید و در خارج تحصیل کرده اید چکاره اید ؟ اگر واقعا طبیب هستید همین جا من را معالجه کنید. اگر دروغ است و مردم را گول می زنید آن حرف دیگری است. مگر من با دیگران چه فرقی دارم ؟ مگر همه مردم وقتی بیمار می شوند برای معالجه به اروپا می روند ؟"



در مورد آوردن پزشک از خارج هم سخت مخالفت کرد و گفت : "لعنت خدا بر من و هر کس دیگر که در این زمان، خرج چندین خانوار این ملت فقیر را صرف آوردن دکتر از خارج کند..."
 

narjes

کاربر فعال
تله موش

موش ازشکاف دیوارسرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست؟
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: « کاش یک غذای حسابی باشد.»

اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت:

« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است.»




مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت:
آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد


میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت:

«آقای موش من فقط میتوانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود».

موش که ازحیوانات مزرعه انتظار هم دردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت:

« من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!»

او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.



سرانجام، موش نا امید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مارخطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد.

صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند.

بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت:

«برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.»


مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، درحالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید.

افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.



حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!


 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن (( راز خوشبختی )) نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سر انجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید.مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس رو برو شود وارد تالاری شد که در آن جنب و جوش بسیاری به چشم می خورد. فروشندگان وارد و خارج می شدند،مردم در گوشه ای گفت و گو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خورا کی ای لذیذ چیده شده بود.خردمند با این و آن در گفت و گو بود و جوان مجبور شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که(( راز خوشبختی)) را برایش فاش کند. پس به او گفت که گردشی در قصر بکند و دو ساعت دیگر باز گردد.
مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم.آنگاه یک قاشق کوچک به پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله ها، در حالی که چشم از قاشق بر نمی داشت.دو ساعت بعد نزد خردمند باز گشت.
مرد خردمند پرسید: آیا فرش های ایرانی اتاق ناهار خوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آن کرده است را دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده است را دیدید؟؟
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده،تنها فکر او این بود که قطرات روغنی را که خردمند به او داده است را حفظ کند.
خردمند گفت:(( خوب پس برگرد و شگفتی های دنیای من رابشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر آنکه خانه ا ی که در آن سکونت دارد را بشناسد.))
مرد جوان این بار به گردش در باغ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را در دست داشت. با دقت و توجه آثار هنری را که زینت بخش دیوار ها و سقف ها بود می نگریست. او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را ، ظرافت گل ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود را تحسین کرد.
وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید:(( پس آن دو قطره رو غنی را که به تو سپردم کجاست؟))
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
(( راز خوشبختی این است که همه ی شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فرا موش کنی.))

کیمیا گر، پائولو کوئیلو
 

narjes

کاربر فعال
درخشش کاذب

یك روز صبح به همراه یكی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان «موجاوه» قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید.
هرچند مقصود ما رفتن به یك «دره» بود، برای دیدن آن چه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم.
تقریباً یك ساعت در زیر خورشیدی كه مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی كه به آن رسیدیم توانستیم كشف كنیم كه چیست.
یك بطری نوشابه خالی بود.
غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.

از آن جا كه بیابان بسیار گرم تر از یك ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت «دره» نرویم.
به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟
اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی كاذب است؟

پائولو كوئیلو
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
کتاب زندگی

خوابیده بودم:
در خواب کتاب زندگی گذشته ام را باز کردم و روز های سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم. به هر روزی که نگاه می کردم در کنارش دو جفت جای پا بود.یکی مال من و یکی مال خدا. جلو تر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم. خاطرات خو ب، خاطرات بد،زیبایی ها ، لبخند ها، شیرینی ها، مصیبت ها ........ همه و همه را می دیدم.

اما دیدم در کنار بعضی برگ ها فقط یک جفت جای پا است. نگاه کردم. همه سخت ترین روز های زندگی ام بودند. روزهایی همراه با تلخی ها ،ترس ها ، درد ها ، بیچارگی ها.
با ناراحتی به خدا گفتم:((روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری. هیچ وقت مرا به حال خو رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم.چگونه، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها، مصیبت ها و دردمندی ها رها کنی؟چگونه؟))

خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد.لبخندی زد و گفت:(( فرزندم!من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود.
در شب و روز، در تلخی ها و شادی ها ، در گرفتاری و خوشبختی.
من به قول خود وفا کردم،
هرگز تو را تنها نگذاشتم،
هرگز تو را رها نکردم،
حتی برای لحظه ای،
آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی، جای پای من است،وقتی که تو را به دوش کشیده بودم!!!))
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخاوت
پسر بچه ای وارد بستنی فرو شی شد و پشت میزی نشست.پیش خدمت یک لیوان آب برایش آورد.
پسر بچه پرسید: ((یک بستنی میوه ای چند است؟)) پیش خدمت پاسخ داد:(( 50 سنت))پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید :((یک بستنی ساده چند است؟)) در همین حال تعدادی از مشتریان منتظر میز خالی بودند. پیش خدمت با عصبانیت پاسخ داد :((35 سنت))
پسر دوباره سکه هاش را شمرد و گفت(( لطفا یک بستنی ساده))
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خودش رفت.
پسر نیز بعد از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شکه شد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت!!
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز

اصل موضوع را فراموش نکن!!
مرد قوی هیکلی در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند.روز اول 18 درخت برید و رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه ی کار تشویق کرد.روز دوم با انگیزه ی بیشتری کار کرد ولی 15 درخت برید.
روز سوم بیشتر کار کرد اما فقط 10 درخت برید.به نظرش آمد که ضعیف شده است. پیش رئیسش رفت و عذر خواست و گفت(( نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم درخت کمتری می برم.))
رئیس پرسید(( آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟))
او گفت(( برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم!))
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز

اصل موضوع را فراموش نکن!!
خانمی طوطی خرید اما روز بعد آن را به مغازه بر گرداند.او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند.صاحب مغازه گفت (( آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند. آن ها تصویرشان را در آینه می بینندو شروع به صحبت می کنند))آن خانم یک آینه خرید و رفت. روز بعد بازگشت وگفت: طوطی باز صحبت نمی کند.صاحب مغازه پرسید(( نردبان چه ؟ طوطی ها عاشق نردبان اند.))آن خانم یک نردبان خرید و رفت اما روز بعد باز هم آن خانم بر گشت.
صاحب مغازه =رسید آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟ خوب مشکل همین است.به محض اینکه شروع به تاب خوردن بکند، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد. آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد چهره اش کاملا تغییر کرده بود. او گفت:(( طوطی مرد!)) صاحب مغازه شوکه شد و پرسید:((آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد؟))
آن خانم پاسخ داد(( چرا، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟!!!!))
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز

تغییر دنیا
بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:(( کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم.بزرگتر که شدم فهمیدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم که شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم که خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه ی مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!!))
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
نکته ی مهم زندگی و عشق از گابریل گارسیا مارکز....
یک: دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام بودن با تو پیدا می کنم.
دو:هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
سه: اگر کسی تو را آنگونه که می خواهی دوست ندارد به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
چهار:دوست واقعی کسی است که دست های تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.
پنج: بد ترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کناراو باشی و بدانی هرگز به او نخواهی رسید.
شش:هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی.زیرا هر کس ممکن است عاشق لبخند تو باشد.
هفت: تو ممکن است در تمتم دنیا فقط یک نفر باشی و لی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
هشت:هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو نگذراند نگذران.
نه:شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نا مناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را.به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکر گزار باشی.
ده: به چیزی که گذشت غم مخور به چیزی که پس از ان می آید لبخند بزن.
یازده:همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند. اما با این حال همواره به دیگران اعتماد کن.فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی.
دوازده:خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی که او تو را بشناسد.
سیزده:زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار.بهترین چیز ها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری.
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
کرم شب تاب
روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت:چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد به شما خواهم داد.سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست.یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد یکی آسمان را.
در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز نه چثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی. نه آسمان و نه دریا. فقط کمی از خودت را تنها کمی از خودت را به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
و نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت : آنکه نوری با خود دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی پنهان می شوی.
و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
هزاران سال است که او می تابد . روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است.و هیچ کس نمی داند که این همان چراغی است که خدا روزی به کرم کوچکی بخشیده است.
چلچراغ شماره 39
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز

لیلی نام دیگر آزادی است...
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت.خدا دنیایی بی زنجیر آفرید.
آدم بود که زنجیر را ساخت .شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد.عشق زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد.و آدم ها دیوانه ی زنجیری.
خدا دنیای بی زنجیر می خواست . نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دست های شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت زنجیرت رت پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیر هایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.مجنون اما نه دیوانه بود نه زنجیری.این نام را شیطان بر او گذاشت. شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست.لیلی می دانست خدا چه می خواهد.لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند زیرا لیلی نام دیگر آزادیست.
چلچراغ
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز

فقر
روزی یک مرد ثروتمند ،پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد که مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیرند. آنها یک روز و یک شب را در خانه ی محقر یک روستایی گذراندند.
در راه بازگشت و در پایان سفر پدر از پسر پرسید:((نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟))
پسر پاسخ داد:(( عالی بود پدر!))
پدر پرسید:(( آیا به زندگی آنها توجه کردی؟))
پسر گفت :((فکر می کنم!))
پدر پرسید:(( چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟))
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:(( فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا.ما در حیاتمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود ولی باغ آنها بی انتهاست!!))
در پایان حرف های پسر زبان پدر بندآمده بود.پسر اضافه کرد:(( متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!))
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز

تریبول تنها
آنها در کنار یکدیگر بودند و به یک اندازه می دانستند و باور داشتند که آنچه می دانند بسیار است. یکی در میانشان بود که به اندازه ی دیگران نمی دانست و به او نادان می گفتند. نام او تریبول بود.
هنگامی که شنید نادان است فروتن شد و خود را پنهان کرد تا دیگرکسی او را نبیند.
اما دیگران با او همدردی نداشتند و دنبالش می کردند و نگاهش می کردند و با او از آنچه نمی توانست بفهمد حرف می زدند.آنها میدیدند تریبول چه رنجبی می بردو خوشحال بودنداز اینکه می توانند او را برنجانند.
اما ناگهان جهان دگرگون گشت و تریبول دانا شد و بقیه نادان، بسیار نادان تر از او.
تریبول هم می خواست برای آنچه دیگران بر سرش آورده بودند انتقام بگیرد.اما آنها او را تحسین می کردند و هیچ کس به خاطر آنچه نمی دانست و تریبول می دانست خجالت نمی کشید و تریبول با آنها همدردی می کرد و نمی توانست آنها را برنجاند. او می دانست که او همیشه تنها بوده و در انتظار روزی بود که روزگاری باز خواهد گشت. او دقیقا می دانست زمانی که در آن جهان بار دیگر دگر گونه شود،باز هم او را خواهند رنجاند.
گیزلا النسر
 

Similar threads

بالا