گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

sina_0021

عضو جدید



سلام

تصاويرش يك مقدار ناراحت كننده است ...



This Cell phone was plugged in!!!!
این موبایل به برق وصل بود!!!

A few days ago, a person was recharging his mobile phone at home.
چند روز پیش شخصی در حال شارژ کردن موبایلش در کنار تختش بود.

Just at that time a call came in and he answered it with the
Instrument still connected to the outlet.
در همان حال کسی به موبایلش تماس گرفت. او در حالیکه موبایل به برق وصل بود به موبایل جواب داد.


After a few seconds electricity flowed into the cell phone unrestrained
and the young man was thrown to the ground with a heavy thud.
پس از چند ثانیه جریان برق به موبایل که به پریز برق وصل بود منتقل می شود و این جریان قوی به مرد جوان منتقل میشود و او با شدت بسیار به زمین پرتاب می شود.
His parents rushed to the room only to find him unconscious, with
a weak heartbeat and burnt fingers.
پدر و مادر او از صدای مهیبی که شنیده بودند با شتاب به اتاق او میروند و او را بیهوش روی زمین با ضربان ضعیف قلب و انگشتان سوخته پیدا می کنند.

He was rushed to the nearby hospital, but was pronounced dead on arrival.
او به سرعت به بیمارستان منتقل میشود اما متاسفانه وقتی رسیده بود بیمارستان مرده بود.
Cell phones are a very useful modern invention.
However, we must be aware that it can also be an instrument of death.
Never use the cell phone while it is hooked to the electrical outlet!
موبایل یک اختراع بسیار مفید مدرن است. اما ما باید مراقب باشیم که میتواند وسیله مرگ هم باشد اگر بی احتیاطی کنیم.
هرگز از موبایل زمانی که به برق یا کامپیوتر وصل است استفاده نکنید. هرگز!!













 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز











Some feel that problems exist only when we disturb someone like this..

برخی احساس میکنید که مشکلات تنها زمانیه که کسی مزاحم ما میشند مثل این:








Some feel that problems exist only when we are ready to take anything like this ..

برخی احساس میکنید که مشکلات تنها زمانیه که برای موضوعی آمادگی دارید مثل این:









Some feel that problems exist only when we do things blindly like this..

برخی احساس میکنید که مشکلات تنها زمانیه که کورکورانه عمل میکنید مثل این:








Some feel that problems exist only when we dare to enter a trap like this ..

برخی احساس میکنید که مشکلات تنها زمانیه که شما جرات وارد شدن به دام رو پیدا میکنید مثل این:










Some feel that problems exist only when we are in love with someone like this



برخی احساس میکنید که مشکلات تنها زمانیه که شما عاشق کسی میشید مثل این:











Some feel that problems exist only when we try to aim at very huge things like this..
برخی احساس میکنید که مشکلات تنها زمانیه که سعی میکنید هدف بزرگی رو انتخاب کنید مثل این:





اما مشکلات همان چیزیست که ما تصور میکنیم


و جز نا امیدی و افسردگی هیچ بن بست و مشکلی در زندگی آدمی نیست
 
آخرین ویرایش:

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز

همدلی با دیگران




در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود

ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد.

از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می‌دانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ می‌زند و می‌میرد.

علی‌رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می‌دانست وقت زیادی ندارد.
در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود.
او می‌بایست تصمیم خود را می‌گرفت. دستکش‌های خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ‌زده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد.

مرد یخ‌زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک می‌کردند.

کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین می‌رفت ؟

ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک می‌کنیم.
خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتواند از بار دلهای خودمان کم کند.
به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می‌دهید نه تنها او به شما فکر می‌کند، بلکه خداوند نیز به شما فکر می‌کند.
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز گل سرخ

[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یه روز خدا یک گلی رو از بهشت به زمین فرستاد
و به اون گفت روی زمین برای خود نقطه‌ای پیدا کن تا همون‌جا منزلگاه تو باشه
گل از اون بالا منطقه‌ای رو دید زرد رنگ،
سرزمین وسیع و پهناوری بود
پیش خودش گفت من همین‌جا می‌مونم
رو به خدا کرد و گفت:
خدایا منو همین‌جا قرار بده
خدا گفت گل من اینجا مناسب تو نیست؛
گل گفت خدایا خودت به من گفتی انتخاب کن و من هم اینجا رو انتخاب کردم
خدا گفت:
نه همین که گفتم
گل نالید که خدایا تو دل منو آزردی
چرا با من این کار رو کردی
کره زمین می‌چرخید و گل نظاره‌گر زمین بود
ناگهان گل منطقه‌ای رو دید آبی
رنگ آبی که از بالا برق زیبایی داشت
زیبایی و برق رنگ آبی
دل گل رو با خودش برد
گل گفت خدایا من اینجا رو می‌خوام
خدایا من و همین‌جا پایین بزار
خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست
گل گفت خدایا چرا منو اذیت می‌کنی چرا به من سخت می‌گیری
تو دل منو گل آفریدی
شکننده و عاشق و حالا مدام دل عاشق منو می‌شکنی
چرا اون چیزی که بهش علاقه‌مند می‌شم و عاشق رو از من دور می‌کنی
خدا گفت همین که گفتم؛
و کره زمین همچنان می‌چرخید
گل گریه می‌کرد و با چشمان گریان به زمین نگاه می‌کرد
دلش گرفته بود
خسته شده بود
دوری اون دوتا سرزمین خیلی اذیتش می‌کرد
به طوری که از خدا آرزوی مرگ می‌کرد.
دوست داشت زود منزلگاهی رو پیدا کنه
دیگه براش هیچی مهم نبود عشق مهم نبود، فقط یه چیز مهم بود
دیگه خسته شده بود دوست داشت سریع جایی رو پیدا کنه و توش منزل کنه
ناگهان چشم گل به سرزمینی افتاد سبز و زیبا
گل پیش خودش فکر کرد و گفت
عجب جایی چقدر اینجا سبزه
سبز مثل برگهام
مثل ساقه‌ام
حتما اینجا جای منه
خدا می‌خواسته من اینجا باشم که نگذاشته او دو مکان قبلی بمونم
آره بابا جای من اینجاست
گل عاشق و دل داده‌تر از گذشته شده بود
عاشق‌تر از گذشته
رو به خدا کرد و گفت خدایا فهمیدم چقدر دوستم داری
تو همین رو می‌خواستی
خدایا منو اینجا قرارم بده
زود باش دیگه طاقت ندارم
خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست
جای دیگه‌ای رو انتخاب کن
گل گریه کرد و گفت:
خدایا چرا با من اینکار رو می‌کنی
من گلم دل منو نشکن
خدایا من با تو قهر می‌کنم
خودت برام جایی پیدا کن
تو برای خواسته‌های من اهمیتی قایل نیستی
خدا گفت: به من توکل می کنی‌؟
گل گفت: هر کاری دوست داری بکن.
خدا دست گل رو گرفت و در تاریکی شب او را در جایی گذاشت.
گل از بس گریه کرده بود خوابش گرفت
و ندید که خدا او را کجا گذاشت.
گل خواب بود که نوری ملایم به چشمش خورد
آروم چشماش رو باز کرد
تا چشماش رو باز کرد
دونه دونه‌های آبی خنک ریخت روی صورتش
گل خیلی تشنه بود
تشنه تشنه
با قطره‌های آب تشنگیش رو بر طرف کرد
با آب چشماشو شست
وقتی چشماش بازتر شد
دید پیر مردی مهربان با وجدی که توی چشماش فریاد می‌زد
داره گل رو نگاه می‌کنه
گل اطرافشو نگاه کرد
خدا اونو گذاشته بود توی یه باغچه کوچک
توی خونه یه پیرمرد تنها
پیر مرد خدا رو شکر کرد
که گلی زیبا توی خونش در اومده
گل‌های دیگه به گل تازه وارد سلام گفتن و از اون استقبال کردن
گل عاشق رو به آسمون کرد و به خدا گفت:
خدایا منو توی این باغچه کوچک گذاشتی
من لیاقتم این بود
یا اون سرزمین‌های قشنگی که دیدم
این بود اون سرزمینی که به من وعده داده بودی
خدا گفت:
اولین جایی رو که دیدی اسمش بیابان بود
جایی که توش آب نیست و خاکش داغه داغه
تو اونجا بیش از چند دقیقه طاقت نمی‌آوردی و می‌مردی
گل گفت‌:
خوب اون سرزمین آبی چی بود
خدا گفت:
اون قسمت دریا بود
دریا پر آبه
آب شور
تو اونجا خفه می‌شدی و می مردی
گل گفت خدایا
اون سرزمین سبز رنگ که هم جنس و رنگ خودم بود چی؟
خدا گفت:
اسم اون سرزمین جنگله
جنگل پر از درخت‌های بلند و تو هم رفته هست
تو گلی هستی کوچک که احتیاج به آفتاب داری
وجود اون درخت‌های بلند به تو اجازه نمی‌داد که آفتاب بخوری
تو بدون آفتاب خشک می‌شدی و می‌مردی
گل گفت:
اینجا کجاست
خدا گفت:
اینجا باغچه کوچک پیرمردیه که به تو می‌رسه
آبت میده، کود برات می‌ریزه، مواظب حشره‌های موذی روت نشینه ...
گل گفت: خدایا پس چرا تو منو آنقدر عاشق کردی
چرا اونجاها رو به من نشون دادی
خدا گفت:
همه اینها بخاطر این بود که بفهمی و کاملاً درک کنی که من چقدر تو رو دوست دارم
اگر از اول می‌آوردمت اینجا این قدر که الآن می‌دونی دوست دارم اون موقع نمی‌فهمیدی
من تو رو اونقدر دوست دارم که دلم نمی‌خواد تو سختی بکشی
اگر توی صحرا می‌مردی صحرا هم از مرگ تو غمگین می‌شد و دل مرده می‌شد
من هم به خاطر تو هم بخاطر صحرا این کار رو نکردم
صحرای منم قشنگه پر از زیبایی‌هاست
اگر تو توی دریا می‌مردی هم دریا ناراحت می‌شد هم ماهی‌های توی دریا
تو خودت می‌دونی چقدر دریا قشنگه و زیبا
اگر توی جنگل می‌مردی جنگل از قصه دق می‌کرد و خشک می‌شد
اونوقت تمام حیوان‌ها هم می‌مردن
حالا می‌بینی من همه شما رو دوست دارم
گل و دریا و صحرا و هر چیزی که توی دنیاست
همتون زیبا هستین و زیبا
گل گفت خدایا منو ببخش تو چقدر مهربون هستی و ما چقدر نادون
اما یه چیزی روی گل مونده بود
رنگ گل از داغ عشق سرخ سرخ شده بود.
سرخ سرخ.
[/FONT]
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز



اينم يه عكس دسته جمعي از بچه هاي باشگاه به صورت فشرده!!!
حالا اگه تونشتيد حدس بزنيد من كدومشونم؟!

اميدوارم فردا همه اينجا شادو شنگول باشن...
من هر كاري تونستم واسه عوض كردن حال و هواي كنكورياي گلمون كردم....
ايشالا همه هر جا هستن موفق و شاد باشن.....
 

salamichobaran

عضو جدید
جالب

جالب

راهروي بيمارستان


مردي جوان در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب. در انتهاي کادر در بزرگي ديده مي شود با تابلوي "اتاق عمل".
چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج مي شود. مرد نفسش را در سينه حبس مي کند. دکتر به سمت او مي رود. مرد با چهره اي آشفته به او نگاه مي کند...
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات بديم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده. ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم، چشم چپ رو هم تخليه کرديم... بايد تا آخر عمر ازش پرستاري کني، با لوله مخصوص بهش غذا بدي، روي تخت جابجاش کني، حمومش کني، زيرش رو تميز کني و باهاش صحبت کني... اون حتي نمي تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسيب ديده...
با شنيدن صحبت هاي دکتر به تدريج بدن مرد شل مي شود، به ديوار تکيه مي دهد. سرش گيج مي رود و چشمانش سياهي مي رود.
با ديدن اين عکس العمل، دکتر لبخندي مي زند و دستش را روي شانه مرد مي گذارد.
دکتر: هه! هه! شوخي کردم...

زنت همون اولش مُرد!!
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته



اينم يه عكس دسته جمعي از بچه هاي باشگاه به صورت فشرده!!!
حالا اگه تونشتيد حدس بزنيد من كدومشونم؟!

اميدوارم فردا همه اينجا شادو شنگول باشن...
من هر كاري تونستم واسه عوض كردن حال و هواي كنكورياي گلمون كردم....
ايشالا همه هر جا هستن موفق و شاد باشن.....

تو چهارمي از سمت راستي:redface:
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
فردا ، چهارشنبه ، نتیجه های ارشدو میدن ... دوباره اینجا شلوغ میشه:w11:... واسه همه ارشدیها آرزوی موفقیت دارم..:gol::gol:

انشاالله جاهيا خوب هم هقبول شن

واي شيرنييييييييييييي:biggrin::biggrin::biggrin:
من كه فكر نميكنم شيرين درست و حسابي امسال كسي به ما بده :confused:
ولي چند تا بامعرفت داريم كه ميدونم قبولن و شيريني منو ميدن
اخ جون
خدايا شكرت:biggrin::biggrin::biggrin:
 

مهرناز*

عضو جدید
سلام مهندسای عزیز
برای قبولی تو رشته ی مواد از دانشگاه تبریز(تربیت معلم اذربایجان ) چه رتبه ای تو منطقه 2 لازمه؟
با تشکر
 

hamideh vf

عضو جدید
کاربر ممتاز
انشاالله جاهيا خوب هم هقبول شن

واي شيرنييييييييييييي:biggrin::biggrin::biggrin:
من كه فكر نميكنم شيرين درست و حسابي امسال كسي به ما بده :confused:
ولي چند تا بامعرفت داريم كه ميدونم قبولن و شيريني منو ميدن
اخ جون
خدايا شكرت:biggrin::biggrin::biggrin:

معرفیشون کن منم بیام شیرینی بگیرم;)
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.


آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.



همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.



- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.




بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.




بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:


- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!





 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
اویری از چند اختراع جدید و زیبا




ساعتی بدون صفحه واعداد و عقربه های مزاحم . نام این ساعت ( عصر بخیر ) است.



************ ********* ********* ********* ********* ********* *********

کتاب دیجیتالی سونی





************ ********* ********* ********* ********* ********* *********

یک کولر دستی



************ ********* ********* ********* ********* ********* *********

کلاه هایی دارای هدفون برای زمستان



************ ********* ********* ********* ********* ********* *********

طرحی از یک شیر دستشویی با کنترل درجه آب و زمان باز بودن شیر



************ ********* ********* ********* ********* ********* *********

عکسهای زیبا ازدوش های مدرن حمام



************ ********* ********* ********* ********* ********* *********

طرحی جدید از یک ساعت دیواری




************ ********* ********* ********* ********* ********* *********

قاشقی که با آن میتوان ادویه را وزن کرد



************ ********* ********* ********* ********* ********* *********

دستگیره های رمز دار






--
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است
تجربه از دیروز
استفاده از امروز
امید به فردا
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي خوابگاهي


ساعت ۲ نصف شب (یک اتاق دانشجویی)



ساعت ۳ نصف شب (کل خوابگاه منهای سرپرست )





ساعت ۴ صبح هنگام خواب








وضعیت تحصیل در خوابگاه









اولین روزهای خوابگاه







گفت و گوی صمیمانه برسرآماده کردن صبحانه بعد از گذست چند روز







پایان گفت و گو






امکانات غذایی در خوابگاه





طریقه ظرف شستن در خوابگاه






اواخر ترم وضعیت ۷۰درصد دانشجویان




و این هم آخر عاقبتش!!














 

fahime7

عضو جدید
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

به بخش ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!

خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد.
به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :



هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم...



امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

رنگین کمانی به ازای هر طوفان

لبخندی به ازای هر اشک

دوستی فداکار به ازای هر مشکل

نغمه ای شیرین به ازای هر آه

و اجابتی نزدیک برای هر دعا
 

sina_0021

عضو جدید
يك پسر كوچك از مادرش پرسيد: چرا گريه مي كني
مادرش به او گفت : زيرا من يك زن هستم .
پسر بچه گفت: من نمي فهمم
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هيچگاه نخواهي فهميد
بعدها پسر كوچك از پدرش پرسيد : چرا مادر بي دليل گريه مي كند
پدرش تنها توانست به او بگويد : تمام زن ها براي هيچ چيز گريه مي كنند
پسر كوچك بزرگ شد و به يك مرد تبديل گشت ولي هنوز نمي دانست چرا زن ها بي دليل گريه مي كنند
بالاخره سوالش را براي خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را مي داند
.او از خدا پرسيد : خدايا چرا زن ها به آساني گريه مي كنند؟
خدا گفت زماني كه زن را خلق كردم مي خواستم كه او موجود به خصوصي باشد
بنابراين شانه هاي او راآن قدر قوي آفريدم تا بار همه دنيا را به دوش بكشد.
و همچنين شانه هايش آن قدر نرم باشد كه به بقيه آرامش بدهد
من به او يك نيروي دورني قوي دادم تا توانايي تحمل زايمان بچه هايش راداشته باشد
ووقتي آن ها بزرگ شدند توانايي تحمل بي اعتنايي آن ها را نيز داشته باشد
به او توانايي دادم كه در جايي كه همه از جلو رفتن نااميد شده اند او تسليم نشود و همچنان پيش برود
. به او توانايي نگهداري از خانواده اش را دادم حتي زماني كه مريض يا پير شده است بدون اين كه شكايتي بكند
به او عشقي داده ام كه در هر شرايطي بچه هايش را عاشقانه دوست داشته باشد حتي اگر آن ها به او آسيبي برسانند
. به او توانايي دادم كه شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصيرات او بگذرد و هميشه تلاش كند تا جايي در قلب شوهرش داشته باشد
.به او اين شعور را دادم كه درك كند يك شوهر خوب هرگز به همسرش آسيب نمي رساند اما گاهي اوقات توانايي همسر ش را آزمايش مي كند وبه او اين توانايي را دادم كه تمامي اين مشكلات را حل كرده و با وفاداري كامل در كنار شوهرش با قي بماند و در آخر به او اشك هايي دادم كه بريزد
.اين اشك ها فقط مال اوست و تنها براي استفاده اوست در هر زماني كه به آن ها نياز داشته باشد
. او به هيچ دليلي نياز ندارد تا توضيح دهد چرا اشك مي ريزد
خدا گفت : زيبايي يك زن در چشمانش نهفته است زيرا چشم هاي او دريچه روح اوست
، ودر قلب او جايي كه عشق او به ديگران در آن قرار دارد
 

sina_0021

عضو جدید
خودمونيما...
چند وقته تبع هنري- ادبي بچه ها گل كرده!!!!!!
البته پستاي منو casper موجهه اخه چند وقتيه اينجا هوا به شدت دو نفرست ( نم نم ارون همراه باد خنك) ...
راستي بچه ها ما ششمين فالبمونم تركونديم!!!!!!
گذاشتمش زير پرس دستي يهو گفت تتتتتتتتتتتتتتتق!!!
از وسط نصف شد....
خدا به casper رحم كرد وگرنه....
بخاطر همين مي گم نياين سمنان!!
اينجا ما امنيت جاني نداريم...............
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
من الان اعصابم ضعیفه فرهنگ!!!
هی میگین فردا بعد میگین جمعه ...
تلخه تلخم ... شیرینی بماند!


توكل بر خدا
انشاالله خبراي خوب
من شنيدم پارسال با 500 سراميك قزوين قبول شدن....:cool:
اسم سراميك ميادايا دمتريال مي افتم
هرچقدر ميخوايد از سرايمك بد بگيد كسي نيست دفاع كنه ;)
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
خودمونيما...
چند وقته تبع هنري- ادبي بچه ها گل كرده!!!!!!
البته پستاي منو casper موجهه اخه چند وقتيه اينجا هوا به شدت دو نفرست ( نم نم ارون همراه باد خنك) ...
راستي بچه ها ما ششمين فالبمونم تركونديم!!!!!!
گذاشتمش زير پرس دستي يهو گفت تتتتتتتتتتتتتتتق!!!
از وسط نصف شد....
خدا به casper رحم كرد وگرنه....
بخاطر همين مي گم نياين سمنان!!
اينجا ما امنيت جاني نداريم...............


آقا سينا مراقب آبجي ما باشا...:redface:
از زوجاي سمناني چه خبر؟
 
بالا