شعر نو

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به خانه مي رفت
با کيف
و با کلاهي که بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا کردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش کيفش را زير و رو مي کرد
به دنبال آن چيز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خنديده بود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود !
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمي داني چه شبهايي سحر کردم
بي آنکه يکدم مهربان باشند با هم پلکهاي من
در خلوت خواب گوارايي
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کايد بسويم هاله اي يا نيمتاجي گل
از روشنا گلگشت رؤيايي
در خوابهاي من
اين آبهاي اهلي وحشت
تا چشم بيند کاروان هول و هذيان ست
اين کيست ؟ گرگي محتضر ، زخميش بر گردن
با زخمه هاي دم به دم کاه نفسهايش
افسانه هاي نوبت خود را
در ساز اين ميرنده تن غمناک مي نالد
وين کيست ؟ گفتاري ز گودال آمده بيرون
سرشار و سير از لاشه ي مدفون
بي اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک مي مالد
آنگه دو دست مرده ي پي کرده از آرنج
از روبرو مي آيد و رگباري از سيلي
من مي گريزم سوي درهايي که مي بينم
بازست ، اما پنجه اي خونين که پيدا نيست
از کيست
تا مي رسم در را برويم کيپ مي بندد
آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه
قهقاه مي خندد
وان بسته درها را نشانم مي دهد با مهر و موم پنجه ي خونين
سبابه اش جنبان به ترساندن
گويد
بنشين
شطرنج
آنگاه فوجي فيل و برج و اسب مي بينم
تازان به سويم تند چون سيلاتب
من به خيالم مي پرم از خواب
مسکين دلم لرزان چو برگ از باد
يا آتشي پاشيده بر آن آب
خاموشي مرگش پر از فرياد
آنگه تسلي مي دهم خود را که اين خواب و خيالي بود
اما
من گر بيارامم
با انتظار نوشخند صبح فردايي
اين کودک گريان ز هول سهمگين کابوس
تسکين نمي يابد به هيچ آغوش و لالايي
از بارها يک بار
شب بود و تاريکيش
يا روشنايي روز ، يا کي ؟ خوب يادم نيست
اما گمانم روشنيهاي فراواني
در خانه ي همسايه مي ديدم
شايد چراغان بود ، شايد روز
شايد نه اين بود و نه آن ، باري
بر پشت بام خانه مان ، روي گليم تر وتاري
با پيردرختي زرد گون گيسو که بسياري
شکل و شباهت با زنم مي برد ، غرق عرصه ي شطرنج بودم من
جنگي از آن جانانه هاي گرم و جانان بود
انديشه ام هرچند
بيدار بود و مرد ميدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زيرا
ندين سوار پر غرور و تيز گامش را
در حمله هاي گسترش پي کرده بودم من
بازي به شيرينآبهايش بود
با اين همه از هول مجهولي
دايم دلم بر خويش مي لرزيد
گويي خيانت مي کند با من يکي از چشمها يا دستهاي من
اما حريفم بيش مي لرزيد
در لحظه هاي آخر بازي
ناگه زنم ، همبازي شطرنج وحشتناک
شطرنج بي پايان و پيروزي
زد زير قهقاهي که پشتم را بهم لرزاند
گويا مراهم پاره اي خنداند
ديدم که شاهي در بساطش نيست
گفتي خواب مي ديدم
او گفت : اين برجها را مات کن
خنديد
يعني چه ؟
من گفتم
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهي کرد ، مي دانم
پوشيده مي خندند با هم پير بر زينان
من سيلهاي اشک و خون بينم
در خنده ي اينان
آنگاه اشارت کرده سوي طوطي زردي
کانسو ترک تکرار مي کرد آنچه او مي گفت
با لهجه ي بيگانه و سردي
ماتم نخواهي کرد ، مي دانم
زنم ناليد
آنگاه اسب مرده اي را از ميان کشته ها برداشت
با آن کنار آسمان ، بين جنوب و شرق
پر هيب هايل لکه ابري را نشانم داد ، گفت
آنجاست
پرسيدم
آنجا چيست ؟
ناليد و دستان را به هم ماليد
من باز پرسيدم
نالان به نفرت گفت
خواهي ديد
ناگاه ديدم
آه گويي قصه مي بينم
ترکيد تندر ، ترق
بين جنوب و شرق
زد آذرخشي برق
اکنون دگر باران جرجر بود
هر چيز و هر جا خيس
هر کس گريزان سوي سقفي ، گيرم از ناکس
يا سوي چتري گيرم از ابليس
من با زنم بر بام خانه ، بر گليم تار
در زير آن باران غافلگير
ماندم
پندارم اشکي نيز افشاندم
بر نطع خون آلود اين ظرنج رؤيايي
و آن بازي جانانه و جدي
در خوشترين اقصاي ژرفايي
وين مهره هاي شکرين ، شيرين و شيرينکار
اين ابر چون آوار ؟
آنجا اجاقي بود روشن مرد
اينجا چراغ افسرد
ديگر کدام از جان گذشته زير اين خونبار
اين هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گليم تار ؟
آن گسترشها وان صف آرايي
آن پيلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجه ي ناودانها بود
و سقف هايي که فرو مي ريخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهاي نجيب ما
و آن باغ بيدار و برومندي که اشجارش
در هر کناري ناگهان مي شد طليب ما
افسوس
انگار درمن گريه مي کرد ابر
من خيس و خواب آلود
بغضم در گلو چتري که دارد مي گشايد چنگ
انگار بر من گريه مي کرد ابر
 

م.سنام

عضو جدید
در جمع مهربانان

ما را چه می شود که نمی گوییم دیگر
شعری برای جنگل
شعری برای شهر
شعری برای سرخ گلی
قلبی زخمی ستاره یی؟
ایا شکوه حادثه مبهوت کرده است
انبوه شاعران را ؟
چنگ گسیخته
و زخمه ات شکسته
مقهور می نشینی و ناباور
از رود رهگذر
چنگ گسستگی را با زخمه شکسته رها کرده یی
بیزار زندگی
وز تنگنای پنجره ات پیچکی که سرخ
سر می کشد به خلوت خاموشت
فریاد می کشی و نه فریادی
با پرده های سنگین
انگار هیچ پنجره یی نیست
و در شب ملول تو اشباحی
فریاد می کشند و نه فریادی
در جمع مهربانان
می خواستم بگویم
یاران خدا را
لحظه ای درنگی
یاران
و بهت سنگین بود
و هر چه بود نفرت و نفرین
من دیده ام چه شبها
در خلوت شبانه یاران
با های و هوی بسیار
بهتی غریب را که چه سنگین نشسته بود
در جمع مهربانان
آنها که سالها
فریاد می کشیدند
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها
ایا شکوه یاس تو هرگز
از هیچ جای این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
افسوس! من به درد فروماندم
در حیرتی که با من
می خواستم بگویم
هنگامه فلق
فریاد ارغوان را
سرد و سترونی
اما چگونه؟
بهت سنگین بود
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
انتظار

انتظار

باز هم سر همان قرار هميشگي
تنگ غروب
جمعه هاي دلتنگ
ابرهاي بي قرار
حوصله هاي به ته كشيده
نزديك پنجره مي آيم
(و تو پنجره ها را چه خوب مي شناسي!)
پنجره را باز مي كنم
صدايت مي كنم
و تو
صدايم را مي شنوي
و مي آيي
و مرا به لبخندي
به زيبايي يك انتظار
مهمان مي كني...
مي ماني...
لحظه هايي در كنارم مي ماني
اين بار
چقدر غريب تر شدي!
.
.
.
بايد بروي مي دانم
و من تا قرار دوباره ي هميشگي مان
با تمام ياس ها
و با تمام نرگس ها
برايت دعا مي كنم
و دلم را
به غربت يك انتظار
مي سپارم...
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميانِ آفتاب هاي هميشه
زيبايي تو
لنگري است-
نگاه ات
شكست ستمگري است –
و چشمان ات با من گفتند
كه فردا
روز ديگري است .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بي تو
نه بوي خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکينم
چرا صدايم کردي
چرا ؟
سراسيمه و مشتاق
سي سال بيهوده در انتظار تو ماندم و نيامدي
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از ميلاد مسيح مي گذشت
و عصر
عصر واليوم بود
و فلسفه بود
و ساندويچ دل وجگر
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاری ست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن
وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی

خواهم آمد ٬ و پيامی خواهم آورد .

در رگها ٬ نور خواهم ريخت .

و صدا خواهم در داد : ای سبدهاتان پر خواب ! سيب آوردم ٬ سيب سرخ خورشيد .

خواهم آمد ٬ گل ياسی به گدا خواهم داد .

زن زيبای جذامی را ٬ گوشواری ديگر خواهم بخشيد .

کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ !

دوره گردی خواهم شد ٬ کوچه ها را خواهم گشت ٬ جار خواهم زد : آی شبنم ٬ شبنم ٬ شبنم .

رهگذاری خواهد گفت : راستی را ٬ شب تاريکی است ٬ کهکشانی خواهم دادش .

روی پل دخترکی بی پاست ٬ دب اکبر را بر گردن او خواهم آويخت .

هر چه دشنام ٬ از لب ها خواهم برچيد .

هر چه ديوار ٬ از جا خواهم برکند .

رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند !

ابر را پاره خواهم کرد .

من گره خواهم زد ٬ چشمان را با خورشيد ٬ دل ها را با عشق ٬ سايه ها را با آب ٬ شاخه ها را با باد .

و بهم خواهم پيوست ٬ خواب کودک را با زمزمه زنجره ها .

بادبادک ها ٬ به هوا خواهم برد .

گلدانها ٬ آب خواهم داد .

خواهم آمد ٬ پيش اسبان ٬ گاوان ٬ علف سبز نوازش خواهم ريخت .

ماديانی تشنه ٬ سطل شبنم را خواهم آورد .

خر فرتوتی در راه ٬ من مگس هايش را خواهم زد .

خواهم آمد سر هر ديواری ٬ ميخکی خواهم کاشت .

پای هر پنجره ای ٬ شعری خواهم خواند .

هر کلاغی را ٬ کاجی خواهم داد .

مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !

آشتی خواهم داد .

آشنا خواهم کرد .

راه خواهم رفت .

نور خواهم خورد .

دوست خواهم داشت .
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
که چه دنيای بزرگی داريم
و چه تصوير به هم ريخته ای ساخته ايم از دنيا
در چه زندان عبوسی محبوس شديم
چه غريبيم در آبادی خويش
و چه سرگردان در شادی و ناشادی خويش
آدميزاده درختی ست که بايد خود را بالا بکشد
ببرد ريشه خود را تا آب
بی امان سبز شود ، سايه دهد...
گاه می انديشم
که چه موجود بزرگی هستيم
و چه تقدير حقيری را تسليم شديم
و چه تسليم بزرگی را هستی گفتيم
خوردن و خوابيدن
و خراميدن و خنياگری خود را خشنود شدن
کاش در کالبدم معده نبود
و گلويم تنها
جای آواز و بيان بود - نه بلعيدن نان
کاشکی همواره
کسب نان مثل هوا آسان بود
کاش چشم و دل من سيرتر از اينها بود
کاش تن پوشم با من متولد می شد
مثل پر با طاووس
مثل پوشينه پشمين با ميش
کاش بيماری با ما کار نداشت
يا طبيبان همه عيسی بودند
پدرم کاش نمی رفت از دست
نمی افسرد به اين زوديها
کاش ما اهل طبيعت بوديم
مادرم باران بود
کودکانم همه از جنس گياهان بودند
خوابم انديشيدن
بسترم بال کبوترها بود
دوستانم همه افرا و صنوبر بودند
طلبم از همه جز عشق نبود
و بجز مهر بدهکار نبودم به کسی
خانه ام هرجا بود
کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سياستها بود
کاش معنای سياست اين بود
که قفس ها را در حبس کنيم
تا نفس ها آزاد شوند
کسی از راه قفس نان نخورد
و کبوتر نفروشد به کسی ..

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
واي ، باران
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست
ن شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
و ندايي كه به من مي گويد :
”گر چه شب تاريك است
دل قوي دار ، سحر نزديك است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مي بيند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند
آسمانها آبي
پر مرغان صداقت آبي ست
ديده در آينه ي صبح تو را مي بيند
از گريبان تو صبح صادق
مي گشايد پر و بال
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري ؟
نه
از آن پاكتري
تو بهاري ؟
نه
بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اينهمه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
سبزي چشم تو
درياي خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
مزرع سبز تمنايم را
اي تو چشمانت سبز
در من اين سبزي هذيان از توست
زندگي از تو و
مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه كنان مي كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و دراين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم
آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا
در پي گمشده ي خود به كجا بشتابم ؟
 

zoha

کاربر فعال
ای شما!
ای تمام عاشقان هر کجا!
از شما سوال می کنم:
نام یک نفر غریبه را
در شمار نام هایتان اضافه می کنید؟

یک نفر که تاکنون
رد پای خویش را
لحن مبهم صدای خویش را نمی شناخت؟!
...
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریه گیاه را نمی سرود
آه را نمی سرود
شعر شانه های بی پناه را
حرمت نگاه بی نگاه را
و سکوت یک سلام در میان راه را
نمی سرود
نیمه های شب
نبض ماه را نمی گرفت
روز های چهار شنبه ساعت چهار
بار ها شماره های اشتباه را نمی گرفت

ای شما!
ای تمام نام های هر کجا!

زیر سایبان دست های خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید؟

این دل نجیب را
این لجوج دیر باور عجیب را
در میان خویش راه می دهید
 
آخرین ویرایش:

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چه هست ، جز تقديري كه منش مي شناسم ، نيست !
دست هايم را براي دست هاي تو آفريده اند
لبانم را براي يادآوري بوسه ، به وقت ِ آرامش .

هي بانو !
سادگي ، آوازي نيست
كه در ازدحام اين زندگان زمزمه اش كنيم .

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
گريز

گريز

از هم گريختيم
و آن نازنين پياله دلخواه را دريغ
بر خاك ريختيم
جان من و تو تشنه پيوند مهر بود
دردا كه جان تشنه خود را گداختيم
بس دردناك بود جدايي ميان ما
از هم جدا شديم و بدين درد ساختيم
ديدار ما كه آن همه شوق و اميد داشت
اينك نگاه كن كه سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنين كه ميان من و تو بود
دردا كه چون جواني ما پايمال گشت
با آن همه نياز كه
من داشتم به تو
پرهيز عاشقانه من ناگزير بود
من بارها به سوي تو بازآمدم ولي
هر بار دير بود
اينك من و تو ايم دو تنهاي بي نصيب
هر يك جدا گرفته ره سرنوشت خويش
سرگذشته در كشاكش طوفان روزگار
گم كرده همچو آدم و حوا بهشت خويش
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز هم وقت تمام شد
حرف ها خفته اند
صداها محبوس
سکوت آرام هیس می گوید!
قامت خاموشی
کم کم روشنی ها را فرا می گیرد
صدای جیر جیر
از لای درزهای شب می آید
وقت تمام شد!
و صدای قلبم
زیر گام های رفتن تو دور می زند
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
اندوه شيرين

اندوه شيرين

صداي تيشه آمد
گفت شيرين
كنار ماهتابي ها به مهتاب
صداي تيشه آمد
ماه تابيد
صداي تيشه ي فرهاد آمد
گفت شيرين
كنار لاله ها
با لاله ي لال
صداي ناله آمد
لاله ناليد
صدا از تيشه ي فرهاد افتاد
صداي گريه ي شيرين
ميان باغ تنهايي هزاران لاله از باران فرو مي ريخت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دريانوردهامان كو ؟
دريانوردها
مردان حادثه آن خوابگردها
در خواب خفته اند
با اين نهنگهاي عظيم
اين نهنگها
آخر چه كرد بايست
مردان حادثه دريانوردها
در خواب خفته اند
در آبهاي خواب
با خوابهاي آب
با موجهاي مد
با موجهاي قد كشيده به درياي التهاب
هنگام خواب نسيت
دريانوردهامان
در خواب خفته اند
در خواب آبهاي گران
آب خوابها
از سوي هركرانه به پرواز در فراز
شط شهابها
و بر فراز كشتي گمكرده راه خويش
خيل عقابها
دريانوردهامان
مغروق خوابها
باري كدام مد
هنگامه نبرد
از خوابهاي سنگين
دريانوردهامان را بيرون مي آورند ؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای از ترانه سرزده
در این سکوت ِ بی بلد
آغوش بگشا رو به من
تا سرزمین معنا شود

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نه نه نه
اين هزار مرتبه گفتم نه
ديگر توان نمانده توانايي
در بند بند من
از تاب رفته است
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام اين شب تاريك
تاريك چون تفاهم من با تو
انسان افسانه مكرر اندوه و رنج را
تكرار مي كند
گفتي
اميدهاست
در نا اميد بودن من
اما
اين ابر تيره را نم باران نبود و نيست
اين ابر تيره را سر باريدن
انسان به جاي آب
هرم سراب سوخته مي نوشد
گلهاي نو شكفته
اين لاله هاي سرخ
گل نيست
خون رسته ز خاك است
باور كن اعتماد
از قلبهاي كال
بار رحيل بسته
و مهرباني ما را
خشم و تنفر افزون
از ياد برده است
باورنمي كني ؟
كه حس پاك عاطفه در سينه مرده است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یادت هست می گفتی صدای من!
این "من" در سوگ سلام ستاره نشسته.....

به آواز غمگنانه ی قنات خشکیده می ماند !
وقتی که اسبهای عرق کرده ی باد
یالایال می تازند

و چاه های تشنه عبورشان را

های می کشند

در برهوت شنپوش!
تو اما صدایت گواه بیداری بود

پس چرا به دخمه پریدی ؟ خوش نوا مرغ!!
بی بی بهشت بابونه!
خاتون نور!
در گرماگرم آن شوریده سری

تن به باد سپردنت چه بود ؟
به خدا نوشتن از بادباک باد برده ی بوسه
دشوار است
!
ساده نیست سوگ شمار شهامت شن ها بودن

وقتی دریا

با جاروی بلند موجش مدام

دامنه ها را درو می کند...
بگو چه بگویم در تداوم تاراج این همه تبردار
بگو چه بگویم در خاموشی خورشید

یغما گلرویی ....
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خیابان قدم می گذاری
تکه یی از روز
کف پایت می چسبد
و تا عروب
در قلبت موج می زند
به دلم روشنی می بخشد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جز خنده هاي دختر دردانه ام بهار
هاست باغ و بهاري نديده ام
وز بوته هاي خشک لب پشت بامها
جز زهر خند تلخ
کاري نديده ام
بر لوح غم گرفته اين آسمان پير
جز ابر تيره نقش و نگاري نديده ام
در اين غبار خانه دود آفرين دريغ
من رنگ لاله و چمن از ياد برده ام
وز آنچه شاعران به بهاران سروده اند
پيوسته ياد کرده و افسوس خورده ام
در شهر زشت ما
اينجا که فکر کوته و ديواره بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
من سالهاي سال
در حسرت شنيدن يک نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز
يک چشمه يک درخت
يک باغ پر شکوفه يک آسمان صاف
در دود و خاک و آجر و آهن دويده ام
تنها نه من که دختر شيرين زبان من
از من حکايت گل و صحرا شنيده است
پرواز شاد چلچله ها را نديده است
خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است
اما از اين اتاق به ايوان پريده است
شب ها که سر به دامن حافظ رويم به خواب
در خوابهاي رنگين در باغ آفتاب
شيراز مي شکوفد زيباتر از بهشت
شيراز مي درخشد روشن تر از شراب
من با خيال خويش
با خوابهاي رنگين
با خنده هاي دختردردانه ام بهار
با آنچه شاعران به بهاران سروده اند
در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم
اما بهار من
اين بسته بال کوچک اين بي بهار و باغ
با بالهاي خسته در ايوان تنگ خويش
در شهر زشت ما
اينجا که فکر کوته و ديواره بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
تنها چه ميکند
مي بينمش که غمگين در ژرف اين حصار
در حسرت شنيدن يک نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز
يک چشمه يک درخت
يک باغ پرشکوفه يک آسمان صاف
حيران نشسته است
در ابرهاي دور
بر آرزوي کوچک خود چشم بسته است
او را نگاه ميکنم و رنج ميکشم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
طرف ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظارمیکشند
من با تو تنها نیستم
هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنهاتر است ..
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آب از آب تکان نخورد...
نه دیدی
نه دیده شدی
رفت وگذشت !
بی نگاهی که بوی مهربانی دهد ....

اما همین نزدیکی ها
از آب , آبی تر است
دلی که پر ریخته و پریشان
می میرد برای یک " نیست "
نیست کودکانه !

لحنی شبیه مریمی های پرپر
سرشار از بوی فروردین پار و پیدار
. . .
: سر می زند تنهایی !
- باشد !
: از دوباره می آید دلتنگی !
- گو بیاید !
: با ندیدنش چه می کنی ؟!
- هراسی ندارم !

با آن رفیقم این روزها
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
باغي در صدا-سهراب

باغي در صدا-سهراب

در باغي رها شده بودم.
نوري بيرنگ و سبك بر من وزيد .
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟
هواي باغ از من مي گذشت
و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد.
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود ؟
ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد .
صدايي كه به هيچ شباهت داشت .
گويي عطر خودش را در آيينه تماشا مي كرد .
هميشه از روزنه اي ناپيدا
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود :
من ناگاه آمده بودم .
خستگي در من نبود :
راهي پيموده نشد .
آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت ؟
***
ناگهان رنگي دميد :
پيكري روي علف ها افتاده بود .
انساني كه شباهت دوري با خود داشت .
باغ در ته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپش هايش .
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود .
وزشي برخاست
دريچه اي بر خيرگي ام گشود :
روشني تندي به باغ آمد .
باغ مي پژمرد
و من به درون دريچه رها مي شدم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
.....

قافیه را رها می کنم
و واژه را به دست باد می سپارم
کلام، خود از نام تو وزن می گیرد
چیزی نمی گوی چه مثنوی شگرفی ست
سکوتی که نام تو در آن جاری باشد
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
آفتاب و ذره

آفتاب و ذره

تو اي شكوهمند من
شكوه دلپسند من
تو آن ستاره بوده اي
كه مهر آسمان شدي
ز مهر برتر آمدي
فراز كهكشان شدي

به دره ها نگاه كن
به ژرف دره ها نگر
به تكه سنگهاي سرد
به ذره ها نگاه كن

به من بتاب
كه سنگ سرد دره ام
كه كوچكم
كه ذره ام

به من بتاب
مرا ز شرم مهر خويش آب كن
مرا به خويش جذب كن
مرا هم آفتاب كن
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سياهي از درون کاهدود پشت درياها
بر آمد ، با نگاهي حيله گر ، با اشکي آويزان
به دنبالش سياهيهاي ديگر آمده اند از راه
بگستردند بر صحراي عطشان قيرگون دامان
سياهي گفت
اينک من ، بهين فرزند درياها
شما را ، اي گروه تشنگان ، سيراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختي ميوه اش را در پناه من
ز خورشيدي که دايم مي مکد خون و طراوت را
نبينم ... واي ... اين شاخک چه بي جان است و پژمرده
سياهي با چنين افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستي که دايم مي مکد خون و طراوت را
نهان در پشت اين ابر دروغين بود و مي خنديد
مه از قعر محاقش پوزخندي زد بر اين تزوير
نگه مي کرد غار تيره با خميازه ي جاويد
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
ديگر اين
همان ابر است کاندر پي هزاران روشني دارد
ولي پ ير دروگر با لبخندي افسرده
فضا را تيره مي دارد ، ولي هرگز نمي بارد
خروش رعد غوغا کرد ، با فرياد غول آسا
غريو از تشنگانم برخاست
باران است ... هي ! باران
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
ز شادي گرم شد خون در عروق سرد بيماران
به زير ناودانها تشنگان ، با چهره هاي مات
فشرده بين کفها کاسه هاي بي قراري را
تحمل کن پدر ... بايد تحمل کرد
مي دانم
تحمل مي کنم اين حسرت و چشم انتظاري را
ولي باران نيامده
پس چرا باران نمي آيد ؟
نمي دانم ولي اين ابر باراني ست ، مي دانم
ببار اي ابر باراني ! ببار اي ابر باراني
شکايت مي کنند از من لبان خشک عطشانم
شما را ، اي گروه تشنگان ! سيراب خواهم کرد
صداي رعد آمد باز ، با فرياد غول آسا
ولي باران نيامد
پس چرا باران نمي آيد ؟
سر آمد روزها با تشنگي بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آيا اين
همان ابر است کاندر پي هزاران روشني دارد ؟
و آن پير دورگر گفت با لبخند زهر آگين
فضا را تيره مي دارد ، ولي هرگز نمي بارد
 

Similar threads

بالا