شعرهای تنهایی و مرگ

ahora20

عضو جدید
یاس های خاطره

یاس های خاطره

شا نه زدم یا س های خاطره را​


یادی از لبخندها​


برگی از غم ها​


زجری که شد قانون فا صله ها​


عاقبت مرهمی شد​


برای زخم ها​


اما افسوس.....

که مرهم


خود یادآور زخم هاست​
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif]تيك[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]ت[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]اك[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]ثانيه ها در عبور[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]در پس آرامش[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]صداي فرياد[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]دقيقه ها آبستن[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]آبستن حادثه ها[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]حادثه در اتفاق[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]حادثه در اخفا[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]جامعه تاريك[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]آينده مبهم[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]صدايي لرزان[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]نگاهي در اغما[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]سخني بر لب ها[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]دستي دراز در برابر خزان[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]به اميد سخاوت يك برگ چنار[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]راه ها ، بي راه[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]روشني ها ، ضمني[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]اضطرابي بيمار[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]نگاهي شكاك[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]چشمان يك كودك[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]خيره بر دست زمان[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]تيك ، تاك[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]تيك ، تاك[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]چرخش يك سيب [/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]در دست زمان .[/FONT]
[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه نام كس به زبانم نه در دلم هوسي
به زنده بودنم اين بس كه مي كشم نفسي

جهان و شادي ي ِ او كام دوستان را باد
پر شكسته ي ما باد و گوشه ي قفسي

از آن به خنجر حسرت نمي درم دل خويش
كه يادگار بر او مانده نقش ِ عشق كسي

بهار عمر مراگر خزان رسد، كه در او
نرُست لاله ي عشقي، شكوفه ي هوسي

سكوت جان من از دشت شد فزون كه به دشت
دراي قافله يي بود و ناله ي جرسي

شكيب خويش نگه دار و دم مزن، سيمين!
كه رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسي
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي امروزها ديروزها

ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم مرمر هاي زرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد و درد

مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارق از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله مي زد خون شعر
خاك مي خواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند

بعد من ناگه به يك سو مي روند
پرده هاي تيره ي دنياي من
چشم هاي نا شناسي مي خزند
روي كاغذ ها و دفتر هاي من...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبش دوا کنند
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

- مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می كند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است ?

مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
مگر افیون افسون كار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی كارد ؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یك نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

كجا آرامشی از مرگ خوش تر كس تواند دید ؟
می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماری جانگزا دارند .

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی كه هشیاری نمی بیند !

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !
سكوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .

همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی كه بیداری نمی بیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران كه از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران كه هرجا " هركه را زر در ترازو ،
زور در بازوست " جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
كه كام از یكدگر گیرند و خون یكدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟؟؟​
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
می‌خواهم خوابِ اقاقياها را بميرم. خيال‌گونه

در نسيمی کوتاه که به‌ترديد می‌گذردخوابِ اقاقياها را
بميرم.



می‌خواهم نفسِ سنگينِ اطلسی‌ها را پرواز گيرم. در باغچه‌هایِ تابستان،

خيس و گرم به نخستين ساعاتِ عصرنفسِ اطلسی‌ها را
پرواز گيرم.



حتا اگر زنبقِ کبودِ کاردبر سينه‌ام
گُل‌دهدــ
می‌خواهم خوابِ اقاقياها را بميرم در آخرين فرصتِ گل،
و عبورِ سنگينِ اطلسی‌ها باشم
بر تالار اُرسی
به ساعتِ هفتِ عصر.ژ


احمد شاملو
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوابم نمي ربود
نقش هزار گونه خيال از حيات و مرگ
در پيش چشم بود
شب در فضاي تار خود آرام ميگذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل هميشه بدرقه ميکرد خواب را
در آسمان صاف
من در پي ستاره خود ميشتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهاي زمين در فضا گسيخت
در لحظه اي شگرف زمين از زمان گريخت
در زير بسترم
چاهي دهان گشود
چون سنگ در غبار و سياهي رها شدم
مي رفتم آنچنان که زهم ميشکافتم
مردي گران به جان زمين اوفتاده بود
نبضش به تنگناي دل خاک ميتپيد
در خويش ميگداخت
از خويش مي گريخت
ميريخت مي گسست
مي کوفت مي شکافت
وز هر شکاف بوي نسيم غريب مرگ
در خانه ميشتافت
انگار خانه ها و گذرهاي شهر را
چندين هزار دست
غربال ميکنند
مردان و کودکان و زنان ميگريختند
گنجي که اين گروه ز وحشت رميده را
با تيغ هاي آخته دنبال ميکنند
آن شب زمين پير
اين بندي گريخته از سرنوشت خويش
چندين هزار کودک در خواب ناز را
کوبيد و خاک کرد
چندين مادر زحمت کشيده را
در دم هلاک ک رد
مردان رنگ سوخته از رنج کار را
در موج خون کشيد
وز گونه شان تبسم و اميد را
با ضربه هاي سنگ و گل و خاک پاک کرد
در آن خرابه ها
ديدم مادري به عزاي عزيز خويش
در خون نشسته
در زير خشت و خاک
بيچاره بند بند وجودش شکسته بود
ديگر لبي که با تو بگويد سخن نداشت
دستي که درعزا بدرد پيرهن نداشت
زين پيش جاي جان کسي در زمين نبود
زيرا که جان به عالم جان بال ميگشود
اما در اين بلا
جان نيز فرصتي که برآيد ز تن نداشت
شب ها که آن دقايق جانکاه مي رسد
در من نهيب زلزله بيدار مي شود
در زير سقف مضطرب خوابگاه خويش
با فر نفس تشنج خونين مرگ را
احساس ميکنم
آواز بغض و غصه و اندوه بي امان
ريزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نيست کسي همزبان من
آن دست هاي کوچک و آن گونه هاي پاک
از گونه سپيده مان پاکتر کجاست
آن چشمهاي روشن و آن خنده هاي مهر
از خنده بهار طربناک تر کجاست
آوخ زمين به ديده من بيگناه بود
آنجا هميشه زلزله ظلم بوده است
آنها هميشه زلزله از ظلم ديده اند
در زير تازيانه جور ستمگران
روزي هزار مرتبه در خون تپيده اند
آوار چهل و سيلي فقز است و خانه نيست
اين خشت هاي خام که بر خاک چيده اند
ديگر زيمن تهي است
ديگر به روي دشت
آن کودک ناز
آن دختران شوخ
آن باغهاي سبز
آن لاله هاي سرخ
آن بره هاي مست
آن چهره هاي سوخته ز آفتاب نيست
تنها در آن ديار
ناقوس ناله هاست که در مرگ زندگيست...!
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ پایان کبوتر نیست....
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
....و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی میگشت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد

***
در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من

در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم
***
من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر زمرگ

سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم

پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم

پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم
 

mahdi271

عضو جدید
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هی دکتر
با تمام زخمهای قرمزت بیا
من
امشب
برانکارم
این رگ سیاه
که آمد تا
پشت گردنم باری
دوا نمی گیرد
این چشمهای خسته
علامتی است
چراغی است
دریا را
بیا
بیا و
مریضی من را
تماشا کن
 

legende1341

عضو جدید
تشکر

تشکر

با سلام

من سالها مسئول واحد اینترنت و کامپیوتر هستم و می توانم بگویم که بعد از مدتها تازه شما را کشف کرده ام . سایتی متنوع ،جذاب و جالب، با اعضاء صادق و مهربان که در این آشفته بازار اینترنت غنیمتی است گرانبها . به نوبه خود بسیار ممنونم دست مریزاد و خسته نباشید.:gol:
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]مرگ در نمی زند[/FONT]
[FONT=&quot]کلید می اندازد[/FONT]
[FONT=&quot]مرگ اگر در بزند[/FONT]
[FONT=&quot]که مرگ نیست[/FONT]
[FONT=&quot]حتما مامور مالیات است[/FONT]
[FONT=&quot]و یا پستچی و یا مهمان...[/FONT]
[FONT=&quot]او چهره ای محو دارد[/FONT]
[FONT=&quot]و در گلویش...[/FONT]
[FONT=&quot]مردگان سرفه می کنند[/FONT]
 

م.سنام

عضو جدید
 

venus4164

عضو جدید
هر نفس نو می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نونو می شود
مستمری می نماید در جسد
 

M.Adhami

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه من غصه چرا ؟؟؟
آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست، گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی را که، دلش از سردی شبهای خزان نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید، زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای ز غم فراق تو جان مرا شکایتی
بر در تو نشسته‌ام منتظر عنایتی
گر چه بمیرم از غمت هم نکنی به من نظر
ور همه خون کنی دلم، هم نکنم شکایتی
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر روزي كسي از من بپرسد
كه قصدت از زندگي چيست

به اوگويم كه چون مي ترسم ازمرگ
مرا راهي به جز اين زندگي نيست
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان...
نه به دستی ظرفی را چرك می كنند و نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند و اندكی سكوت...
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهي نفسم راه ِ گلو مي بندد،
و مرا تا لب مرگ مي برد،
تا به آن عرض ِ ادب كرده و بازم گردد!
"بهار"
 

Dandalion

عضو جدید
به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم میبندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم
و خوب میدانم
سال هاست که مرده ام
 

venus4164

عضو جدید
نشد تا تو هستي من عاشق بشم .
نشد قلب ما عشقو باور کنه …
به امشب به تقدير من عشق تو
به حالي که بي من، تو داري قسم
به عنوان روزي که بردي منو
به حسي که گفتي ميايي قسم
به دل خواهي اولين دلهره
به گاهي که با من نبودي قسم
جدا مي‌شي و مي‌رود خاطره
ولي شک نکن من به تو مي‌رسم
نشد تا تو هستي من عاشق بشم
نشد قلب ما عشقو باور کنه
شب رفتنت آرزو مي‌کنم
خدا وقت دوريتو کمتر کنه
به چشماي تو قبل هر گريه‌اي
قسم مي‌خورم ياد تو با منه
قسم مي‌خورم بغض اين انتظار
يه روزي تو آغوشمون بشکنه
" فرزاد حسني"
 

venus4164

عضو جدید
خواستم بگم تنهايي زيباست چون خدا هم تنهاست....
ديدم دکتر شريعتي ميگه:
«خدا براي تنهايي اش آدم را آفريد.»
خواستم بگم تنهام ديدم خدا واسه تنهاييهش منو انتخاب کرده.....
پس من چرا اونو انتخاب نکنم...
نتيجه گرفتم هيچي نگم.....!!!!!!!!!!
 

hitech

عضو جدید
دلم تنگ است امشب بهر زاری

به روی موج گریه تک سواری

صفای گریه ای در خلوتم را

نمی بخشم به سال خنده داری:gol:
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می سوزم از این دورویی و نیرنگ
یک رنگی کودکانه می خواهم

ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم ...
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب...
اسب در حسرت خوابيدن گاريچي...
مرد گاريچي در حسرت مرگ...
(سهراب سپهري)
 
بالا