فراق یار

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از می عشق تو مست افتاده‌ام
بر درت چون خاک پست افتاده‌ام

مستیم را نیست هشیاری پدید
کز نخستین روز مست افتاده‌ام

در خرابات خراب عاشقی
عاشق و دردی‌پرست افتاده‌ام

توبه من چون بود هرگز درست
کز ملامت در شکست افتاده‌ام

نیستی من ز هستی من است
نیستم زیرا که هست افتاده‌ام

می‌تپم چون ماهیی دانی چرا
زانکه از دریا به شست افتاده‌ام

بی خودم کن ساقیا بگشای دست
زانکه در خود پای بست افتاده‌ام

دست دور از روی چون ماهت که من
دورم از رویت ز دست افتاده‌ام

این زمان عطار و یک نصفی شراب
کز زمان در نصف شست افتاده‌ام
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ببین!
دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را
از دلتنگی باز کنی
:w30::w30::w30::w30::w30::w30::w30::w30::w30::w30:
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی تو نسیتی
خورشید تابناک
شاید دگر درخشش خود را
و کهکشان پیر گردش خود را
از یاد می برد
و هر گیاه
از رویش نباتی خود
بیگانه می شود
و آن پرنده ای
کز شاخه انار پریده
پرواز را
هر چند پر گشوده فراموش می کند
آن برگ زرد بید که با باد
تا سطح رود قصد سفر داشت
قانون جذب و جاذبه را در بسط خاک
مخدوش می کند
آنگاه نیروی بس شگرف مبهم نامرئی
نور حیات را
در هر چه هست و نیست
خاموش می کند
وقتی تو با منی
گویی وجود من
سکر آفرین نگاه تو را نوش می کند
چشم تو آن شراب خلر شیرازست
که هر چه مرد را مدهوش می کند
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در دوردست

در دوردست
همهمه ی قورباغه هاست
شب
در میان چشم نگهبان زاغه هاست
این آسمان روشن مهتابی
این پرنیان آبی
افتاده روی سینه ی عریان کوهها
می لغزد و نمی افتد
باد حریص تشنه
دزدانه
همراه بوی سنجد
می آید
ای دیده بان برج مراقب، نگاه کن !
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در آن دقايق پر اضطراب پر تشويش
رها ز شاخه بر امواج بادها مي رفت
به رودها پيوست
و روي رود روان رفت برگ
مرگ انديش
به رود زمزمه گر گوش كن كه مي خواند
سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ترانه دیدار

با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوی گل در تاریکی است
مثل بوی گل در تاریکی وسوسه انگیز است
بوی پیراهن تو
مثل بوی دریا نمناکست
مثل باد خنک تابستان
مثل تاریکی خواب انگیزست
گفتگو با تو
مثل گرمایبخاری و نفس های بلند آتش
می برد چشم خیالم را
تا بیابان های دورترین خاطره ها
که در آن گنجشکان بر سنبل گندم ها
اهتزازی دارند
که در آن گل ها با اختر ها رازی دارند
نوشخند تو
می برد گرگ نگاهم را
تا چراگاه چالکترین آهو ها
می برد آرزوی دستم را
تا نهان مانده ترین گوشه اندام تو
این پهنه پاک زیبا
مثل دریایی تو
انده انگیز و غرور آهنگ
مثل دریای بزرگ بوشهر
که پر از زورق آزاد پریشانگرد است
مثل زورق پر از مرد است
مثل ساحل که پر از آواز ست
مثل دشتستان
که بزرگ و بازست
تو ظریفی
مثل گلدوزی یک دختر عاشق
که دل انگیز ترین گلها را
روی روبالشی عاشق خود می دوزد
با تو بودن خوبست
تو چراغی من شب
که به نور تو کتاب تن تو
و کتاب دل خود را که خطوط تن تست
خوش خوشک می خوانم
تو درختی من آب
من کنار تو آواز بهاران را
می خندم و می خوانم
می گریم و می خوانم
با تو بودن خوبست
تو قشنگی
مثل تو مثل خودت
مثل وقتی که سخن می گویی
مثل هر وقت که برمی گردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشتانه در چشمان منتظرم می رویی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد
ولی هر قطره‌ای از وی به صد دریا اثر دارد

ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد

چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد

تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد

تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد

ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد

تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو می‌بینی که این دریا جهانی پر گهر دارد

اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد

عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشک‌تر دارد

چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد

سلامت از چه می‌جویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد

چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خش خش پا

ای گوش دل من به گل آهنگ صدایت
وی نای وجودم به تمنای نوایت
چون بانگ پرندین تو از دور بر اید
مستانه دود در رگ من خون صدایت
با قافله ی صبح بیا همره خورشید
تا جان بدمد در تن ما بانگ درابت
بر چشمه ی مهتاب زده هاله ی ابرست
با ریخته بر مرمر تو زلف رهایت
گر مژده ی دامم بدهی دانه نخواهم
پرواز کنم همچو کبوتر به هوایت
طرحی ز سر زلف تو بر شانه ی من بود
هر نسترنی ریخت به دیوار سرایت
چون برگ درختان ز نسیمی بخروشد
در گوش من اید به گمان خش خش پایت
دارم همه شب دست دعا سوی سماوات
کز چشم حسودان بسپارم به خدایت
ما را به سحر یاد کن ای همسفر شب
جان و دل یک قافله محتاج دعایت
چشمم به در و سینه ی من خانه ی مهرت
گوش دل من هم به گل آهنگ صدایت
در شام سیه از مه و پروین خبری نیست
ای شلمت شب دیده ی من سوی سهایت
ای عمر گرانمایه تو را قدر شناسم باک لحظه نپوشم نظر از ثانیه هایت
گر در پی نامی به هنر دست برآور
خود دشمن حاسد کند انگشت نمایت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عمری به هوس در تک و تاز آمد دل
تا محرم راز دلنواز آمد دل

پس رفت به پیش باز و جان پاک بباخت
انصاف بده که پاکباز آمد دل
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
گشته ام غنچه زاري که به صحراي سکوت
غير مشتي لجن و خار،خريدارم نيست
مرغ گمگشته دياري که دم مرگ، دريغ
جز طپشهاي تب و، شيون شب ،يارم نيست
واي از اين روح، از اين روح سيه مست سياه
که به هر در که زدم، سرخوش و سرمستم کرد
من که خود زاده مي بودم . پرورده مي
اشک هر رو سپي عشق ، شبي مستم کرد
آسمان داند و اين قلب طپش مرده که عشق
با من شاعر سرگشته چها کرد .....چها
تا که سيراب کند کام مرا زاب حيات
بر سرابي هوس آلوده رها کرد ..... رها
اينک اينسان منم ، افتاده تک و بيکس ويار
پاي لب تشنه سرابي ، لب يک چشمه مات
چشمه بي تب و تابي که سرشک دل من
چشمه اش کرده چه آبي چه سرابي ، هيهات
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]دلم از نرگس بيمار تو بيمارتر است چاره كن درد كسى كز همه ناچارتر است من بدين طالع برگشته چه خواهم کردن كه ز مژگان سياه تو نگون سارتر است گر تواش وعده ديدار ندادى امشب پس چرا ديده من از همه بيدارتر است؟ هر گرفتار كه در بند تو می نالد زار مى برد حسرت صيدى كه گرفتارتر است عقل پرسيد كه دشوارتر از مردن چيست عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است. [/FONT]
 

moein_13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حرف دلتو بزن !!!

حرف دلتو بزن !!!

:gol:

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]کاش بودی تا دلم تنها نبود[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]تا اسیر غصه ی فردا نبود[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]کاش بودی تا برای قلب من[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]زندگی اینگونه بی معنا نبود[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]کاش بودی تا لبان سرد من[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]قصه گوی غصه ی فردا نبود[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]کاش بودی تا نگاه خسته ام[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]بی خبر از موج و از دریا نبود[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]کاش بودی تا زمستان دلم[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]این چنین پر سوز و پر سرما نبود[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]کاش بودی تا فقط باور کنی[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]بعد تو این زندگی زیبا نبود
[/FONT]
:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نفس مي زند موج
نفس مي زند موج
ساحل نمي گيردش دست
پس مي زند موج
فغاني به فرياد رس مي زند موج
من آن رانده مانده بي شکيبم
که راهم به فرياد رس بسته
دست فغانم شکسته
زمين زير پايم تهي مي کند جاي
زمان در کنارم عبث مي زند موج
نه در من غزل مي زند بال
مه در دل هوس مي زند موج
رها کن رها کن
که اين شعله خرد چندان نپايد
يکي برق سوزنده بايد
کزين تنگنا ره گشايد
کران تا کران خار و خس م يزند موج
گر ايننغمه اين دانه اشک
درين خاک روييد و باليد و بشکفت
پس از مرگ بلبل ببينيد
چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من شعله بودم و نسیم مرا می برد
تا باغ های پرستاره و پروانه
تا چشمه های ناشناخته ی آفاق
رود از هوای شعله ی من بال می گرفت
با مهره مهره موج تن خویش می نشست
در رشته ی تنم
می رفتم و نوازش نفس آسمان حریر جامه ی من
فرشته ی نسیم دست مرا در دست
از غرفه های آبی
تالارهای سرخ
گذر می کرد
با آنکه خویش موج رهایی بود
گهگاه
با قایق لطیف ابر سفر می کرد
ناگاه
بانگی از آسمان و زمین برخاست
توفان ز درد به خود پیچید
شیون کشید زایش ناگه را
در هرچه پنجه فرو می برد
بر دامن نسیم چنان آویخت
کز آسمان مرا به خاک فرو افکند
اکنون
سالی هزار می گذرد بر من
دور از دیار خویش که بر خاک مانده ام
تا کی مرا دوباره باز بیابد
آن نیمه ام
گمگشته همچو من
عزیز همسفرم
 

moein_13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غروبایی که نیستی،تو دلم،انگاری اشوب روز محشره....... یه جوری هوای غربت می گیرم،انگاری غروب روز محشره.......
همه چی رنگ بد خاکستری،همه چی رنگ شکستنددلم رو میگره.......
امیدای زنده ی تو دل من،با غروب دوباره از نو میمیره
کاش تو این اسمون بی انتها،دل من یه گوشه جا داده بشه توی دلت.....
پشت این ستاره های کاغذی،راس راسی ستاره ای زاده بشه......
صورتش مثل تو باشه،مث تو،ساده و روشن و پاک افتابی.....
بدرخشه تو شبای سرد من،بدرخشه تو شبای بی خوابی من......
یه ترانه بخونه تو گوش من،من براش غصه هامو گریه کنم و اشکامو جاری کنم...
تلخی روزای بی ترانه رو،تلخی جمعه ها رو گریه کنم.......
بگه این ابر سیاه گریه دار،چرا از تو اسمون رد نمیشه.......
میگذره تلخی این تنگ غروب،یا می مونه پشت شیشه برای همیشه؟!
اما باز غروب و خیال من فکر روزای بلند و روشنه
توی سینه قلب بی قرار من،مثل یه زندونیه،مثل منه!!.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران

نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه می‌ترسانی از باران

گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران

گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران

چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی
به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران

گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران

کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به لب های تو می سازم کلامی
سرود آشنایی یا سلامی
ندارم جز غم عشق تو در سر
ولی افسوس که از من جدایی
*
نمی دانی چه شوری در سرم بود
نمی دانی چه شوقی در پرم بود
نمی دانی چه بودم آن زمان ها
کجا روز جدایی باورم بود
*
جدا گشتیم ولی در ریشه با هم
جدا گشتیم ولی همیشه با هم
اگر چه روی هم را ما ندیدیم
ولی در انتظارو حسرت و غم
*
جدایی نقطه پایان ما نیست
کسی یاریگر ما جز خدا نیست
جدایی هم سرود دیگر ماست
کسی آگه ز راز ما دوتا نیست
*
کبوتر های عاشق بوده ایم ما
از این دنیای خاکی رو به بالا
پر پرواز خود را باز کردیم
پریدیم هر دو تامان تا کجا ها
*
جدایی اولش بی خانمانی ست
جدایی آخرش یک یادگاری ست
صفوف خاطرات تلخ و شیرین
که آن هم صحنه ای از زندگانی ست
*
جدایی حاصل تقدیر دنیاست
نویدش چشم امیدی به فرداست
اگر یک قفل بسته باشدش نام
کلیدش در میان آسمان هاست
*
جدایی آتشی از جنس آب است
تو می گویی که نه! سربی مذابست
به دیواری که محکم باشدش خشت
جدایی ضربه از پی خراب است
*
جدایی قطره های اشک و آه است
جدایی یک مسافر پا به راه است
صدای یک وداع خانمانسوز
و تصویر دلی بر روی ماه است
*
جدایی ساکت و خلوت نشین است
فضای خالی یک همنشین است
دلم آهسته در گوشم چنین گفت:
جدایی هم قشنگ و دلنشین است
*
اگر پایان غم هایش تو باشی
جدایی بهترین حرف زمین است
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر شب
وقتی که آخرین عابر هم
از کوچه پس کوچه های شهر
به خانه می خزد
و آخرین چراغ هم خاموش می شود
یاد تو
زیر پوست تنم
جوانه می زند
و خاطرت مرا
سر سبز می کند
چنان بی تاب می شوم
که دلم
برای لحظه ای دیدار
بی صبر و بی قرار
گوش کن
تیک تاک ساعت
آمدن و رفتن ثانیه ها را خبر می دهد
چه بی درنگ می ایند
و چه پر شتاب می روند
می ایند
تا آهسته آهسته مرا از تو دور تر سازند
و می روند
تا ذره ذره
گرمی این آتش افتاده به جانم را
با خود ببرند
چه خیال باطلی
چه سعی بیهوده ای
از این همه کوشش بی حاصل
چرا خسته نمی شوند؟
یادت همیشه سبز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید
بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو مرا
باور کن
من که در
حس نیازم
سفر دلشدگی را
ز تو کردم
آغاز
تو مرا
یاری کن
تا پر و بال
گشایم
به بلندای سپهر
تو مرا
جاری کن
همچو یک رود
به دور از
خطر فاصله ها
تو که
دریای منی
باز مرا
باور کن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت

برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت

از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت

عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست


همچو عکس رخ مهتاب که افتد در آب

در دلم هستی و بین من وتو فاصله هاست
 

م.سنام

عضو جدید
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتمش بی تو چه باید کرد؟ عکس رخساره ی ماهش را داد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتمش همدم شب هایم کو؟ تاری از زلف سیاهش را داد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقت رفتن همه را می بوسید به من از دور نگاهش را داد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]یادگاری به همه داد و به من انتظار سر راهش را داد[/FONT]
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از بس که آسمان دلم ابریست
تمام خاطراتم نمناک شده است
نمی دانم چرا؟
دریا را هم که دیدم
به یاد تو افتادم
روی ماسه های ساحل نوشتم
اگر طاقت شنیدن داری
من شهامت گفتن دارم
دوباره به دریا نگاه کردم
باز برگشتم
این بار روی ماسه ها نوشتم
دوست دارم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطف‌های بی‌کران کرد

چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد

که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد

میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بيا كه از جگر اعتماد شك گل كرد
به دشت صدق و صفا بوته كلك گل كرد
به استخوان فرومانده در گلوی سكوت
صدای ضجه ای مردمان كمك گل كرد
طلوع اختر فرياد درد , نزديك است
كه پشت پنجره بغض ها , ترك گل كرد
خزان غمزده صبر بارور گرديد
زلابلای دل زخم ها , نمك گل كرد
غزل , معاشقه را وانهاد و عصيان كرد
گداز شروه ز حلقوم نی لبك گل كرد
ز خارهاي سر اين حصار بی روزن
طنين حنجره سرخ قاصدك گل كرد
اگر چه باغ لگدمال و بلبلان در كوچ
ز عمق تافيه ها خون شاپرك گل كرد
ميان وارسي سفره تهي از نان
به روی لقمه ته مانده ای كپك گل كرد
هزار شكر كه ارفع دوباره ديد به چشم
به قلب آينه , احساس كم كمك گل كرد
 

م.سنام

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif] نشسته بود روي زمين و داشت يه تيكه هايي رو از روي زمين جمع مي كرد. بهش گفتم: كمك نمي خواي؟[/FONT] گفت نه.
گفتم: خسته مي شي بذارخوب كمكت كنم ديگه.
گفت: نه خودم جمع مي كنم.
گفتم:حالا تيكه ها چي هست؟بد جوري شكسته معلوم نيست چيه؟
نگاه معني داري كرد و گفت:قلبم. اين تيكه هاي قلب منه كه شكسته. خودم بايد جمعش كنم.
بعدش گفت : مي دوني چيه رفيق؟آدماي اين دوره زمونه دل داري بلد نيستن. وقتي مي خواي يه دل پاك و بي ريا رو به دستشون بسپري هنوز تو دستشون نگرفته ميندازنش زمين و مي شكوننش.
ميخوام تيكه ها ش رو بسپرم به دست صاحب اصليش اون دل داري خوب بلده.
ميخوام بدم بهش بلكه اين قلب شكسته خوب شه.آخه مي دوني اون خودش گفته كه قلبهاي شكسته رو خيلي دوست داره.
تيكه هاي شكسته ي قلبش رو جمع كرد و يواش يواش ازم دور شد. و من توي اين فكر كه چرا ما آدما دل داري بلد نيستيم موندم.
دلم مي خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو مي سپردي دست هر كسي؟
انگاري فهميد تو دلم چي گفتم. بر گشت و گفت: دلم رو به دست هر كسي نسپردم اون براي من هر كسي نبود. گفت و اين بار رفت سمت دريا.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت

یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت

با این همه هر آن که نه خواری کشید از او
هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت

ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت

هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
حاشا مكن حاشا مكن
چه حاجت است حاشا كني كه با مني
سوزانده اي جان مرا با شعله هاي ديگري
حاشا مكن حاشا مكن
يا آتشي را بيش كن يا مرحمي مهتر تني
ناخوب من اي نارفيق تو بيش را كردي كمي
حاشا مكن حاشا مكن
شكر خدا از آن همه آتش شدن خاكستري
افسوس دانستم كه تو نادلبري نا دلبري
به به چه حال خنده داري
از يار بد خبر نداري
يه روز برات خبر ميارن
اون كه داشتيش ديگه نداري
حاشا مكن حاشا مكن
 
بالا