كوي دوست

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
تو یه رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی
شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی
شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی
من آن خاموش خاموشم که با شادی نمیجوشم
ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم
تو غم در شکل آوازی شکوه اوج پروازی
نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی
نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی
مرا دیوانه میخواهی ز خود بیگانه میخواهی
مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه میخواهی
شدم بیگانه با هستی زخود بیخود تر از مستی
نگاهم کن نگاهم کن شدم هر آنچه میخواستی
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن
شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن
بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر
نمیترسم من از اقرار گذشت آب از سرم دیگر
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
 
  • Like
واکنش ها: floe

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفترهایم را ورق می زنم
کتاب می خوانم
می روم و می آیم نام تو را می نویسم و می خوانم،
تکرار می کنم، از بر می شوم
راستی روزها را می شمرم تا دیدار...
هر چند کوتاه
من بر این راه می مانم شاید تنها اراده الهی بتواند مرا ازادامه راه بازدارد
به هر حال تا آن روز من می مانم...
 
  • Like
واکنش ها: floe

moein_13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دفترهایم را ورق می زنم
کتاب می خوانم
می روم و می آیم نام تو را می نویسم و می خوانم،
تکرار می کنم، از بر می شوم
راستی روزها را می شمرم تا دیدار...
هر چند کوتاه
من بر این راه می مانم شاید تنها اراده الهی بتواند مرا ازادامه راه بازدارد
به هر حال تا آن روز من می مانم...



کاس در دهکده ی عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی بود

کاش اگر گاه کمی لطف بههم میکردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

کاش به حرمت دلهای مسافر هرشب
روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود
 

م.سنام

عضو جدید
ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مجمره گردان خال تو

صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود
کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن
یا رب مباد تا به قیامت زوال تو

مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز
طغرانویس ابروی مشکین مثال تو

در چین زلفش ای دل مسکین چگونه‌ای
کاشفته گفت باد صبا شرح حال تو

برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو

تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان
کو مژده‌ای ز مقدم عید وصال تو

این نقطه سیاه که آمد مدار نور
عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو

در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم
شرح نیازمندی خود یا ملال تو

حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست
سودای کج مپز که نباشد مجال تو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقت گل و روز شادمانی آمد
آن شد که به سرما نتوانی آمد

رفت آنکه دلت به مهر ما گرم نبود
سرما شد و وقت مهربانی آمد
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرا به خاطر بسپار



در آستانه سفر، در ایستگاه بدرقه

آن سوی بغض پنجره، پشت نگاه بدرقه



وقتی که قاب می شوم، پشت دریچه قطار

گریه نکن ، نگاه کن، مرابه خاطر بسپار



خوب مرا نگاه کن، تو ای تمام دیدنم

خوبم اگر یا بدم ، دروغ نیستم منم



اگر که دلسوخته ای با تو غریبه نیستم

که با تو بغض عشق را غزل غزل گریستم



مرا به خاطر بسپار، با همه سادگی ام

صراحت دست و دلم ، شکوه افتادگی ام



مرا به خاطر بسپار، لحظه به لحظه خط به خط

درستی مرا ببین، در این زمانه غلط



مرگ حریف عشق نیست، مرا نمی برد به سفر

همیشه از تو زنده ام ، به یاد من باشی اگر



به یاد من باشی اگر

تو را چراغ می شوم



از تو جوانه می زنم

همیشه باغ می شوم



به ساز کهنه زمین

زخمه که می زند بهار



درهمه ترانه ها

ترانه های بی قرار



سرهمان کوچه سبز

زیردرخت انتظار



من ایستاده ام هنوز

مرا به خاطر بسپار



از تو نمی شوم جدا

سفرنمی برد مرا



به حکم این ترانه ها

مرگ ندارد عشق ما



اگر که عاشقی و یار

مرا به خاطر بسپار



مرا که پشت پا زدم

به راه و رسم روزگار



مرا به خاطر بسپار

با همه سادگی ام



که از تو می ماند و بس

قصه دلدادگی ام



درهمه جای هر زمان

درهمه جای این زمین



همیشه و هنوز را

من ایستاده ام ببین



جاده ای از آیینه ها

به این مسافر بسپار



خاک در خانه دوست

به چشم زائر بسپار

" اردلان سرفراز"
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروزهم
نبودی که برایت بلیت سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرقی میکند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی میکنم
 

@spacechild@

عضو جدید
وسرمایی که...

وسرمایی که...

برایت باد
برایت این همه آباد
برایت هرچه بادآباد را خواندم...
تو ترسیدی ولی انگار!
نمی دانم زبانت را،
تمام خلوتِ تنهاییِ شامم!
نمی دانم زبانت را!
تو از من می گریزی یا ازاین احساس تودرتو نمیدانم!
...
تو ازهرچه نمی دانم گریزانی
واز افسون حتی این نگاهم چشم می پوشی!
و من می مانم و این فصل سردآلود!
به جامه کرده رختی ازسپیدی!چشم را میزد!
وچشمانم!
پس ازاین سال های برف باران عبورتو
زِبس بر آن خیابان ترک خورده نگه افروخت
دگرسوسوی تاریکی ندارد آه!
...
هوا سرداست وسوز از قامت یک چارچوب کهنه می آید...
وباد آواز می خواند...چه حزن آمیز!
وباران ناله می بارد...چه دردآلود!
وگویی زیر آن دالان تمام جان یک عاشق ترک خورده،
زسرمایی که می آویخت برجانش!:gol:
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
براي كسي كه دوستش داشتم ...

براي كسي كه دوستش داشتم ...

دهان که باز می کنم

بغض می کنی !

نکند رج به رج بخوانم

کابوس دیشب ها و پريشب ها را ...

سیب می چینی برایم تا رهایم کنند

-نمی کنند-

روی رگبار ثانیه ها تابم می دهی

تا بگویم خوبم !

لبخند می زنم ، -نیستم- ...

تنها تاب ميخورم کودکانه

بالا می روم ، پائین می آیم !

بالا

پائین

بالا ...

اما فراموشم نمی شود

کابوس دیشب ها و پریشب ها

آغوش باز می کنی برایم ...

می روم

پرواز می کنم

دوقدم مانده به تو ...

سیب رها می شود ...

قامتت محو

نگاهت بیرنگ

دستانت ...

جیغ می کشم

نه !

رهایم نمی کند کابوس رفتنت ...!

.

.

.

*دوستت ندارم چون لايق دوست نداشتن هستي !!!

- وقتي اينجوري حرف ميزني خيلي خوشم مياد ...

* ........
 

S H i M A

کاربر فعال تالار شیمی
کاربر ممتاز
براش مینویسم:

کاش اون موقع که جلوی همه زدم زیر گوشت میرفتی و نمیموندی ...

که حالا بشینم و بگم


نمیدونم که تورو نفرین کنم یا این دلم

نمیدونم که تو حل مشکلی یا مشکلم


با تو شاهنامه بودم نه یک غزل

با تو رودخونه بودم نه یک قنات


یه روزی من و تو بودیم و حالا

من و تنهایی و یک عمر خاطرات



امیدوارم اندازه همه مولکولها اندازه همه شنهای ساحل اندازه موهای سر

آدمای دنیا اندازه همه برگای درختا و اندازه تک تک آجرای ساختمونا که

گفتی دوستم داری به همون اندازه توی زندگیت زجر بکشی.


فقط همین...


امضا:
shima







 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند
ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که با این درد اگر دربند درمانند درمانند
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
تو که عاشق ترین عاشقایی

فرشته ای ز عرش کبریایی

تو ای مادر صفا و شور خونه

برکت وجودت نور خونه

اگه با این ترانه حقیرم

سرا پاتو من از طلا بگیرم

هنوز شرمندتم ای نازنینم

کلام اولم ای بهترینم

سرم رو باز بذار به روی شونت

بخون لالایی های عاشقونت

بگو با من خدای ما بزرگه

فدای اون دعاهای شبونت

خدا از خاک عشق تو رو سرشته

فرستاده از آسمون فرشته

که در آغوش امن خود بگیرم

که این یک ذره جا مثل بهشته

بمیرم من اگه با غصه و غم

گذاشتم روی دوشت کوله باری

بشه ای کاش نگاهم سایه ساری

که روی چشم من قدم بذاری

بمون مادر که دل بی تو میمیره

دل کوچیک من پیش تو شیره

نشه کم سایه تو از سر من

خدا هرگز تو رو از من نگیره
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی خواهم خدایم بیکران باشد
نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان
نمی خواهم که باشد این چنین آخر
خدا را لمس باید کرد
نگو کفر است
خدا را می توان در باوری جا داد
که در احساس و ایمان غوطه ور باشد
خدا را می توان بوئید
و این احساس شیرینی است
نگو کفر است
که کفر این است
که ما از بیکران مهربانیها
برای خود
خدایی لامکان و بی نشان سازیم
خدا را در زمین و آسمان جستن
ندارد سودی ای آدم
تو باید عاشقش باشی
و باید گوش بسپاری
به بانگ هستی و عالم
که در هر خانه ای آخر خدایی هست
نگو کفر است
اگر من کافرم،
باشد!
نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم
نمی خواهم خدایم را
به قدیسی بدل سازم

که ترسی باشد از او در دل و جانم
نگو کفر است
که سوگند یاد کردم من
به خاک و آب و آتش
بارها ای دوست
خدا زیباترین معشوق انسانهاست
خدا را نیست همزادی
که او یکتاترین
عاشقترین
معبود انسانهاست...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستم به هر ستاره که مي خواست مي رسيد
نه از فراز بام که از پاي بوته ها
مي شد ترا در آينه هرستاره ديد
در بي کران دشت
در نيمه هاي شب
جز من که با خيال تو مي گشنم
جز من که در کنار تو مي سوختم غريب
تنها ستاره بود که مي سوخت
تنها نسيم بود که مي گشت
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلش را که جرات نداشت ببازد
حالا پاک خودش را باخته است
باید ببینی اش
شبیه ریشوی ژنده پوشی شده است
در جزایر کارتون ها
با دستی سایبان چشم
زیر تک درخت جزیره،
اما جان به جانش کنی
انکار می کند انتظار تو را


عباس صفاری
 

@spacechild@

عضو جدید
می خواستم از...
دیگر چه فرقی می کند!
امید چه مبهم و چه واضح،
وقتی خانه نشین شد،
دیگر چه فرقی می کند!
نه...
نخواهم گفت!
حتی اگر تمام ثانیه ها تو بگویی!
بگویی آن چه را که برای گفتنش تاخیرکرده ای!
دیگرنخواهم گفت!
حتی اگر شاعر شوی...
وبنویسی از تمام آن همه ناتمام...
خودت خوب می دانی چه رامی گویم!
حتی اگر سکوتت پای این...ها بشکند
میدانی ارزش سکوت سحرآمیز تو پایین آمده!!
...
دیگرنخواهم گفت...
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پيکر فرهاد

توی دلم گفتم عزيز دلم، با نگاهت مرا بدوز. به هرجا که دلت می‌خواهد بدوز؛ به زندگی، به مرگ، به عشق، به هرچه دوست داری در برابر نگاهت من ابر می‌شوم دود می‌شوم که بتوانی مثل باد بازی‌ام بدهی نفس گرمت را روی تنم فوت کن ببين چه‌جوری ناپديد می‌شوم

عباس معروفی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عاشق لعل شکربار توام
فتنهٔ زلف نگونسار توام

هیچ کارم نیست جز اندوه تو
روز و شب پیوسته در کار توام

بر من بی دل جهان مفروش از آنک
کز میان جان خریدار توام

تو چو خورشیدی و من چو ذره‌ام
کی من مسکین سزاوار توام

گفته‌ای کم گیر جان در عشق من
کم گرفتم چون گرفتار توام

گر بخواهی ریخت خونم باک نیست
من درین خون ریختن یار توام

جان من دربند صد اندوه باد
گر به جان دربند آزار توام

بر دل و جانم مکن زور ای صنم
کز دل و جان عاشق زار توام

چون پدید آمد رخت از زیر زلف
تا بدیدم ناپدیدار توام

زلف مشکین برگشای و برفشان
کز سر زلف تو عطار توام
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی ما دوباره کبوترهایمان
را پیدا خواهیم کرد و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی برای هر انسانی
برادری است.
روزی که مردم دیگر در خانه‌هایشان
را نمی‌بندند.
قفل افسانه‌ای است و قلب
برای زندگی بس است...
روزی که معنای هر سخن
دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف
به دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی است
تا من بخاطر آخرین شعر
رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه‌ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما برای کبوترهایمان
دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتي اگر روزی
که دیگر
نباشم...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ماه تنها بود، منم[/FONT][/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اين همه به آسمان نگاه كرديم و ندانستيم[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ماه نقطه آخر خط است[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]و اين هواي كوچك[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]دل شوره هايمان را جا نميدهد ديگر...[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نميدانم به جاي كدامين واژه سكوت را جايگزين كرده ام و به جاي كدامين غصه تمام رنجها و دردها را در
كوله بارم ذخيره كرده ام و با خود مي برم،به هواي كدامين نگاه و كدامين ديدار چشمهايم را بسته ام و
در جاده اي بي سر و ته زندگي قدم مي گذارم تنها، در اين تنهايي عميقي كه به اندازه همه تنهايي خدا
عميق است كه حتي دستهاي فرشته هاي خدا هم به آن نميرسد...![/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اين جا و آن جا[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]حالا تمام آن روزها روي دستمان مانده[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]و هيچ كس آن خيابان را تا انتها نرفت[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اين خنده گاهي بيخ گلويم را آنچنان مي بندد كه به بغض تبديل مي شود اين روزها، اين روزهاي كه رابطه ها
شده اند كاري و هيچ كس به فكر هيچ كس نيست، اين روزهاي كه دوستي ها و رفاقتها
به طنابي پوسيده و كهنه مي ماند، كاش كسي ميدانست كه تقصير كدامين ماه است كه بدون اينكه
ما بدانيم شب تو آسمان در كنار ستاره تا صبح بزمي عاشقانه بر پا مي كنند و ما خيره به آسمان[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]تا صبح بيدار مي مانيم[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و شاه قبایل

جلوه کنان می‌روی و باز می‌آیی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل

هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خدای دلایل

قصه لیلی مخوان و غصه مجنون
عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل

نام تو می‌رفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل

پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه مانعست و نه حائل

گو همه شهرم نگه کنند و ببینند
دست در آغوش یار کرده حمایل

دور به آخر رسید و عمر به پایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل

گر تو برانی کسم شفیع نباشد
ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل

با که نگفتم حکایت غم عشقت
این همه گفتیم و حل نگشت مسائل

سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار
عشق بچربید بر فنون فضایل
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
ایا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره بباران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس ایا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یارم به يک لا پيرهن خوابيده زير نسترن
ترسم که بوي نسترن مست است و هوشيارش کند
پيراهني از برگ گل از بهر يارم دوختم
از بس لطيف است آن بدن ترسم که آزارش کند
اي آفتاب آهسته نه پا در حريم يار من
ترسم صداي پاي تو خواب است و بيدارش کند
پروانه امشب پر نزن اندر حريم يار من
ترسم صداي شه پرت قدري دل آزارش کند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باور نداشتم که گل آرزوي من
با دست نازنين تو بر خاک اوفتد
با اين همه هنوز به جان مي پرستمت
يا الله اگر که عشق چنين پاک اوفتد
مي بينمت هنوز به ديدار واپسين
گريان درآمدي که : فريدون خدا نخواست
غافل که من به جز تو خايي نداشتم
اما دريغ و درد نگفتي چرا نخواست
بيچاره دل خطاي تو در چشم او نکوست
گويد به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد
فرداي ما نيامد و خورشيد آرزو
تنها سپيده اي زد و ‌آنگه غروب کرد
بر گور عشق خويش شباهننگ ماتمم
داني چرا نواي عزا سر نمي کنم
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستي ز تو باور نمي کنم
پاداش آن صفاي خدايي که در تو بود
اين واپسين ترانه ترا يادگار باد
ماند به سينه ام غم تو يادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو يار باد
ديگر ز پا افتاده ام اي ساقي اجل
لب تشنه ام بريز به کامم شراب را
اي آخرين پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چشمی به بادها سپرده ام
دلی
چنانکه برگ سبزی
به منقار کبوتری
فراز شهرت سرگشته ام
گرد بامت می گردم
و بر آن حیاط کوچک که از کف آن
چون نهال میخاک دوردستی
جلوه می کنی
بی قرار می شوم و
دل دل می زنم
به سنیه ابر و به منقار کبوتر
شعرم از جنس گیاه و آتش است
سرو است
که صدای بلند سبز مغرور دارد
و فرسوده که شود
درخت گلگون شعله خواهد شد
آمیزه آتش و سبزینه است کلامم
زمستان گرمت می کند
بهار منظرت را می آراید
و تابستان که فرارسد
سایه می اندازد تا دراز بکشی
و زنبوران خورشیدی را نظاره کنی
هر کجای جهان باشی
دلی به پاره ابری و چشمی
به منقار کبوتری توان سپرد
مپندار که دیده نمی شوی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زمان نمي گذرد عمر ره نميسپرد
صداي ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پيرار است
جوان و پير کدام است زود و دير کدام است
اگر هنوز جوان مانده اي به آن معناست
که عشق را به زواياي جان صلا زده اي
ملال پيري اگر ميکشد تو را پيداست
که زير سيلي تکرار
دست و پا زده اي
زمان نمي گذرد
صداي ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسي
که لحظه لحظه اشت از بانگ عشق سرشار است
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
. بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سياهي
آواي تو مي خواندم از لابتناهي
آواي تو مي آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سياهي
امواج نواي تو به من مي رسد از دور
دريايي و من تشنه مهر تو چو ماهي
وين شعله که با هر نفسم مي جهد از جان
خوش مي دهد از گرمي اين شوق گواهي
ديدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت اين چشم به راهي
اي عشق تو را دارم و داراي جهانم
همواره تويي هرچه تو گويي و تو خواهي
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا