داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

eng.esmail

اخراجی موقت
:w00::w00::w00:داداش من حتما ارشد قبول میشه

داداشیه منو تضعیف روحیه نکن:w00:
مرسیییییییییییییییییی خواهر کوچولو
 

eng.esmail

اخراجی موقت
نمیدونم ، شاید رسوای جانا منظور حرف منو درست درک نکرده باشه!!!
منظورم از شوخیه خوبش بود این بود که monrose گفت تکراری بود.. منم گفتم بابا هی امواج منفی نفرست...
 

rosvayejanan

عضو جدید
کاربر ممتاز
a_m68 سبز خیلی خشنی
دوستان فکر کنم دیگه تاپیک اسپم بارون شد :(

اما آبجی مریم
آگه گفتی کی اون حیون وحشی رو کشته؟
اگه گفتی ...
.
.
.
آهان درسته منظوره منم اینه که آخرش همینه
 

maryam-d

عضو جدید
کاربر ممتاز
a_m68 سبز خیلی خشنی
دوستان فکر کنم دیگه تاپیک اسپم بارون شد :(

اما آبجی مریم
آگه گفتی کی اون حیون وحشی رو کشته؟
اگه گفتی ...
.
.
.
آهان درسته منظوره منم اینه که آخرش همینه


كدوم حيوون وحشي؟!:surprised:
الان هنگ ميكنم.اينجا چه خبره؟:w04:
 

rosvayejanan

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمیدونم ، شاید رسوای جانا منظور حرف منو درست درک نکرده باشه!!!
منظورم از شوخیه خوبش بود این بود که monrose گفت تکراری بود.. منم گفتم بابا هی امواج منفی نفرست...

آقا اسماعیل غلط املائی داری و اینکه متوجه بودم اما منظوره منم این بود که به امواج منفی و مثبت کاری نداشته باشی
موج مثبتی که حقیقی نباشه خیلی مضره باور کن
 

rosvayejanan

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان الگوهای ذهنی

داستان الگوهای ذهنی

داستان الگوهای ذهنی



در اتاق ساكتي در مسافرخانه Millcroft نشسته ام، جايي آرام در ميان درختان كاج و در يك ساعتي شهر تورنتو. بعد ازظهر يكي از روزهاي آخر جولاي است و من از چند قدم آنطرفتر صداي نااميدانه اي مي شنوم كه حكايت از منازعه ميان مرگ و زندگي است. مگس كوچكي است كه آخرين انرژيهاي زندگي كوتاهش را صرف اين تلاش بيهوده مي كند تا از شيشه پنجره عبور كند. صداي ناله بالهاي مگس، گوياي داستان غم انگيز استراتژي مگس است: "سخت تر تلاش كن." -- اما اين روش جواب نمي دهد. در تلاش ديوانه وار، هيچ اميدي برای بقا وجود ندارد . عجيب اينكه، تقلا ی مگس بخشي از ترفند تله است . اين مگس هر قدر هم كه تلاش كند باز هم غير ممكن است كه بتواند از شيشه عبور كند . با اين وجود، اين حشره كوچك، با تلاش و عزمي بي فرجام ، جان خود را در راه رسيدن به هدفش گذاشته است. اين مگس محكوم به فنا است. همان جا در لبه پنجره خواهد مرد. در همين اتاق ، پنج قدم آنطرف تر، در باز است . فقط با ده ثانيه پرواز، اين مخلوق كوچك مي تواند به دنياي بيرون كه به دنبالش است برسد. فقط با بخش كوچكي از اين تلاش مي تواند از اين مخمصه خودخواسته، رهايي يابد. چرا اين مگس روش ديگري را امتحان نمی كند، روشي كاملاً متفاوت؟ چگونه در اين ايده قفل شده است كه حتماً ا ين روش خاص بهمراه تلاش بي شائبه و مصمم، بهترين راه رسيدن به موفقيت است؟ چه منطقي در اينجا وجود دارد كه براي يافتن يك راه نفوذ، همان كارها را بيشتر تكرار مي كند تا بميرد؟ هيچ شكي نيست كه اين روش، منطقي ترين روش براي مگس است و متأسفانه ايده اي است كه او را خواهد كشت... .
 

a_m68 سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
a_m68 سبز خیلی خشنی
دوستان فکر کنم دیگه تاپیک اسپم بارون شد :(

اما آبجی مریم
آگه گفتی کی اون حیون وحشی رو کشته؟
اگه گفتی ...
.
.
.
آهان درسته منظوره منم اینه که آخرش همینه

من خشنم؟؟؟؟
من به این مهربونی؟؟؟:w05:
کی کشته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:w00:
 

rosvayejanan

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان عاشقانه و زيبا...

داستان عاشقانه و زيبا...

:gol:




زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.
انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم
مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!
زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم
مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري
زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني
مرد جوان: مرا محکم بگير
زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟
مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي
سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه
که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد،
يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت
مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن
جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود


 

Aydin51

عضو جدید
عشق باور نکردنی یک مارمولک به جفتش!!

عشق باور نکردنی یک مارمولک به جفتش!!

عشق باور نکردنی یک مارمولک به جفتش!!
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد. این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای...
خانه‌های ژاپن با دیوار‌هایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب می‌پوشانند. در یکی از شهر‌های ژاپن، مردی دیوار خانه‌اش را برای نو سازی خراب می‌کرد که مارمولکی دید.

میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود. مرد چشم بادامی، دلش سوخت و کنجکاو شد.
وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کرد حیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت؟ چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است!

شهروند ژاپنی متحیر این صحنه، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست. این جانور در 10 سال گذشته چه کار می‌کرده؟ چگونه و چی می‌خورده؟
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد. این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود.


مرد ژاپنی، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت: 10 سال مراقبت بی‌منت؛ چه عشق قشنگ و بی‌کلکی. چطور موجودی به این کوچکی می‌تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقت‌ها ما انسان‌ها از هم گریزانیم؟

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد [SIZE=-2][/SIZE]



در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اينکه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت
پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت...

پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.

هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!

يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کمک در زير باران

يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد؛ بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آنجا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.

زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم، که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آنکه شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم.»
 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا قطار تا وقتی ایستاده است کسی به او سنگ نمی زند...
اما وقتی قطار به راه افتاد سنگباران می شود...
این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم
دیدم این‏ قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که
هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن‏ است مورد احترام است.
تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است
اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی‏کند ،
بلکه‏ سنگ است که بطرف او پرتاب می‏شود
و این نشانه یک جامعه مرده است
ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که :
متکلم هستند نه‏ ساکت ، متحرکند نه ساکن ، باخبرترند نه بی‏خبرتر
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] سار کوچکی به دام پیرمرد پرنده فروشی افتاد. در دکان پیرمرد، سار، دلباخته ی قناری زیبایی شد که در قفس آواز می خواند. اما پیرمرد، قفس سار را برداشت و به خیابان برد تا یک نفر آن را بخرد و آزاد کند... دختر کوچکی، سار را خرید و آزاد کرد. ولی سار اصلا خوشحال نبود! او به قناری فکر می کرد...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] روز بعد، سار به طرف دام پیرمرد پرواز کرد و خودش را در دام او انداخت... پیرمرد سار را از دام بیرون آورد، آن را خوب نگاه کرد و گفت: "این طفل معصوم، دیروز هم به دام من افتاده بود." و سار را رها کرد...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] سار با اندوه پرواز کرد... و روز بعد، دوباره خودش را به دام پیرمرد انداخت. پیرمرد، سار را از دام برداشت و گفت: "آه، چه سار کم حواسی... مگر چند بار باید به یک دام بیفتی؟!!" و سار را به طرف آسمان رها کرد...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امان از تعجیل در قضاوت و نتیجه گیری عجولانه ! .... :smile::gol:

مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”

مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”
نتیجه ی اخلاقی داستان: ” ما نباید بدون دانستن تمام حقایق نتیجه گیری کنیم.”
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هیچ وقت زود قضاوت نکن .... :smile::gol::gol: مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه مثل هم نیستند

همه مثل هم نیستند

مهم نیست که بزرگ شده خاندان صولت الدوله ملک منصور خان قشقایی هستی و پدر بزرگت هر روز جمعه در رکاب محمد قلی خان و بهادر خان به شکار میرفتهو یا عمو جان سردار اسماعیل خان، با یک تلفن شهردار و فرماندار شهر را عوض میکرده و همیشه چهار تا نوکر دست به سینه داشته . وقتی که پسر یک جاروکش مراکشی، دو تا حرف سریع تر و بیشتر از تو تایپ میکند و کاری که سه سال هست دنبالش هستی به همین آسانی از دستت میگیرد.اسب بهادر خان را هم سوار شوی به گرد ش نمیرسی.اینجا غربت است .
دوران سربازی افسری داشتیم که به ما تیراندازی یاد میداد
میگفت: شب هنگام نگهبانی، اگر غریبه ای به پاسگاه نزدیک شد باید اول ۳ تا ایست بدهید
با ایست اول باید تفنگ را از پشت شانه تان به جلو بیاورید و نشانه بگیرید
با ایست دوم باید فشنگ را از خشاب توی لوله بفرستید و بعد از ایست سوم اگر غریبه همچنان به آمدن ادامه داد، باید بطرف پایین بدنش و سمت پاهایش شلیک کنید
البته اصرار داشت که این قدرت فریاد ایست شماست که باید غریبه را متوقف کند
برای همین از ما سربازها که دور او دایره زده و نشسته بودیم خواست که بلند شویم و با صدای بلند ۳ بار فریاد بزنیم: ایست. ایست. ایست
بچه ها یکی یکی بلند شدند و هر کدام میخواست که به بقیه نشان بدهد که صدای ایست من از ایست بقیه بهتر و قوی تر هست
تا اینکه نوبت محسن شد
محسن پسری بود بسیار خاکی، باوفا، یکرنگ و صمیمی. در رفاقت و شوخی و خنده هیچکسی در خوابگاه حریفش نمیشد
فقط تنها مشکلی که داشت این بود که لکنت زبان داشت
محسن بلند شد و با صدای بلند شروع کرد به ایست دادن
ای.... ای.... ای.... ست. ای.... ای.... ای.... ست
افسر تیراندازی نگاهی به او انداخت و گفت
پسرم، تو با همان ایست اول شلیک کن .
 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:





زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.
. . . .

مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن

جوان را مطلع کند . . .

این اتفاقات تو قصه ها بیشتر رخ میده.
تو زندگی , وقتی ترمز موتور خالی میشه , گاز رو کم میکنیم بعد کلاج رو میگیریم و با استفاده از دنده سنگین موتورو متوقفش میکنیم.
یکی تو همسایگی ما با ماشین تصادف کرد خانمش فلج شد طلاقش داد. از این نمونه ها هزاران هزار پیدا میشه ولی از مثال شما حتی یکدونه هم نوبره.
مبادا با این قصه ها شیر بشید و به مردا زیادی اعتماد کنید .
سعی کنید زندگی را با منطق و بدون چشمداشت از یار ادامه بدین.

 

mina_sgh

عضو جدید
بهشت و جهنم

بهشت و جهنم

روزي يك مرد روحاني با خداوند مكالمه اي داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شكلي هستند؟ خداوند او را به سمت دو در هدايت كرد و يكي از آنها را باز كرد، مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يك ميز گرد بزرگ وجود داشت كه روي آن يك ظرف خورش بود ،كه آنقدر بوي خوبي داشت دهانش آب افتاد، افرادي كه دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند، به نظر قحطي زده مي آمدند، آنها در دست خود قاشق هايي با دسته ي بسيار بلند داشتند. كه اين دسته ها به بالاي بازويشان وصل شده بود و هر كدام از آنها به راحتي مي تواستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق را پر نمايند. اما از آنجايي كه اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود ، نمي توانستند دستهايشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحاني با ديدن اين صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين شد. خداوند گفت: تو جهنم را ديدي ، حال نوبت بهشت است ، آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز كرد ، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي بود و يك ميز گرد با يك ظرف خورش روي آن بود و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند ، ولي به اندازه ي كافي قوي و چاق بوده و مي گفتند و مي خنديدند، مرد روحاني گفت: خداوندا نمي فهمم؟! خداوند پاسخ داد: ساده است فقط احتياج به يك مهارت دارد مي بيني؟ اينها ياد گرفته اند كه به يكديگر غذا بدهند در حالي كه آدم هاي طمع كار اتاق قبل تنها به خودشان فكر مي كنند!
هنگامي كه موسي فوت كرد به شما مي انديشيد ، هنگامي كه عيسي مصلوب شد به شما فكر مي كرد ، هنگامي كه محمد وفات مي يافت نيز به شما مي انديشيد، گواه اين امر كلماتي است كه آنها در دم آخر بر زبان آورده اند. اين كلمات از اعماق و قرون و اعصار به ما يادآوري مي كند كه همديگر را دوست داشته باشيد ، به همنوع خود مهرباني نماييد، همسايه ي خود را دوست بداريد.
زيرا هيچ كس به تنهايي وارد بهشت خدا (ملكوت الهي) نخواهد شد!
 

تسنیم_ط

عضو جدید
بوی گندم مال ِ من ... هر چی که دارم مال ِ تو
##################################
گويند که زماني در شهري دو عالم مي زيستند . روزي يکي از دو عالم که بسيار پرمدعا بود ? کاسه گندمي بدست گرفت و بر جمعي وارد شد و گفت :
>
>اين کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمي از آن برداشت و گفت :
>
>و اين دانه گندم هم فلان عالم است !
>
>و شروع کرد به تعريف از خود .
>
>خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد . فرمود به او بگوئيد :
>
> آن يک دانه گندم هم خودش است ? من هيچ نيستم...
 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا واسه برقراری ارتباط با خودش از بنده اش چی می خواد؟تا حالا شنیدی بگن اگه می خوای با خدا ارتباط برقرار کنی باید فلان قیافه یا فلان لباس و تیپ رو داشته باشی؟!پس چرا خدا باید یه نفر و جواب کنه؟quote]

کجا باید به دنبال ارتباط با خدا باشیم.
مردي در يک شب تاريك در پياده رو خياباني پاي تير چراغ برق دنبال چيزي مي گشت. رهگذري او را ديد و پرسيد: دنبال چه مي گردي؟ مرد گفت: دنبال دسته كليدم مي گردم. رهگذر هم ايستاد تا مرد را در يافتن دسته کليد کمک کند. پس از چند لحظه جستجوي بي نتيجه، رهگذر پرسيد: مطمئني که آن را همينجا گم كرده اي؟ مرد اندکي درنگ کرد و سپس پاسخ داد: نه، فكر مي كنم چند قدم عقب تر از دستم افتاده باشد. رهگذر پرسيد: پس چرا اينجا دنبال آن مي گردي؟ مرد گفت: چون اينجا نور بيشتر است
 

معمار67سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
یك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد :چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟
پسر : دليلشو نميدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم
دختر : تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داري؟چطور ميتوني بگي عاشقمي؟
پسر : من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت كنم
دختر : ثابت كني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي
پسر : باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،
صدات گرم و خواستنيه،
هميشه بهم اهميت ميدي،
دوست داشتني هستي،
با ملاحظه هستي،
بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكي كرد و به حالت كما رفت
پسر نامه اي رو كنارش گذاشت با اين مضمون
عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حال ميتوني حرف بزني؟نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، براي حركاتت عاشقتم
اما حالا نه ميتوني بخندي نه حركت كني پس منم نميتونم عاشقت باشم
اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دليل ميخواد؟نه!معلومه كه نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعي هيچوقت نمي ميره
اين هوسه كه كمتر و كمتر ميشه و از بين ميره
"عشق خام و ناقص ميگه:"من دوست دارم چون بهت نياز دارم"
ولي عشق كامل و پخته ميگه:"بهت نياز دارم چون دوست دارم"
 

spow

اخراجی موقت

می نویسم گذر ثانیه ها را

از تو...

مینویسم

سفر کودکیت را به خزان.

مینویسم

سراین کوچۀ دور...

ایستاده کسی چشم به راه.....

مینویسم

روشنایی همه جا هست ولی

روز من بی تو شب است.

مینویسم

دل من تنگ شده...

مینویسم

تو فراموش بکن

بدیهایم را...

و به یاد آر که من

خوب هم بوده ام انگار...

ولی بی بها بوده و کم.

مینویسم اما

تو کجا میدانی...؟

نامه هایم را ز کجا می خوانی....!
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز

در افسانه های کهن هندوستان حکایتی دلنشین وجود دارد که به نحو زیبایی

قدرت درون انسان را بازگو می کند.

این افسانه زیبا و دلپذیر حاوی پیامی به یاد ماندنی است :

می گویند که در روزگاران دور ، آدمیان همه خلق و خو و سرشتی خدای گونه داشتند


ولی از امکانات و توانائی های خود ، خوب استفاده نکردند و کار به جایی رسید که

برهما ، خدای خدایان ، تصمیم گرفت قدرت خدایی را از آنان باز گیرد

و آن را در جایی پنهان کند که دست آنها از آن کوتاه باشد.

بدین منظور ، او در جستجوی مکانی برآمد که مخفی گاهی مطمئن و دور از دسترس آدمیان باشد.

زمانی که برهما با دیگر خدایان در این مورد مشورت نمود ، آنها چنین پیشنهاد کردند :

بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم. برهما گفت:

آنجا جای مناسبی نیست زیرا که آنها ژرفای خاک را خواهند کاوید

و دوباره به آن دست پیدا خواهند کرد.

سپس خدایان گفتند : بهتر است نیروی یزدانی آدمیان را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم

تا از دسترس آنها دور باشد.

این بار برهما گفت : آنجا نیز مناسب نیست زیرا دیر یا زود انسانها

به عمق دریاها و اقیانوسها رخنه خواهند کرد و گمشده خود را خواهند یافت

و آن را به روی آب خواهد آورد.

آنگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند :

ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم.

به نظر می رسد که در آب و خاک ، جایی پیدا نمی شود که آدمی نتواند به آن دست یابد !

در این هنگام برهما گفت : کاری که با نیروی یزدانی آدمی می کنیم این است که

ما آن را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم !

آنجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست

و یگانه جایی است که آدمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن بر نخواهد آمد !!!

در ادامه این افسانه هندی چنین آمده است :

از آن به بعد آدمی سراسر جهان را پیموده است ، همه چیز را جستجو کرده است

بلندی ها را در نوردیده است ، به اعماق دریاها فرو رفته است

تا دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است

تا چیزی را به دست آورد که در

ژرفای وجود خود او پنهان شده است !!!

اری راز قدرت در وجود خود ماست و ادمی خداگونه است.

آنها که اکسیر وجود خویش را کشف کردند به نیروی عظیم و بی کران دست یافتند

و شماری دیگر که هنوز جایگاه این گنج گرانبها را نمی دانند

همچنان در جستجوی یافتن آن حیران و سرگردانند.



 

معمار67سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنجير عشق


يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گٿت من اومدم کمکتون کنم.
زن گٿت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يک نفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يک نفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گٿت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه
 
  • Like
واکنش ها: losi

spow

اخراجی موقت

نه!
کاري به کار عشق ندارم!
من هيچ چيز وهيچ کسي را
ديگر در اين زمانه دوست ندارم
انگار اين روزگار چشم ندارد من و تو را
يک روز
خوشحال و بي ملال ببيند
زيرا هر چيز وهر کسي را
که دوست تر بداري
حتي اگر يک نخ سيگار
يا زهرمار باشد
از تو دريغ مي کند
پس من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار ديگر
کاري به کار من نداشته باشد
اين شعر تازه را هم
ناگفته مي گذارم…
تا روزگار بو نبرد…
گفتم که
کاري به کار عشق ندارم
 

spow

اخراجی موقت
تنهایی زیبا بود


برای زندگی کردن کافیست که مرده باشی
با چشم های باز و نگاهی رو به آسمان
کافیست مرده باشی تا بفهمی معنی شب گریه های
دخترک شب های بی ستاره یعنی چه
باید بفهمی خستگی چه طعمی را زیر دندان هایم می آورد
باید بفهمی چرا تنهایی ؟
مینویسم که خوب نیستم
برای چیز هایی که شنیده ام بغض میکنم
نفرتم را می بلعم..اشک هایم را خاک میکنم
هراسم نیست که لب هایت را وقت مستی ببوسم
هراسم نیست که سیگارم را از لب های تو بگیرم
هراسم نیست که ببازم همه داشته هایم را
من با تنهاییم خوبم..زنده ام..شادم
من با تنهاییم تنهایم
آسمان من آبستن ستاره های پرنور و صورتیست
شب های من پر از کلاغ های کاغذیست
روزهایم را با تنهاییم معنی میکنم
حرف هایم را زیر دندان هایم میجوم
من با تنهاییم عشق بازی میکنم
تنهاییم را می ستایم
روزهایی که گذشت و شب هایی که خیس از اشک
سحر شد..شاید پروانه شدن یک خیال بود
یک خیال ساده اما دوست داشتنی
روزهای من گذشت با تنهایی من گذشت
به دنبال یک هدف
گذشت و زمان حتی نفسی تازه نکرد
گذشت و ثانیه دوید
آمدم بگویم دست هایم را بگیر
که دیدم رفته بود
قد کشیدم..
باز هم تنهایی قد کشیدم
همون روزی که توی کوچه ها با یه کوله رو دوشم زیر بارون
شعر تنهایی و میخوندم..قد کشیدم
ستاره باز هم چشمکی زد
خواستمم بگویم :تنهایی من زیباست
 

Similar threads

بالا