فراق یار

minaye baba

عضو جدید
دلمو بردی باز از نو دیگه چی میخوای
دارو ندارم مال تو دیگه چی میخوای

برو بذار بسوزم من با بی کسی هام
برو بذار بمونم با دلواپسی هام
هیچی نپرس فقط برو ولی فراموشم نکن
شمعمو آب میشم به پات برو و خاموشم نکن
اگه یه روز ورق زدی دفتر خاطراتتو
یادت بیاد قلب منم میشینه چشم به راه تو
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود
 

minaye baba

عضو جدید
شب اشیان شب زده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا بخانه ام ببر
کسی بیادعشق نیست
کسی بفکر ما شدن
ازان تبار خود شکن
تمامه ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این براب سوختن
از این پرنده کشتنو
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرابخانه ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره میزنم
که شب ترانه ساز نیست
مرابخانه ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرابخانه ام ببر
اگرچه خانه خانه نیست
از این چراغ مردگی
از این براب سوختن
از این پرنده کشتنو
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا بخانه ام ببر
که شهر شهر یار نیست
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی به جدایی فکر مکنم
انگار زیر تمام چتر ها باران می بارد
وتمام دستمال کاغذی های دنیا خیس و مچاله شده اند
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]نه تنها من [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]که هر فرزانه ای ، آشفته ای ، دیوانه ای [/FONT]
بر شاخسار باغ می پرسد
چه باشد عشق و عاشق کیست ؟
نه تنها آن همه در باغ
هر آن حیران
که در آفاق می چرخد
زهر سیاره می پرسد
چه باشد عشق و عاشق کیست ؟
نه تنها چشم حیران
هر دل تابنده خورشیدی
میان راه شیری ، کهکشان
پیوسته میپرسد
چه باشد عشق و عاشق کیست ؟
نه تنها چرخ
هر نوری به هر ذره
به هر قطره
که می بارد ز هر روزن
بروی صفحه ای ،برگی
نمادی ، آیتی
رخشنده می پرسد
چه باشد عشق و عاشق کیست ؟
و من از تو
که جمع این همه گشتی و پیدای دلی
آرام می پرسم
بگو یارم
چه باشد عشق و عاشق کیست ؟
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
خورشید نشانی ز چراغم نگرفت
باران خبری از دل داغم نگرفت
عمری به دلم وعده ی رفتن دادم
افسوس که مرگ هم سراغم نگرفت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هرچ از وفا به جای من آن بی‌وفا کند
آنرا وفا شمارم اگرچه جفا کند

با آنکه جز جفا نکند کار کار اوست
یارب چه کارها کند او گر وفا کند

آزادگان روی زمینش رهی شوند
گر راه سرکشی و تکبر رها کند

از کام دل رها کندش دست روزگار
آنرا که دست عشق وی از دل جدا کند

از بس که کبریای جمالست در سرش
بر عاشقان سلام به کبر و ریا کند

گر فوت گرددش همه‌ی عمر یک جفا
خوی بدش قرار نگیرد قضا کند
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ما را شكنجه شدن در فراق دوست
خوشتر ز نا روايي هر كس و ناكس است
ديدم كه ميرود :
دستي به راه تكاندم و
اشكي به آه فشاندم و
گفتم :
برو
برو
نيمه من
نيمه پنهان من
مارا همين نيمه جان بس است
بعد از تو
ما همچنان لبخند را بر لبانمان ميدوزيم
با تيغي بر گلو و
دشنه ايي بر پهلو
ايام به كامت بادا
تا باد چونين بادا
:cry:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم

دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم

دست ازان زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقده‌ی مشکل کردیم

باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنه‌ی دل کردیم

آسمان بود و زمین، پله‌ی شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم

ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشته‌ی ساحل کردیم

رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز




نمی توانم بگويم چقدربوده ام ؟
چقدر تنها نبوده ام ؟
چقدر در تنها نبودن تنها بوده ام ؟
و چقدر در تنهايی تنها نبوده ام ؟
بودن با تو تنهاييم را کم نمی کند
بودن بی تو بی کسيم را افزون نمی کند
چشمانم نگاهت را در نمی یابد
دستانم ياريت را نمی پذيرد
خاموشی تو گوشم را می خراشد
اما صدايت را نمی شنوم
بی تو خويش ام و با تو بی خويش
تو هم تنهايی
نمی توانی بگويی چقدر تنها بوده ای ؟
چقدر تنها نبوده ای ؟
چقدر...؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از بار فراق تو مرا، کار خراب است
دریاب، که کار من از این بار، خراب است

پرسید، که حال بیمار تو چون است؟
چون است میپرسید، که بیمار خراب است

کی چشم تو با حال من افتد که شب و روز؟
او خفته و مست است و مرا کار خراب است

هشیار سری، کز می سودای تو مست، است
آباد دلی، کز غم دلدار خراب است

من مستم و فارغ ز غم محتسب امروز
کو نیز چو من، بر سر بازار، خراب است

تنها نه منم، مست، ز خمخانه عشقت
کز جرعه جامش، در و دیوار خراب است

سلمان ز می جام الست، است چنین مست
تا ظن نبری کز خم خمار، خراب است

زاهد چه دهی پند مرا جامی ازین می؟
درکش که دماغ تو، زپندار، خراب است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رها نمی‌کند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش

همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش

ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف
که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش

غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش

ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام
برفت رونق نسرین باغ و نسترنش

یکی به حکم نظر پای در گلستان نه
که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش

خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش

عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل
صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش

شگفت نیست گر از غیرت تو بر گلزار
بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش

در این روش که تویی گر به مرده برگذری
عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش

نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی
که بر جمال تو فتنه‌ست و خلق بر سخنش
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافته‌ام از غمت، روی ز من بر متاب
زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنه‌ی روی توام، باز مدار از من آب
از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن
کز تپش تشنگی شد جگر من سراب
تافته اندر دلم پرتو مهر رخت
می‌کنم از آب چشم خانه‌ی دل را خراب
روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟
روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟
چون به سر کوی تو نیست تنم را مقام
چون به بر لطف تو نیست دلم را مآب
فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟
نیک و بد و هرچه هست، هست به تواش انتساب
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
ولی ، هم درآن لحظه ، گفتی نگاه گیاهی
در آن ابر راهی اثرکرد...

دمی دیگر ، ازاوج افلاک ،
یکی قطره ،
دریایی افتان،
زلال و گران چون حقیقت ،
به سر ذره را کوفت برخاک .

و بسیار و یک قطره باهم فروریخت ،
و بسیار و یک ذره با آب و ذرات دیگر درآمیخت .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهٔ آن روز و شب

اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب

چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب

پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب

ای دل شوریده عهدی کرده‌ای
تازه گردان چند داری در تعب

برگشادی بر دلم اسرار عشق
گر نبودی در میان ترک ادب

پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
چون زبانم کارگر نی ای عجب

آشکارایی و پنهانی نگر
دوست با ما، ما فتاده در طلب

زین عجب تر کار نبود در جهان
بر لب دریا بمانده خشک لب

اینت کاری مشکل و راهی دراز
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب

دایم ای عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آید کالطرب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
محکوم به اعدامی می مانم
با دست و پای خفت شده
مانده در سکوتی مطلق
منتظر صدای شلیک ...
نفس نای بالا آمدن ندارد
ثانیه ها هر کدام جور هزار سال را می کشد
میدانم ،
دیگری در کار نیست !
من به انتها رسیده ام
و برای تو شروع شد
حکم اعدام من را
لبخند به لب صادر کردی
تمام ثانیه های بودن تو
عبور می کنند و من مرور می کنم
چشمانم خسته است
به یاد می آورم
خند های تو را
زیر گریه آسمان
حال آسمان هم به یاد آن روز ها
گریه می کند به حال من
دلم برای مامور اعدام می سوزد
که در این سرما و نمناکی
گرفتار خلاص کردن من شده !
بوسه ی آتش باران گرفت ...
بر اندام نحیف من ،
ویران شدم و آویز
به تیر عمود اعدام
نفسم بند آمد
خون باران شد
زیر پای من
سرخی زمین را گرفت
نبضم هنوز می تپد -
انتظار می کشم
گرمی تیر خلاص را ،
ناگهان برق و بوی باروت
و متلاشی شدن مغزم...
تمام شد !
من خلاص شدم
و تو تازه عروس !
....
خدا من را بیامرزد !
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون
بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قصه ی غربت و سرگردونیامو
برای پنجره ها زمزمه کردم

هر نفس با شبای ابری و دلتنگ
غصه هام و بی صدا زمزمه کردم

دنبال یه نیمه ی گمشده بود
که با هم یه سیب کامل و بسازیم

دنبال حریفی بودم که من و اون
زندگی مون و به پای هم ببازیم

گشتن و گشتن و تا همیشه گشتن
به همه پنجره ها سرک کشیدن

قصه ی من و تو مثل مهر و ماه
جستجو حتی برای نرسیدن

یه ستاره ام یه ستاره غریبه
گوشه ی یه کهکشون بی نهایت

راه و گم کردم و سرگردون و تنها
وسط یه آسمون بی نهایت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد

تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد

بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد

دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب به گلستان تنها منتظرت بودم
باده نا کامی در هجر تو پیمودم
آن شب جان فرسا من بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
بودم همه شب دیده به ره تا به سحر گاه
ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه
پیش گلها شاد و شیدا می خرامید آن قامت موزونت
فتنه دوران دیده تو از دل و جان من شده مفتونت
در آن عشق و جنون مفتون تو بودم
اکنون از دل من بشنو تو سرودم
منتظرت بودم منتظرت بودم


.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می روان کن ساقیا، کین دم روان خواهیم کرد
بهر یک جرعه میت این دم روان خواهیم کرد

دردیی در ده، کزین جا دردسر خواهیم برد
ساغری پر کن، که عزم آن جهان خواهیم کرد

کاروان عمر ازین منزل روان شد ناگهی
چون روان شد کاروان، ما هم روان خواهیم کرد

چون فشاندیم آستین بی‌نیازی بر جهان
دامن ناز اندر آن عالم کشان خواهیم کرد

از کف ساقی همت ساغری خواهیم خورد
جرعه‌دان بزم خود هفت آسمان خواهیم کرد

تا فتد در ساغر ما عکس روی دلبری
ساغر از باده لبالب هر زمان خواهیم کرد

درچنین مجلس که می‌عشق است‌و ساغربیخودی
نالهٔ مستانه نقل دوستان خواهیم کرد

تا درین عالم نگردد آشکارا راز ما
ناگهی رخ را ازین عالم نهان خواهیم کرد

نزد زلف دلربایش تحفه، دل خواهیم برد
پیش روی جانفزایش جان فشان خواهیم کرد

چون بگردانیم رو، زین عالم بی‌آبرو
روی در روی نگار مهربان خواهیم کرد

بر سر بازار وصلش جان ندارد قیمتی
تا نظر در روی خوبش رایگان خواهیم کرد

سالها در جستجویش دست و پایی می‌زدیم
چون نشان دیدیم، خود را بی‌نشان خواهیم کرد

هر چه ما خواهیم کردن او بخواهد غیر آن
آنچه آن دلبر کند ما خود همان خواهیم کرد

عراقی هیچ خواهد گفت: اناالحق، این زمان
بر سر دارش ز غیرت ناگهان خواهیم کرد
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
هيچکس با من نيست !...مانده ام تا به چه انديشه کنم...مانده ام
در قفس تنهايی...در قفس ميخوانم... چه غريبانه شبي ست...
شب تنهايی من!...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ميدانم كه ميداني چه دلتنگم
ميدانم كه ميخواني آنچه مينويسم
ميدانم كه تو هم مثل من تنهايي
ميدانم كه دلت برام تنگ شده
ميدانم كه ميداني چقدر دوستت دارم
ميدانم كه ميداني چقدر غصه نبودنت گلو گيراست
ميدانم كه پريشاني ..غمگيني
ميدانم كه ... ميداني...ميدانم كه ميخواني
پس اين را نيز بخوان
اي من تو بي من كيستي چون سايه بي من نيستي

خيلي دلم گرفته.

اتنا :cry:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل از سنگ بايد که از درد عشق
ننالد خدايا دلم سنگ نيست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در اين چنگ آهنگ نيست

به لب جز سرود اميدم نبود
مرا بانگ اين چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد

نمي دانم اين چنگي سرونوشت
چه مي خواهد از جان فرسوده ام
کجا مي کشانندم اين نغمه ها
که يکدم نخواهند آسوده ام

دل از اين جهان بر گرفتم دريغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در اين واپسين لحظه زندگي
هنوزم در اين سينه يک آرزوست

دلم کرده امشب هواي شراب
شرابي که از جان برآرد خروش
شرابي که بينم در آن رقص مرگ
شرابي که هرگز نيابم بهوش

مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ اين چنگ را
همه زندگي نغمه ماتم است
نمي خواهم اين ناخوش آهنگ را

دل از سنگ بايد که از درد عشق
ننالد خدايا دلم سنگ نيست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در اين چنگ آهنگ نيست

به لب جز سرود اميدم نبود
مرا بانگ اين چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد

نمي دانم اين چنگي سرونوشت
چه مي خواهد از جان فرسوده ام
کجا مي کشانندم اين نغمه ها
که يکدم نخواهند آسوده ام

دل از اين جهان بر گرفتم دريغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در اين واپسين لحظه زندگي
هنوزم در اين سينه يک آرزوست

دلم کرده امشب هواي شراب
شرابي که از جان برآرد خروش
شرابي که بينم در آن رقص مرگ
شرابي که هرگز نيابم بهوش

مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ اين چنگ را
همه زندگي نغمه ماتم است
نمي خواهم اين ناخوش آهنگ را
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راهی می جوید
برای جاری شدن
سیل اشکی که در کویر پلک هایم لانه کرده
دمی فراغ می یابد
برای شکفتن
بغضی که در دل خانه کرده
روزنه ای می پوید
برای روانه شدن
موج عاطفه ای که در برق نگاهم سایه افکنده
اشک های بغض آلوده ام
آیینه احساس من است
مقابل چشمان بی عاطفه ات
 
بالا