كوي دوست

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه مي‌كني؟ چه مي‌كني؟
درين پليد دخمه‌ها
سياهها، كبودها
بخارها و دودها؟

ببين چه تيشه ميزني
به ريشه ي جوانيت
به عمر و زندگانيت
به هستيت، جوانيت

تبه شدي و مردني
به گوركن سپردني
چه مي‌كني؟ چه مي‌كني؟

چه مي‌كنم؟ بيا ببين
كه چون يلان تهمتن
چه سان نبرد مي‌كنم
اجاق اين شراره را
كه سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود
خموش و سرد مي‌كنم

كه بود و كيست دشمنم ؟
يگانه دشمن جهان
هم آشكار، هم نهان
همان روان بي امان
زمان، زمان، زمان، زمان

سپاه بيكران او
دقيقه‌ها و لحظه‌ها
غروب و بامدادها
گذشته ها و يادها
رفيقها و خويشها
خراشها و ريشها
سراب نوش و نيشها
فريب شايد و اگر
چو كاشهاي كيشها
بسا خسا به جاي گل
بسا پسا چو پيشها
دروغهاي دستها
چو لافهاي مستها
به چشمها، غبارها
به كارها، شكستها
نويدها، درودها
نبودها و بودها

سپاه پهلوان من
به دخمه ها و دامها
پياله ها و جامها
نگاهها، سكوتها
جويدن برو تها
شرابها و دودها
سياهها، كبودها

بيا ببين، بيا ببين
چه سان نبرد مي كنم
شكفته‌هاي سبز را
چگونه زرد مي‌كنم
 

Data_art

مدیر بازنشسته

غمگین‌ترین گریزم

ای تیغ آب دیده‌ی خورشید

از بیم آن شبیخون است

کاینک صدای نعل می‌ریزد

در دشت‌های تاختن تو.

ای کاش بر درخت سپیدار

می‌شد حکایتی بنویسم

از آن سپیدی بدن تو.

با پیری‌ام گریز نمی‌زیبد

این برگ‌های ریخته را بشمار

دیگر شب

دیگر صدای پر زدن شبکور

دیگر درازنای سکوت سپیده‌دم

مرغان منجمد را

از خواب استحاله نخواهد خواند

در ساعتی که این‌سان طولانی‌ست

از غارتی که این‌سان انسانی...

دیگر گلایه بی‌مایه‌ست

از گردباد ریشه‌کن تو.

ای چشم‌های سبز بهارینه

این برگ‌های ریخته را بشمار

ای کاسه‌های آتش و سبزینه

این برگ‌های ریخته را بشمار

ای باغ‌های روشن آیینه

این برگ‌های ریخته را بشمار

دیگر مجال زیستنم نیست

مرگ من است و زیستن تو.

من اضطراب را جستم

در آن خمار وحشت و خمیازه

من اضطراب را دیدم

ای آخرین نسیم پر از شبنم

در حسرت نیامدن تو.



 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
براي لحظه اي چشمانم را مي بندم ...

دستانت را حس مي كنم ميان دستانم ...

گرماي پيچش انگشتانت ميان انگشتانم ...

مهر مي كني بوسه هايت رايكريز و پي در پي بر دست هايم ...

چشم هايم را مي گشايم ...

دستانم خاليست ...

سرد است ...

تنهاست ...

از هميشه تا هنوز ............
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر كسي يه روزي مياد..
يه روزي ميره...
يكي با دلش ميره..
يكي با پاهاش...
مواظب باش كسي با پاهاي خودش از دلت بيرون نره....
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
گم شدن و پیدا شدنمان

این روزها ضرب می شود

در تعداد روزهای گمگشتگی ...

که اتفاقا زیادند

این روزها !

ترجیح می دهم دوباره گم باشم

شاید دوباره برگردد ...

شاید دوباره یکی از آن دورترها

شاید

از آن بالاترها

بیاید …

سعی نکن پیدایم کنی !

من این روزها عاشق انتظارکشیدنم ...!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دو چشمش گناه می خنديد
بر رخش نور ماه می خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ئی بی پناه می خنديد


شرمناك و پر از نيازی گنگ
با نگاهی كه رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت:
بايد از عشق حاصلی برداشت


سايه ئی روی سايه ئی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ئی لغزيد
بوسه ئی شعله زد ميان دو لب


 

Data_art

مدیر بازنشسته

پرسید بهارتان چگونه‌ست؟

گفتم:

ما زاده‌ی سرزمین خشک ایم

راضی به بنفشه‌ای

گر آید...

 

Data_art

مدیر بازنشسته
عشق
آسان نیست
زندگی
بی‌عشق
آسان نیست
دوست باید داشت:
آب را
ابر را با باران
باران را با شهر
و شهر را با بیداران.

 

Data_art

مدیر بازنشسته
در کوچه همچنان

جنگ بزرگ باد و مباد است

بحث بلند بود و نمود است.



بر بوم سرخ‌فام خیابان

گل‌گل، شکوفه‌های آتش و دود است.

در باغ‌های ساده‌ی سهراب

اما

در دره‌های پر مه و مهتاب و برگ و باد

رشد بهار نیمه تمام است.



با آنکه در کویر سرایش ز هیچ سوی

حتی سراب نیست

کوچکترین صدا

از پای آب نیست

اما

در قاب هم به سینه‌ی دیوار روبه‌رو

قد می‌کشد هنوز

آن گوشه‌گیر لاله‌ی خردش کنار سنگ.



مرغی شبی به صخره نشست و غریب خواند

پروانه‌ای ز دشت گذر کرد و دشت ماند

او شعر می‌نگاشت

او رنگ می‌سرود

خاموش و ای دریغ

با هیچ‌کس نگفت که چشم‌انتظار کیست

"در رهگذار باد نگهبان لاله بود".


 

Data_art

مدیر بازنشسته
در کوچه همچنان

جنگ بزرگ باد و مباد است

بحث بلند بود و نمود است.




بر بوم سرخ‌فام خیابان

گل‌گل، شکوفه‌های آتش و دود است.

در باغ‌های ساده‌ی سهراب

اما

در دره‌های پر مه و مهتاب و برگ و باد

رشد بهار نیمه تمام است.



با آنکه در کویر سرایش ز هیچ سوی

حتی سراب نیست

کوچکترین صدا

از پای آب نیست

اما

در قاب هم به سینه‌ی دیوار روبه‌رو

قد می‌کشد هنوز

آن گوشه‌گیر لاله‌ی خردش کنار سنگ.



مرغی شبی به صخره نشست و غریب خواند

پروانه‌ای ز دشت گذر کرد و دشت ماند

او شعر می‌نگاشت

او رنگ می‌سرود

خاموش و ای دریغ

با هیچ‌کس نگفت که چشم‌انتظار کیست

"در رهگذار باد نگهبان لاله بود".


 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیوارها را رنگ کرده ای ...

یکی را راه راه

یکی را چهار خانه

یکی را ساده

و روی دیگری گل های ریزی کشیده ای !

می گویی

بسته به حالم تکیه می کنم به دیوارها !

مثلا وقتی به تو فکر می کنم

اغلب به دیوار ساده تکیه داده ام ...

و وقتی با تو حرف میزنم

به دیوار چهار خانه !

پشت به دیوار گل دار گریه می کنم

و دیوار راه راه همراه شعرم است !

دست می کشم به دیوارها

و سعی می کنم

فلسفه جنسشان را بفهمم ...!

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواهم تا حوالی ستاره ای مبهوت به آسمان بروم ...

او تنهاست... من هم تنهایم !

می روم که دوباره باز کابوس تنهایی را نبینم و همراه او مبهوت به آسمان بشینم !

بلکه روزی تو بیایی ...!

 

spacechild

عضو جدید
شعر

شعر

" گاهی اوقات زخود می پرسم
که چرا ماه به دست ابدیت رفته؟
به فراموشی ترس؟
مگرشب چه گناهی کرده که از او می ترسیم؟
به خودم میگویم:
این همه شمع وچراغ است به آلونک دنیای فضا،
پس چرا این همه از شهر بلا می گوییم؟!
وسط جنگ میان کنتور و شماراندازش،
ما چه را می جوییم؟!
جنگ می خواهی؟خوب،
جنگ دوتا جوجه :heart:
بر سریک لقمه
که دوتاشان تازه
سر زتخمی زیبا
برکشیدند ولی
جنگ خواهر وبرادر آغاز!
خوش به حال خود من،
که نه خواهر دارم،نه برادر اما،
آن چنان هم خوش نیست.
جام تنهایی من
سالها هست که نوشیده شده.:gol:
من هوا خواه شبم و به سرما زده ها می خندم!
این همه حرف وسخن،
این همه دادو هوار!
ما زیکدیگر وخویش چه بدی را دیدیم؟!

زندگی خسته تراز پلک شب است!
مهر باطل به وفایش خورده!

ما زسوسک و مگس و سوت قطار
چه گناهی دیدیم؟!
...جز تکاپو به هوای امید!!:warn:
یا به قول سهراب:
"گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟!"

مرگ تکرار کمک خواهی نیست.
مرگ تکرار"خدا"ست.:gol:
که اگر بد نکنیم
به خدا آن زیباست.
ما همه می ترسیم
از سکوت شب مرگ،
از صدای پای ملک عزراییل.:cry:
ما خدا را دیدیم،در شبی تو درتو!
لیک زنگ تلفن ها نگذاشت
که صدایش شنویم.
و خدا هم خندید،
و خدا هم رد شد.
از تو و ما و شما هم رد شد.
باز هم نشنیدیم!
ما سپیدی ها را
به تن سرد زمین ها دادیم
و...سیاهی پس داد!
ما دوتا لبخندی
که به لب هامان بود،
به سه تا غم دادیم!
وچه تنها گشتیم!
چه بهایی دادیم!
جنگ ها خسته شدند،
دود و آتش زنفس افتادند.
ما چه می گوییم بین همه شان؟!!
این همه جنگ وجدل،
کو مجالی زبرای اتم و هسته و مولکول و فضا؟!:book:

به خدا کافی هست!:mad:
مگر از مرگ زمین
چه به ما خواهد بود؟؟!! "
همین..
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را می بینم که با گذر ثانیه ها در غبار فاصله ها گم می شوی ...

من ...

خسته ام از یاد تمام دیروزها ...

دیگر فرداها را هم نمی خواهم ...!
 

Data_art

مدیر بازنشسته
درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر می‌ترسد
درین شب‌ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه‌ست
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی.

تویی تنها که می‌خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می‌فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را.

بر آن شاخ بلند ای نغمه‌ساز باغ بی‌برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه‌های خرد باغ در خواب اند
بمان تا دشت‌های روشن آیینه‌ها،
گل‌های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.

تو غمگین‌تر سرود حسرت و چاووش این ایام،
تو بارانی‌ترین ابری که می‌گرید
به باغ مزدک و زرتشت،
تو عصیانی‌ترین خشمی که می‌جوشد
ز جام و ساغر خیام.

درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر و
ابر از خویش می‌ترسد
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی.
 

Data_art

مدیر بازنشسته
ماخ اولا

ماخ‌اولا پیکره‌ی رود بلند
می‌رود نامعلوم
می‌خروشد هر دم
می‌جهاند تن از سنگ به سنگ
چون فراری شده‌ای
که نمی‌جوید راه هموار
می‌تند سوی نشیب
می‌شتابد به فراز
می‌رود بی‌سامان
با شب تیره چو دیوانه که با دیوانه.
رفته دیری‌ست به راهی کاو راست
بسته با جوی فراوان پیوند
نیست، دیری‌ست، بر او کس نگران
واوست در کار سراییدن گنگ
واوفتاده‌ست ز چشم دگران
بر سر دامن این ویرانه.
با سراییدن گنگ آبش
زآشنایی ماخ‌اولا راست پیام
وز ره مقصد معلومش حرف
می‌رود لیکن او
به هر آن ره که بر آن می‌گذرد
همچو بیگانه که بر بیگانه.
می‌رود نامعلوم
می‌خروشد هردم
تا کجاش آبشخور
همچو بیرون شدگان از خانه.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باران، قصيده واري،
- غمناك -
آغاز كرده بود.
***
مي خواند و باز مي خواند،
بغض هزار ساله ي درونش را
انگار مي گشود
اندوه زاست زاري خاموش!
ناگفتني است...
اين همه غم؟!
ناشنيدني است!
***
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند: اگر تو نيز،
از اوج بنگري
خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست!
*****
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام را باید از پیچک آموخت
سلام پیچش دستهاست
تلاقی دو نگاه
و امتدادی تا چشم لبریز و جود
سلام شقایق است
نگاهی نگران
سایه ای خفته بر تن
در زیراستواری بید
سلام حدود عاطفه هاست
سلام مرزی است میان من و تو
مرز را با بوسه ای بردار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا با غمِ عشقِ تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غمِ بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر در غمِ عشق
امّا نه چنین زار که این بار افتاد
 

mina_srk

کاربر فعال
در اسلام هیچ گونه تضادی بین انسان ها نیست
یک عرب نسبت به یک خارجی برتر نیست
و سفید ها نسبت به سیاه ها ارجح نیستند
همه در پیشگاه خداوند اروح اند
شما ایمان نخواهید داشت مگر اینکه هر آنچه برای خود می خواهید برای همسایه ی خود هم بخواهید
مردی که با شکم سیر به رختخواب میرود در حالی که همسایه اش گرسنه است
آن مرد مسلمان نیست
مرکب اهل علم از خون شهید مقدس تر است
بشری که خواندن بداند در نظر خداوند زیباست
پس خواندن یاد بگیرید وپس از یاد گرفتن یاد بدهید
به کسانی که اهل کتاب هستند یهودیان با توراتشان مسیحیان با انجیلشان شما باید احترام بگذاربد چون کتاب آنها هم از سوی خداوند آمده است
نباید فکر کنید محمد بیش از یک انسان است
یک روز مشغول جمع آوری هیزم بودند
عرض کردم بگذارید من اینکار را بکنم
فرمودند چرا؟
عرض کردم شما پیامبر خدا هستید نباید مانند آدم های عادی برید دنبال هیزم جمع کردن
در حالی که به من نگاه می کردند فرمودند:
خداوند کسانی را که خود را برتر از سایرین می دانند دوست ندارد
من برگشتم و به تماشای ایشان پرداختم ناگهان ایشان ایستادند قد مبارکشان را راست کردند
و به طرف من آمدند فرمودند:بله من پیامبر خدا هستم ولی حتی من هم نمی دانم عاقبتم چه خواهد بود؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همان رنگ و همان روي
همان برگ و همان بار
همان خنده ي خاموش در او خفته بسي راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپيد به مثل ژاله ي ژاله به مثل اشك نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هيچ
نه افسرده ، كه افسردگي روي
خورد آب ز پژمردگي دل
ولي در پس اين چهره دلي نيست
گرش برگ و بري هست
ز آب و ز گلي نيست
هم از دور ببينش
به منظر بنشان و به نظاره بنشينش
ولي قصه ز اميد هبايي كه در او بسته دلت ، هيچ مگويش
مبويش
كه او بوي چنين قصه شنيدن نتواند
مبر دست به سويش
كه در دست تو جز كاغذ رنگين ورقي چند ، نماند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي مرغ آفتاب!
زنداني ديار شب جاودانيم
يك روز، از دريچه زندان من بتاب
***
مي خواستم به دامن اين دشت، چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واكنم
با دست هاي بر شده تا آسمان پاك
خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم
***
اي مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار
وان برگ هاي رنگين، پژمرده در غبار
وين دشت خشك غمگين، افسرده بي بهار
***
اي مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد،
آزاد و شاد پاي به هرجا توان نهاد،
گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم
تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور
شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم.
من بي قرار و تشنه ي پروازم
تا خود كجا رسم به هر آوازم...
***
اما بگو كجاست؟
آن جا كه - زير بال تو - در عالم وجود
يك دم به كام دل
اشكي توان فشاند
شعري توان سرود؟
*****
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا