شعرهای تنهایی و مرگ

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من شاعر مرگم
و شعر مرگ را آنچنان بلند فرياد خواهم زد

تا همه بدانند که
تقصير روزگار نيست
اگر من و تو بي توبه مي ميريم...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ندیدی تو هم شام تنهایی ام
نپرسیدی از راز شیدایی ام
فقط لاف مهر و وفا می زدی
نبودی رفیق غم و شادی ام
درین غربت آواره و بی نشان
شد از خستگی قلب صحرایی ام
گرفتند نادیده اشک مرا
گذشتند از عشق دریایی ام
نگفتند شاید که مجنون شوم
کشد کار آخر به رسوایی ام
نکردند یادی زمن دوستان
دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام
فراموش شد نامم از یادها
نکردند یادی زتنهایی ام
کسی همزبان دل من نشد
دلی خسته ام مرگ زیبایی ام.
 

BluE-GirL

عضو جدید
گریان شده ٬
همچون
دخترکی لجباز
پا به زمین می کوبد...

تو را می خواهد ٬
تمام ِ تو را
دلم.
 

BluE-GirL

عضو جدید
یه روز چشاتو واکنی میبینی من تموم شدم
می بینی جام چه خالیه یا رفته ام پی خودم


اگه یه روز و روزگار پیش خودت باز بشینی
تموم این روزارو جلو چشات باز می بینی

لحظه ها همیشه خواستند که تو رو بگیرن از من
چه غریب و ناشناسه جاده ی به تو رسیدن

همیشه یه چیزی بوده شوق تو از دلم ربوده
ولی یک طپش دل من از غمت جدا نبوده

چقدر ما فاصله داریم چرا اینو نفهمیدم
کاش اون روزا میمیردم و یه جور اینو میفهمیدم

دیگه برام نمیمونی تو چشمات اینو میخونم
چقدر دلم گرفته باز نمی دونم چی بخونم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودم تنها، تنها دلم
چو شام بی فردا دلم

چو کشتی بی ناخدا
به سینه دریا دلم

تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان

بسنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم

تو هم برو ای بی وفا
مبر بر لب نام مرا

دل تنگم بیگانه شد
نمی خواهد دیگر تو را

نشان من دیگر مجو
حدیث دل دیگر مگو

دلم شکسته زیر پا
نمی خواهد دیگر تو را

تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان

بسنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمیدانی که تنهایم

نمی بینی تو -مرگ زرد دنیایم

نمیخواهم ز اینک خاطراتم را

و میبندم دهانم را که میسوزد

ز هر بغضی که در سینه به خود دارم

و میخوانم غم تلخ جدا گشتن ز فردایم

نمیبینی تو- دفن ارزوهایم

و عزم رفتنی کردی که در من میگشاید زخم شبهایم

نمیدانی ز دیروزم

که در من خرد شد خود باوریهایم

فقط میپرسی و میخواهیم

تا سفره ی دل را به رویت باز بگشایم
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خواهم رفت

روزی و پیامی خواهم آورد وقتی آمدی...

نیستم

اما نه! شاید جایی دیگر...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در کلاس زندگی
درسهای گونه گونه هست
درس مهر
درس قهر
درس با هم آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
در میان این معلمان و درسها
در میان نمره های صفر و بیست
یک معلم بزرگ نیز
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست "مرگ"
وانچه را که درس می دهد
"زندگی" است
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
رنگي كنار شب
بي حرف مرده است
مرغي سياه آمده از راه هاي دور
مي خواند از بلندي بام شب شكست
سرمست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست
در اين
شكست رنگ
از هم گسسته رشته ي هر آهنگ
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك
مرغ سياه آمده از راههاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست
چون سنگ ‚ بي تكان
لغزانده چشم را
بر شكل هاي در هم پندارش
خوابي شگفت مي دهد
آزارش
گلهاي رنگ سرزده از خاك هاي شب
در جاده اي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار
هر دم پي فريبي اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار
بندي گسسته است
خوابي شكسته است
روياي سرزمين
افسانه شكفتن گلهاي رنگ را
از ياد برده است
بي حرف
بايد از خم اين ره عبور كرد
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه ی سیمین دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره ی سرخ گلو میخواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان میچیند
مرگ در سایه نشسته است
به ما مینگرد و همه میدانیم …
 

afsaneh_k

عضو جدید
او که می گفت به باد :

انتهای سفر گل دانه است !!!


کو ببیند که ز هر دانه ی تنهایی من



بوته ی خاری رست ...
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاهِ رفتن
سلام ای غم لحظه‌های جدایی
خداحافظ
ای شعر شب‌های
روشن
خداحافظ
ای قصه‌ی عاشقانه
خداحافظ
ای آبی روشن عشق
خداحافظ
ای عطر شعر شبانه
خداحافظ
ای همنشین همیشه
خداحافظ
ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی‌مانی ای مانده بی من
تو را می‌سپارم به دل‌های خسته
تو را می‌سپارم به مینای مهتاب
تو را می‌سپارم به دامان دریا
اگر شب‌نشینم اگر شب‌شکسته
تو را می‌سپارم به رویای فردا
به شب می‌سپارم تو را تا نسوزد
به دل می‌سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه‌ی واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ
ای برگ‌ و بارِ دلِ من
خداحافظ
ای سایه‌سارِ همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ
ای نوبهار همیشه
 
  • Like
واکنش ها: floe

BluE-GirL

عضو جدید
به سلام ها دل نمی بندم
از خداحافظی ها غمگین نمی شوم
دیگر عادت کرده ام!
به تکرار یکنواخت
دوری و دوستی
خورشید و ماه!
 

BluE-GirL

عضو جدید
امروز تمام وقت دنبال تو مي گشتم
ديگر بچه نيستيم
كه قايم باشك بازي كنيم
اگر براي هم گم شويم ديگر
هرگز
پيدا نخواهيم شد!
 

BluE-GirL

عضو جدید
تمام آبرويم را
در زلزله ای باختم.
زلزله ای که مرکزش
درون قلبم بود.
پس لرزه هايش انگشتانم را لرزاند.
او آنجا بود
و
ويرانی مرا
می ديد...
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=_MRT_Khodkar]رفته بودم سر حوض [/FONT]
[FONT=_MRT_Khodkar]تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب[/FONT]
[FONT=_MRT_Khodkar]آب در حوض نبود[/FONT]
[FONT=_MRT_Khodkar]ماهیان میگفتند [/FONT]
[FONT=_MRT_Khodkar](( هیچ تقصیر درختان نیست))[/FONT]
[FONT=_MRT_Khodkar]ظهر دم کرده تابستان بود[/FONT]
[FONT=_MRT_Khodkar]پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست[/FONT]
[FONT=_MRT_Khodkar]و عقاب خورشید ،‌آمد او را به هوا که برد..[/FONT]
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مستيم از سر پريد، اي همنفس
بار ديگر پر كن اين پيمانه را
خون بده، خون دل آن خود پرست
تا بپايان آرم اين افسانه را
فروغ فرخزاد
 

امیر-حسین

عضو جدید
آنقدر آه کشیدم زجهان سیر شدم
چون در این دنیای بی حاصل
کسی آگاهی ازاین تقدیر ندارد
یادگار نوشتم تا نگه داری
که فردااثرم نیست...
 

امیر-حسین

عضو جدید
ای شمع آهسته بسوز که شب دراز است
ای اشک آهسته بریز که غم زیاد است
چرا عاقبت هردوستی آخرش جدایست
همین بودوهمین بود
دلم در آتش دوست سوخت...
 

امیر-حسین

عضو جدید
ماکه درویشیم
هرکجا که رویم ملک خداست
باغ رضوان بود یازندان
برماخواهد گذشت...
 
  • Like
واکنش ها: floe

امیر-حسین

عضو جدید
دوست دارم شب راباغم سرکنم
دفتری را بااشکهایم ترکنم
نام آن دفترکنم دیوان عشق
عشق رادیوان هردفتر کنم...
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تند و بي تاب دويدم سوي در
ضربه پاها، در سينه من
چون طنين ني، در سينه دشت
ليك در ظلمت دهليز خموش
ضربه پاها، لغزيد و گذشت
باد آواز حزيني سر كرد
 

MaaRyaaM

عضو جدید
آسمان گم در مه! مهربان بیش از حد!
ناگهان طولانی! مکث سرکش ممتد!

نیستی، ولی هستی؛ مثل موج با ماهی
با تو اوج می‌گیرم مثل قایقی در مد

قطره قطره نم‌نم‌نم رخنه کرده‌ای در من
غرق کن مرا در خود آن‌چنان که می‌باید!

از چه می‌هراسانیم؟ سرنوشت موج این است
تا به ساحلی دیگر بی‌قرار و بی‌مقصد

روزگار غمگینی است؛ بی‌بهانه می‌خندی
خنده‌ها ولی انگار از غمت نمی‌کاهد

داستان تکراری: صبح، ظهر، بعدازظهر
آخرش چه خواهد شد؟ هیچ‌کس نمی‌داند!

چیزهایی از دیروز جان سپرده بر دستت
خاطرات بی‌برگشت، رفت‌های بی‌آمد

سال‌های پرنفرین جان گرفته، در راهند
«سال اشک، سال شک، سال باد، سال بد»

خنده‌های بی‌نوبت پشت گریه می‌پوسند
کی شنیده‌ای آخر بعد غصه غم باشد؟

روزی از همین اطراف می‌رسی و لب‌خندت
خط کشیده با قرمز روی روزهای بد
 

MaaRyaaM

عضو جدید
از کنار گورستان گذشتیم
آن‌جا همه بودند
هم فاتحین
هم شکست‌خوردگان

در تاریکی
نمی‌توانستند ببینند
چه کسی
فاتح شد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي لذتبخش است و مرگ آرامش بخش.اين ميان انتقال رنج‌آور است. زندگي رو زياد جدي نگير چون هرگز از اون زنده بيرون نميري.
 
بالا