2 ماجرای جالب و خواندنی ......................

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجرای راز آرامش و فراغت از اضطراب!

کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.

هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."

موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.

طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.

نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگربار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود.

هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما می‎کوفت، یا می‎خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و دیگربار فرود می‎آورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد.

کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.

دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است." گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
--------- --------- --------- ---------
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم. همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسانتر از آن است که روی هوا، در پهنهء آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم.
امّا، به خاطر داشته باشیم، که خدا در آسمان است، و سرنوشت ما را به عهده دارد و با دست‌های آزموده و ماهر خویش آن را در پهنهء بیکران زندگی آن را هدایت میکند. او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک میداند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. کافیست به خدا توکل کنیم و ایمان داشته باشیم، نگران نباشید.


ماجرای ریش شاه عباس

روزی بود، روزگاری بود. در ایران ما هم روزگاری بود که شاه عباس صفوی پادشاهی می کرد. می گویند شاه عباس گاه و بی گاه لباس پر زرق و برق پادشاهی را از تنش در می آورد و لباس مردم عادی را می پوشید. بعد هم شبانه راه می افتاد توی کوچه و بازار تا ببیند مردم چگونه زندگی می کنند و چه درد و مشکلاتی دارند.

یکی از شب ها که شاه عباس به صورت ناشناس از قصر بیرون آمده بود، چیز عجیبی دید:

سه نفر دزد، بیرون از قصر، مشغول سوراخ کردن زیر دیوار قصر بودند و می خواستند هر طور شده به خزانه ی شاه دست پیدا کنند و طلا و جواهرات آن را بردارند و با خود ببرند.

شاه عباس که سر رسید، دزدها دست از کار کشیدند. شاه عباس پرسید: «چه می کنید؟»

دزدها گفتند: «چاه می کنیم.»

شاه عباس گفت: «چاه کندن، آن هم در شب تاریک و زیر دیوار قصر! فکر می کنید من دیوانه ام و حرف شما را قبول می کنم؟ حتما شما دزدید.»

دزدها که دیدند نقشه هایشان نقش بر آب شده، دست به یکی کردند تا شاه عباس را با جنگ و دعوا از صحنه دور کنند اما شاه عباس که متوجه نقشه ی آن ها شده بود، گفت: «چرا جنگ و دعوا؟ من هم شریک! هر چه از قصر دزدیدیم، میان هر چهار نفرمان تقسیم می کنیم.»

یکی از دزدها گفت: «این طوری نمی شود. هر کدام از ما هنری داریم که به درد کارمان می خورد. اگر تو هم کاری بلد باشی، می توانی با ما شریک بشوی.»

شاه عباس پرسید: «هنر شما چیست؟»

یکی از دزدها گفت: «من هر کسی را حتی در تاریکی شب یک بار ببینم، بار دیگر هر جا ببینمش می شناسم.»

دزد دومی گفت: «من می توانم هر قفل بسته ای را باز کنم.»

دزد سومی گفت: «کار من هم مهم است. من می توانم تمام سگ ها را برای مدتی آرام کنم و تمام نگهبان ها را به راحتی خواب کنم.»
نوبت تو شده بجنبان ریش را

دزدها رو به شاه عباس کردند و گفتند: «حالا نوبت تو است. بگو ببینم تو چه هنری داری؟»

شاه عباس گفت: «کارهای شما مهم است اما باز هم ممکن است گیر بیفتید و زندانی شوید. من هنری دارم که به درد این جور وقت ها می خورد. من ریشی دارم با جنباندن آن می توانم هر زندانی یا اسیری را آزاد کنم.»

دزدها که حوصله ی دردسر نداشتند، قبول کردند که مرد ناشناس شریکشان باشد با هم سوراخ را کندند و به قصر شاهی رسیدند. دومی کاری کرد که هیچ سگی واق، واق نکرد و هیچ نگهبانی بیدار نماند. سومی هم کاری کرد که همه ی قفل ها باز شدند. آن ها به خزانه ی شاهی راه پیدا کردند. هر چه طلا و جواهرات به دستشان رسید، جمع کردند و بردند اما چون کارشان طول کشید، زمان خواب سگ ها و نگهبان ها تمام شد. هنوز دزدها از قصر خارج نشده بودند که سگ ها واق واق کردند و نگهبان ها از خواب پریدند و همه را دستگیر کردند و به زندان بردند.

صبح روز بعد، شاه عباس لباس شاهیش را پوشید و دستور داد دزدها را برای محاکمه بیاورند. او رو به دزدها کرد و گفت: «با چه جرأتی به قصر ما دستبرده زده اید؟»

مردی که گفته بود هر کس را یک بار در هر لباسی ببیند باز هم می تواند او را بشناسد، تا شاه عباس را دید، شناخت و با خود گفت: «چشم که توی چشم افتاد، حیا می کند.» آن وقت صدایش بلند شد که: «ای شاه! یکی از دوستانم می تواند همه ی سگ ها را آرام کند و همه نگهبان ها را بخواباند. او دیشب کار خودش را کرد، اما کارمان طول کشید و نگهبان های تو از خواب پریدند. یکی از دوستانم هم می تواند هر قفل بسته ای را باز کند. او هم دیشب کار خودش را کرد و ما به راحتی وارد قصر شدیم. من دیشب کاری نکردم، اما حالا می توانم چهره ی شریک دیشب خودمان را که در تاریکی دیده ام، شناسایی کنم. با این حساب، من هم همین الان کار خودم را کردم و باید بگویم:

هر یکی کردیم کار خویش را

نوبت تو شد، بجنبان ریش را

شاه عباس خنده اش گرفت و گفت: «آزادشان کنید.»
 

زیبای خفته.

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو که کارت بیسته
ولی نیس الان از خواب پا شووودم حسش نبود بخونم
ولی به نظر جالب ناک میودااااااااااا
تنکس ا لات
وری گووود
 

Similar threads

بالا