آقای مجری: یه خاطره داری تو زندگیت که توش در نداشته باشه داری؟
-فامیل دور: ما یه بار رفته بودیم یه کاروانسرایی خوابیده بودیم. جوون بودم اون موقع ها. خسته شدیم رفتیم خوابیدیم. صبح که اومدیم بیرون دیدیم درش رو دزدیدن بردن. در نداشت.
-آقای مجری: بازم که در گفتی که.
-فامیل دور: بابا در نداشت دیگه، درش رو برده بودن.
-آقای مجری: نه، اصلا یه خاطره دیگه. اصلا راجع به چه می دونم کوه مثلا.
-فامیل دور: آره یه بار رفته بودیم دربند ...
-آقای مجری: نه، ببین باز در داره، راجع به دریا بگو که آب داره.
-فامیل دور: خوب اونم در داره دیگه. دیدی حالا، چیز بی در وجود نداره اصلا!