یک جرعه کتاب..

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

میخواستم همه‌ کارهایم را بکنم
و سرِ فرصت به دنبال او بروم.
می‌خواستم اول
دنیا را عوض کنم،
کتاب‌ هايم را بنویسم،
اسم و رَسم به هم بزنم،
برنده شوم ،
و بعد با دست های پُر به دنبالش بروم.
خبر نداشتم که
"عشق منتظر آدم‌ها نمی‌ماند"
و خط بطلان می‌کشد روی آنها
که حسابگر و ترسو و جاه‌ طلب اند!

درخت گلابی
داريوش مهرجویی
 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
یک روز که من و رفقایم در ارتفاعات خیلی کم علیه دشمن با مسلسل تیراندازی می کردیم ، آتشبارهای ضدهوایی یکی از هواپیماهای ما را مجبور به فرود آمدن کرد . رفیق ما روی یک چمن زار کوچک فرود آمد و ما می دانستیم که اطراف آن چمن زار تپه هایی است که پر از سربازان متفقین است .

رفقای ما برای این که از شلیک ضد هوایی مصون بمانند اوج گرفتند ، ولی من دیدم که نمیتوانم رفیق خود را که می دیدم از هواپیما پیاده شده در آن حال تنها بگذارم و باید او را نجات بدهم . به همین منظور نزدیک شدم و چرخهای هواپیما را برای فرود آمدن از جای خود خارج کردم زیرا میخواستم به محض این که فرود آمدم رفیق خود را سوار کنم و سریع اوج بگیرم . ولی در همان لحظه که میخواستم به زمین بنشینم ، شلیک مسلسلها هواپیمای من را تکان داد و معلوم شد که گلوله به موتور اصابت کرده و دیگر فرود آمدن من بی فایده بود . زیرا با موتور معیوب هرگاه به زمین بنشینیم ، دیگر قادر به اوج گرفتن نخواهم بود .

با قلبی پر از درد در حالی که سربازان دشمن را در اطراف میدیدم رفیق خود را به دست سرنوشت سپردم و اوج گرفتم و می دیدم که در لحظه آخر رفیقم با اشاره از من خداحافظی کرد .

خاطرات هانس اولریخ رودل . خلبان آلمانی که در یکی از عملیات ها هر دو پای خودش را از دست داد اما بازهم به پرواز ادامه داد
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم در تنهایی است که می پوسد و پوک می شود و خودش هم حالیش نیست.
می دانی؟
تنهایی مثل ته کفش می ماند، یکباره نگاه می کنی می بینی سوراخ شده. یکباره می فهمی که یک چیزی دیگر نیست.
بیشتر آدم های دنیا در هر شغلی که باشند از خودشان هرگز نمی پرسند چرا چنین شغلی دارند.
چیزهای دیگری هم هست که آدم دنبال دلیلش نمی گردد.
یکیش مثل تنهایی است. خیلی ها فکر می کنند که سلامتی بزرگ ترین نعمت است، ولی سخت دراشتباهند،
وقتی سالم باشی و در تنهایی دست و پا بزنی ، آنی مریض می شوی،
بدترین نحوست ها می آید سراغت ، غم از در و دیوارت می بارد، کپک می زنی، کاش مریض باشی ولی تنها نباشی...


کتاب تماماً مخصوص
عباس معروفی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هيچکس هرگز کاملآ آزاد نيست. آزادی بشر درست چند ساعت بعد از تولد از او سلب می شود.
از همان لحظه ای که برای ما اسمی میگذارند و ما را به خانواده ای نسبت می دهند ٬ ديگر فرار غير ممکن ميشود.
قادر نيستيم زنجير را پاره کنيم و آزاد باشيم. ساختمان بزرگ اداره ثبت اسناد زندان ماست.
همهء ما لابه لای اوراق آن کتابها له شده ايم...



کتاب ازطرف او
آلبا دسس پدس
بهمن فرزانه
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز موسیو ابراهیم از من پرسید: "چرا هیچ وقت لبخند نمی نزی، مومو؟"
این سوال مثل یه مشت خورد تو صورتم. یه ضربه محکم که انتظارش رو نداشتم.
" لبخند فقط مال پولدارست، مسیو ابراهیم، من توان مالیشو ندارم"
حتما برای این که لجم رو در بیاره شروع کرد به خندیدن. "لابد فکر می کنی که من پولدارم!"
صندوق شما همیشه پر از اسکناسه، کسی رو نمی شناسم که در عرض روز این قدر اسکناس ببینه

اما من با این اسکناسا باید تا آخر ماه پول جنسا و اجاره رو بپردازم، می دونی چیز زیادی ازش باقی نمی مونه." و بیش تر خندید. مثل این که می خواست کفر منو در بیاره
" موسیو ابراهیم وقتی می گم لبخند فقط ما پولداراس، می خوام بگم که مال آدمای خوشبخته"
" نه اشتباه می کنی. این لبخنده که خوشبختت می کنه."

موسیو ابراهیم - امانوئل اشمیت

 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز


اسکارلت ، من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم
که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم
و به هم بچسبانم
و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته،
همان است که اول داشته ام.
آنچه که شکست، شکسته و من ترجیح می دهم
که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود، حفظ کنم تا اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم
و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم.

کتاب بر باد رفته
مارگارت میچل


 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز

کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می آورد .
هر کس را می بینی ، یک کتاب در دست دارد
و تند تند مشغول مطالعه است .
سن و سال هم نمی شناسد ،
سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمی شناسد .
انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده اند
و زمان در حال گذر است .
واگنهای مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می اندازند ، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل میکند
و همه مشغول خواندن آن می شوند ...
فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمیگذارد .
شاید برای همین است که پاریسی ها
معنای انتظار را چندان نمی فهمند ،
آنها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر میکنند .


کتاب مارک و پلو
منصور ضابطیان



 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
غربت به آسم مى ماند درمان ندارد,و براى شاعر,بدتر است چون شاعرى خودش يک جور غربت و بيگانگى است.ديگر آسم کجا بيايد؟کجا بنشيند؟

کتاب بر ساحل رود اردن
مريد برغوثى

 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
استرادلیتر خیلی بدش می آمد او را بی شعور خطاب کنند.تمام بی شعورها همین جورند. وقتی که بهشان بگویی بی شعور، از آدم بدشان می آید.

ناطوردشت/جی دی سلینجر
 

P a N a H

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه خوشبختی بزرگی ست بدبختی های کوچک ! روح های اندکی که از رنجهای حقير به ناله مي آيند،

دردهای روزمره گرفتارشان ميکند ، قدر سعادت بزرگی را که خداوند نصيبشان کرده است نمي دانند .

اينها از لذتهای روزمره و نعمتهای ريخته پاش هم غرق شور و شعف ميشوند . اين دنيا ، برای اين دلها بهشت است .

کامی که با آب نبات شيرين مي شود چقدر آسان ميتواند خوشبخت باشد .


دکتر علی شریعتی آثار گونه گون
 

P a N a H

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها زمانی یک نفر در دلمان می میرد که تمامیتِ او را از ذهنمان خارج کنیم.
وقتی کسی را از ذهنمان بیرون می کنیم، دیگر نباید کارها و اشتباهاتش را تشریح کنیم.
ناتوانی از همان جا آغاز می شود که به دنبال چراهای اشتباهات او
می گردیم ...
این کار ذهن را درگیر می کند و خودش اثبات این مسئله است که:
هنوز او را از ذهن خود بیرون نکرده ایم!
زندگی، جنگ و دیگر هیچ_
اوریانا فالاچی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به چشمهایم زل زد و گفت: "با هم درستش می کنیم "...
چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد،حتی اگر تمام
سرمایه ام بر باد می رفت، حسی که به واژه ی " با هم " داشتم را با هیچ چیزی در
این دنیا معاوضه نمی کردم. تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد، می
تواند حس من را در آن لحظات درک کند.


کتاب زني_ناتمام
نويسنده: ليليان_هلمن
 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
گفت خیلی میترسم؛
گفتم چرا ؟
گفت چون از ته دل خوشحالم …
این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم آخه چرا ؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد
سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!!!


خالد حسینی”
رمان معروف بادبادک باز
 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
در بازگشت از اولین ماموریت جنگی ، صبح زود روی بال هواپیمایم دراز کشیده بودم که مکانیک ها بنزین و روغن و مهمات را تجدید کنند که یک مرتبه هیاهویی بزرگ در فرودگاه برخاست و من بلند شدم و دیدم عده ای شکم خود را گرفته و قاه قاه می خندند .

پرسیدم : « چه خبر است و برای چه اینطور می خندید؟ »

یکی از مکانیک ها در حالی که از فرط خنده نمی توانست نفس بکشد ، گفت : « یکی از گروهبان های ارتش وابسته به فرودگاه ، یک حلبی بنزین را باز کرد که فندک خود را پر کند و بعد از این که فندک را پر از بنزین کرد ، برای این که آن را بیازماید و ببیند که خوب کار می کند یا نه ، فندک را روشن نمود و یک مرتبه بنزین درون حلبی منفجر گردید ، ولی خوشبختانه برای گروهبان که هنوز نمیدانست بنزین هواپیما چقدر سریع مشتعل میشود مشکل خاصی روی نداد . ولی من دلم برای آن بنزین خیلی میسوزد !!! »

مکانیک حق داشت که برای از دست رفتن بنزین مزبور متاسف شود . زیرا مازاد بنزین را به روستاییان روسی می دهیم و در ازای آن جوجه و تخم مرغ میگیریم . من مدتی فکر میکردم که چرا روستاییان بنزین هواپیما را از ما خریداری می کنند ، زیرا این بنزین سریع الاشتعال به درد ریختن در چراغ خوراک پزی و غذا پختن نمیخورد . از طرفی روستاییان هواپیما و اتومبیل هم نداشتن که بگوییم در هواپیما یا لااقل در اتومبیل خود از این بنزین مرغوب و درجه یک استفاده نمایند . تا این که روزی یکی از رفقا به من گفت : « رودل ، آیا میدانید روستاییان این بنزین را چرا از ما خریداری می کنند ؟»

گفتم : « خیر »

وی گفت : « آنها این بنزین را بجای ودکا می نوشند » . من این حرف را قبول نکردم و شوخی پنداشتم تا روزی که یک روستایی یک بطری ودکا به من فروخت و من جرعه ای از آن نوشیدم و حس کردم از گلو تا ناف من آتش گرفت ، در صورتی که اگر بنزین خالص می خوردم آنطور آتش نمیگرفتم و آنوقت فهمیدم که اینها حق دارند به جای ودکایی که خودشان تهیه می کنند ولی نمی توانند بنوشند ، بنزین ما را می آشامند .

خاطرات هانس اولریخ رودل

 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهید سید مرتضی آوینی:

جهان در آستانه‌ی تحولی عظیم قرار گرفته است. وقتی مؤ‌منین بر محور ولایت اجتماع کنند، به آن چنان منبعی عظیم از قدرت دست خواهند یافت که هیچ نیروی دیگری در سراسر جهان با آن یارای رو در رویی ندارد.

سحر با معجزه پهلو نزند، دل خوش‌دار!

اگر سحر فرعونی توانست بر معجزه‌ی موسوی غلبه کند، آمریکا نیز خواهد توانست با تسلیحات پیشرفته‌ی خویش بر ایمان ما چیره شود.

قدرت حقیقی اینجاست.

منبع کتاب گنجینه ی آسمانی / سحر یا معجزه؟ / ص 258
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز


...ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...

ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ
ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﮐﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻢ ﻏﺼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﺩ...
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻧﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ.
ﺑﻌﺪﺵ ﻻﺑﺪ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﯾﮏ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻌﻘﻮﻝ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ "ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻋﺸﻖ "، ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ.
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ:
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻣﯽ ﭘﺰﻡ، ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻏﺶﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ؛
ﻭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺖ ﮔﻞ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻫﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻤﮑﺎﺭﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻭ ﻏﺶ ﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ.
ﺑﻌﺪﺗﺮﺵ ﻫﻢ ﻻﺑﺪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ.

ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ... ﻣﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﮐﻼﺱ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ، ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﻻﺑﺪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻫﻢ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ؛
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﮊﯾﻤﻨﺎﺳﺘﯿﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ، ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺖ تأﮐﯿﺪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻭﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦﻫﺎﯼ ﭼﯿﻦ ﺩﺍﺭ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ﻭ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ!

ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ...؟ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ.
ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺍﺯ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﯾﮏ ﺟﻮﺟﻪ ﺗﯿﻐﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻣﻈﻔر! ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﻬﻮ ﯾﮏ ﺑﻤﺐ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...!
ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺘﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩء ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ.
ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﻬﺶ ﻏﺬﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﯾﺎ ﻫﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻤﺐ ﻫﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ،ﻭﻟﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ؛ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻓﺮﻗﯽ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻻﺑﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭘﯿﺸﺖ ﻭ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ، ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ، ﻭ ﻫﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩء ﺩﺧﺘﺮﺕ. ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻭ ﻫﯽ ﺗﻘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﯾﺎﺩ ﻫﻢ ﻣﯿﻔﺘﯿﻢ...
ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﻣﺎ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﭘﺎﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻏﺼﻪء ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ.
ﺑﻌﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ:
" ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪء ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ"! ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ:
" ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮﯼ ﮐﻠﯿﭗ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﻌﯿﻦ ﺍﺳﺖ".
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﻫﻢﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ؛ ﺷﺎﯾﺪ ﻧﻮﻉ ﻋﺎﺩﺗﺶ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ...!

کتاب عادت می کنیم.
نوشته خانوم زویا پیرزاد.

دانلود کتاب.



لطفا کتابهایی که لینک دانلودش و اینجا میذارم در صورت پسندیدن، حتما بخرید، شرمنده نویسنده اش نشیم!
 

hanna0

عضو جدید
.....

.....

دیشب کتاب کافه پیانو رو میخوندم این قسمتش برام جالب بود


لباسها این قدر مهم اند توی بودن و توی "چگونه بودن"مان .واگر می بینید کسی کار بزرگی نمی کند"برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند "یا اساسا "آدم کوچکی ست
:gol:
 

hanna0

عضو جدید
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]هر کسی به اندازه ای که ما را دوست دارد باید ذهن و دلمان را اشغال کند نه به اندازه ای که ما دوستش داریم . [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]فراموش کردن همیشه سخت تر از به یاد آوردن است . [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]
 

hanna0

عضو جدید
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]او را صرفا به این دلیل دوست دارم که او متعلق به من است و مذکر است . [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]احتمالا ما انسان ها آن قدرها هم که همواره فکر می کردیم مهم نیستیم . [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از قانون می شود طفره رفت و از مجازات گریخت اما تخطی آشکار از آداب و رسوم قطعا تنبه و مجازات به همراه دارد.[/FONT]


[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]درویش و بیگانه[/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مارک تواین[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]سعید بافندی[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]انتشارات مصدق[/FONT]
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرچند احمقانه، ولی بخشی از وجودم
از این حقیقت به درد آمده بود.
چرا ما آدم ها همیشه به محبت کسی که
بیشتر از همه ما را نادیده می گیرد محتاج تریم؟!


از کتاب دوست داشتن آقای دنیلز
بریتِنی سی چِری
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من بودم که سرانجام او را کنار خود نشاندم،
من بودم که دستش را به دست گرفتم،
و آخر سر من بودم که با وجود خودداری او، او را بوسیدم.
اما با این همه، اگرچه چشم‌هایش گذاشتند که ببوسمشان،
لبانش گریختند ...
نه تنها به بوسیدن من رغبت و حرارتی از خود نشان ندادند،
بلکه از پاسخ دادن به لبان من نیز خودداری کردند ...
چرا؟ چرا؟ چرا؟
برای چه او به قدر من شوق و نیاز عاشقانه نداشت؟
و افسوس که این سؤال، فقط یک جواب می‌تواند داشته باشد؛
و آن چنین است:
"برای این که او معشوق است، نه عاشق" ...



از كتاب مثل خون در رگ‌های من
نامه‌های احمد شاملو به آیدا
 

hanna0

عضو جدید
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]نیاز مسبب تمام قانون شکنی هاست .[/FONT]

[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]در اکثر موارد بیشتر سیاستمداران دنیا یا احمق هستند و یا کمونیست و بیشتر تصمیماتشان هم یا احمقانه است یا کمونیستانه و وقتی تصمیمی کمونیستانه باشد حتما احمقانه هم هست .[/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گاهی محال است آدم بتواند کاری را انجام بدهد که می داند درست است . [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پرسنل این فرودگاه خیلی آدم های عجیبی بودند : طوری عمل می کردند که انگار قوانین را برای اجرا کردن وضع کرده اند .

[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دختری که پادشاه سوئد را نجات داد[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یوناس یوناسون[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]کیهان بهمنی[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]انتشارات آموت[/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]


[/FONT]
 

rahmati8829

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احترام به خود, کلید اصلی عزت نفس است. ما نمیتوانیم دائما در مورد خود احساس خوبی داشته باشیم

مگر اینکه در زندگی به ارزش های خود احترام بگذاریم.


چگونه خود را باور کنیم. گیل لیندن فیلد
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مى دونى!

خوشگلى در اصل هيچ ربطى به قيافه نداره ,درباره رنگ مويا سايزويا شکل نيست.
همه اش اينجاست.به نوع راه رفتن ,صحبت کردن,و فکر کردن آدم بستگى دارد.


از کتاب کفش هاى آبنباتى
ژوان هريس
 

Similar threads

بالا