یک جرعه کتاب..

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پاییز فصل هوای دونفره نیست.
در پاییز نه از روزهای کشدار گرم و شب‌های بی‌پایان تابستان خبری است که برای پر کردنش نیاز به نفر دومی داشته باشی.
نه روزها آن‌قدر دوام دارد که برای پر کردن آن به نفر دومی فکر کنی.

در پاییز مشکل زمستان هم نیست که سرما از بیرون بزند و استخوانت را بترکاند و تنهایی‌ات را به رخت بکشد.
که سرمای دست‌هات را به رخت بکشد.

در پاییز شوق شکفتن بهار هم نیست که آدم را سر در گم کند که این شعرها را برای چه کسی بخواند؟
که این گل‌ها را نشان چه کسی بدهد،
که عیدی و هفت سین و تخم مرغ رنگی سال نو را برای چه کسی آماده کند.

اما پاییز ساده است.
یک لیوان چای ساده و یک فنجان قهوه.
یک شیرینی خشک از قنادی شیرینی فرانسه خیابان انقلاب.
و پیاده گز کردن کوچه‌ها. تا رسیدن به میزی خلوت در کافه‌ای دنج...


پوریا عالمی - پاییز ،فصل مردم خاورمیانه
 

elahe .

کاربر فعال
سالها پیش دختری بود ازجنس افتاب ، گرم ،عاشق ،بی مهابا
دخترک دریکی از فصل های پاییز عاشق شد ، همچون اهو جست به دنبال عشقی که فکر میکرد مقصدخوشبختی اوست
عشق اورا پس زد ، دخترک که معنای پس زدن رانمیدانست ممحکم تر دستهای عشق راگرفت ، ناگهان حس کرد پرت شده نگریست ، دید دستی که او عاشقانه گرفته بود دستهایش را رها کرده بلند داد زد اهای عشق چرا مرا رها کردی ، عشق گفت تو همپای من نمیتوانی باشی برو ، دخترک گفت بگویم چه کسی مرا رها کرده گفت بگو ..
همان عشقی که همیشه رویایت ان بود که تورا رها نمیکند
 

rahmati8829

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
(فلوری) ایا مو قعی که من میگویم تو را دوست دارم برایت هیچ اهمیتی ندارد و مهم نیست؟

به گمانم تو هنوز متوجه نشدی که من چه توقعی از تو دارم؟ اگر دوست داشته باشی من فقط با تو ازدواج میکنم و
به تو قول میدهم که حتی با انگشتانم تو را لمس نکنم.
این برای من هیچ اهمیتی ندارد فقط در کنار تو بودن باعث خوشحالی من میشود.

(الیزابت ) هیچوقت هیچوقت. حتی اگر بر کره زمین آخرین مرد بودی با تو ازدواج نمیکردم. بهتر میدانم با یک جاروکش عروسی کنم اما با تو زیر یک سقف نباشم.

روزهای برمه: جورج اورول
 
آخرین ویرایش:

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
بدترین چیزها همیشه در درون ادم اتفاق می افتد. اگر اتفاق بیرون اتفاق بیافتد، مثل وقتی که اردنگی میخوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است.


زندگی در پیش رو.
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح
یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهارصد دلار
پول می گذاره ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی،
وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی.
هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید

با همون موجودی باز می کنه.
شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.

حالا بگو چه طوری عمل می کنی!؟
«همه ی ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان!
این حساب با ثانیه ها پُر می شه. هرروزکه از خواب بیدار میشیم ،
هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم.
لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده.
هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما میدن.
یادت باشه که من و تو فعلاً از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه

هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده.
ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم.

بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. به امتحانش میارزه.»

مارک لوی
از کتابِ کاش حقیقت داشت
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

برای چه باید می‌‌گریستم ؟
برای از دست دادن یک زندگی‌ که هرگز نداشتم؟
برای ترکِ مردی که نه دوستم داشت نه دوست داشتنِ مرا می‌‌فهمید ؟
یا برای آرزو‌هایی‌ که سالیانِ قبل به عشقِ رسیدن به او زیر پا گذاشته بودم،
بی‌ آنکه به عشقی‌ رسیده باشم؟

در حقیقت، باید می‌‌خندیدم.
باید از اعماقِ قلبم خوشحالم می‌بودم و شادی می‌‌کردم.
ولی‌ زخم‌های مکرّر، آنچنان مرا دچارِ بی‌ وزنی کرده بود که مانند گمشده‌ای در بیابانی مه‌ گرفته،
بی‌ اختیار، به خیالِ سردِ مرگ چنگ می‌‌زدم و در سوگِ خود می‌‌گریستم.

می‌ گریستم در سوگِ زنی‌ که لاینقطع آفتاب را دوست داشت،
و بهار را دوست داشت، و شکوفه را و باران را و مردی که عطرِ بهار و باران و شکوفه داشت.
مردی که در دشتِ بیکرانِ بازوانش، عشق را و آفتاب را دریغ می‌‌کرد.

ما، عاشقانی بودیم که راهِ دیگری را جز راهِ عشق رفته بودیم
و هیچ کدامِ ما نمی‌دانست،
کجا، در کدامین لحظه، کدام دستِ بی‌ رحم، قلب‌های ما را به سلاخی برده بود.

گم شده بودم. گم شده بود. گم شده بودیم ....
| نیکی‌ فیروزکوهی - مجموعه ی همه ی مادران به بهشت نمي روند |
 

AvA-6586

کاربر فعال تالار حسابداری ,
کاربر ممتاز
انسان نه قادر به تکرار لحظات است و نه قادر به بیان آن هاست
غروب یک روز پاییزی بود که ادگار در پارک خانه ما صد متر را در 10/1 ثانیه دوید
من خودم این زمان را برایش محاسبه کردم... اما هیچکس حرف ما را باور نکرد

این اشتباه خود ما بود که درباره ی این لحظه با دیگران صحبت کردیم و قصد داشتیم آن را به عنوان لحظه ای به یاد ماندنی به ثبت برسانیم
میتوانستیم خودمان از این واقعیتی که اتفاق افتاده بود لذت ببریم...
هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند، فقط تنها به خاطر آورد.




عقاید یک دلقک - هاینریش بل
 

soroor_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه دست به خنجر داشتن را زمانه یادم داد
همیشه تفنگ پر بر دوش داشتن را زمانه یادم داد
چشم از ماه برداشتن و به ظلمت دوختن را زمانه یادم داد
خون خوردن و دردکشیدن را زمانه یادم داد
مارالِ من، دلیل خشونت از من نخواه، از روزگار بخواه!
مارالِ من! گِلِه از من مکن از روزگار بکن!



آتش بدون دود _ نادر ابراهیمی
 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
چون خواهرم مشغول تحصیل طب بود و پدرم نمی توانست هزینه تحصیلات مرا در یک مدرسه هواپیمایی ( مخصوص تربیت خلبان بازرگانی ) بپردازد ، تا این که به آرزوی خود برسم و خلبان شوم ، ناچار من حرفه معلم ورزش را برای تامین معاش پذیرفتم ، زیرا در ورزش سرآمد اقران بودم .
شرایط ورود به مدرسه خلبانی آنقدر مشکل بود که از ششصد نفر داوطلب فقط شصت نفر از آنها پذیرفته شدند و یکی از آنها من بودم و گویا بنیه جسمانی و مهارت من در انواع ورزشها سبب گردید که مرا جزو شصت نفر پذیرفتند .
از همان موقع من احساس کردم که همکلاسی ها با من گرم نمی گیرند ، زیرا من سیگار نمی کشیدم و مشروب نمی نوشیدم و به جای مشروب ، شیر مصرف میکردم و این موضوع همکلاسی های مرا ناراحت کرده بود

خاطرات هانس اولریخ رودل ، خلبان اشتوکا
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز




“The truth is, once you learn how to die, you learn how to live "


Mitch Albom, Tuesdays with Morrie



دانلود نسخه پی دی اف کتاب .




ممنون از دوست خوبم، فرزان عزیز بابت تاپیک عالی.

:smile::gol:

 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
فی‌الواقع که چقدر بی چشم و روست این آدمیزاد!
مثل گرگ، آدم را پاره پاره می‌کند
و فردایش راست راست در خیابان راه می‌رود.
این چه جور گرگی است که تا روز پیش از غارت،
حتی تا ساعتی پیش از غارت از بره هم رام‌تر می‌نماید ...

کلیدر
محمود دولت آبادی


 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انسان ، آهسته آهسته عقب نشینی می کند.
هیچکس یکباره معتاد نمی شود.
یکباره سقوط نمی کند ،
یکباره وا نمی دهد ،
یکباره خسته نمی شود ،
رنگ عوض نمی کند،
تبدیل نمی شود و از دست نمی رود.
زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد.
و تکرار و خستگی ، بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می کند.
باید بسیار هوشیار باشیم و نخستین تلنگرها را ،
به هنگام و حتی قبل از آنکه ضربه فرود آید ، احساس کنیم.
هرگز نباید آن روزی برسد
که ماصبحی را با سلامی محبانه آغاز نکنیم.
خستگی نباید بهانه يی شود برای آنکه کاری را که درست می دانیم، رها کنیم و انجامش را مختصری به تعویق اندازیم.
قدم اول را ، اگر به سوی حذف چیزهای خوب برداریم ،
شک مکن که قدم های بعدی را شتابان برخواهیم داشت.


از کتاب چهل نامه ی كوتاه به همسرم
نادر ابراهيمی
 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
من درخواست کرده بودم که مرا جزو گروه بمب افکنهای سبک ( موسوم به اشتوکا ) بپذیرند ، ولی این درخواست به جهاتی در آنوقت پذیرفته نشد و در عوض مرا مامور اکتشافات و عکسبرداری هوایی کردند .
از صبح تا شام کار من این بود که به اتفاق یک عکاس پرواز کنم و از ارتفاعات بلند و کوتاه از مواضع زمینی عکس برداریم .
من از این عکسبرداری های یکنواخت که هر روز تکرار میشد و هرگز تمامی نداشت به تنگ آمده بودم ، مخصوصا آن که وقتی شب می شد شروع به آموزش تئوری میکردند و مطالبی که من یقین داشتم در تمام مدت حیات حتی یک مرتبه مورد استفاده ما قرار نخواهد گرفت . برای ما کنفرانس می دادند و بدبختانه ما می بایست آن کنفرانسها را به خاطر بسپاریم و حفظ کنیم و پس دهیم .
مثلا من هرچه فکر میکردم که فرا گرفتن ریاضیات عالی چه اثری در جنگ و پروازهای هوایی دارد ، که این حساب را به ما می آموختند ، چیزی از آن نمی فهمیدم و آیا بهتر این نبود که به جای تعلیم این حساب ، فن تیر اندازی با توپ را در هواپیما به ما بیاموزند ؟

خاطرات هانس اولریخ رودل ( خلبان اشتوکا )

 

hanna0

عضو جدید
بدترین چیزها همیشه در درون ادم اتفاق می افتد. اگر اتفاق بیرون اتفاق بیافتد، مثل وقتی که اردنگی میخوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است.


زندگی در پیش رو.

دقیقا غیر ممکن - قشنگ بود -سپاس
اسم نویسنده کتاب رو ننوشتید ؟

+

بهش گفتم یک ذره هم برایم اهمیــت ندارد،
هرچـــند که این چشم های ِ بی شعورم ،پـُر از اشک
بودند.
البته فکر نکنید گریه می کردم ها.من هیچ وقـــت گریه نمی کنم!
بعضی وقت ها مردم خیال میکنند گریه می کنم در حالیکه اشک ِ
چشم ِ من ، مال ِ حساسیــت است ...

+داستان تریسی بیکر / ژاکلین ویلسون
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده طوبی‌خانم است !
دراز ،‌لاغر ، با چشم‌های ریز بدجنس !
یکشنبه ، ساده و خر است و برای خودش ، الکی ، آن وسط می‌چرخد!
دوشنبه ، شکل آقای حشمت‌الممالک است : متین ، موقر ، با کت و شلوارخاکستری و عصا.
سه‌شنبه ، خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.
چهارشنبه خل است.
چاق و چله و بگوبخند است. بوی عدس پلوی خوشمزه حسن آقا رامی‌دهد.
پنجشنبه بهشت است
وجمعه دو قسمت دارد :
صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش ، مثل پدر ، پر از کار و
ورزش و پول و سلامتی.
رو به غروب ، سنگین ! دلگیر می‌شود ، پر از دلهره‌های پراکنده و غصه‌های
بی‌دلیل و یک‌جور احساس گناه و درد دل از پرخوری ظهر "چلوکباب تا خرخره "
و نوشتن مشق‌های لعنتی
و گوش دادن به دلی!‌دلی غم‌انگیز آوازی که از رادیو پخش می‌شود
و دقیقه‌شماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوه‌ای تیره ، حتی آسمان ، درخت ها و هوا.

از کتاب خاطره های پراکنده
اثر گلی ترقی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرگز فورا بدبختی کسی را باور نکنید.
بپرسید که میتواند بخوابد یا نه؟
اگر جواب مثبت باشد،همه چیز روبراه است،
همین کافی ست!
کتاب سفر به انتهای شب
لویی_فردینان_سلین
مترجم:فرهاد_غبرایی
انتشارات_جامی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.یک روز
زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به
پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو
بیش از این هستی...
تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو
خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد!
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و
بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت...
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا
هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن...


داستان کوتاه جوجه عقاب اثر گابریل گارسیا مارکز
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

زندگی مانند یک پتوی کوتاه است.
آن را كه بالا می كشيد ، پایتان بیرون مي زند وقتي كه پايين می كشيد ، شانه هایتان از سرما میلرزد...
آدمهای وسواسی؛ مدام در حال تست اندازه ی پتو هستند و زندگی را نمی فهمند!
ولی آدمهای شاد ؛ زانوهای خود را کمی خم می كنند و شب راحتی را سپری می كنند.

(زندگی

"ماريون هاوارد")

 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنى که پس از شکستن تنها یک ناخن اش
دیگر به بقیه ى ناخن هایش رحم نمى کند
اگر دل اش بشکند
خدا مى داند
چه بلایى سر خود خواهد آورد:eek:

اجه_آیهان


مترجم: سیامک تقی زاده
(ببخشید اسم کتاب رو نمیدونستم ولی جمله خیلی عمیقی بود حیفم اومد تنهایی لذتش رو ببرم):)
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عاشق زنی مشو
که می اندیشد،
که می داند،
که داناست،
که توان پرواز دارد،
به زنی که خود را باور دارد!
عاشق زنی مشو که
هنگام عشق ورزیدن، میخندد یا میگرید،
که قادر است جسمش را به روح بدل کند،
و از آن بیشتر، "عاشق شعر است"!
اینان خطرناک ترین ها هستند. . .
و یا زنی که می تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد،
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد!
عاشق زنی مشو که
پر،مفرح،هشیار،نافرمان و جوابده است!
پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی؛
چرا که وقتی عاشق زنی از این دست میشوی؛
چه با تو بماند یا نه،
چه عاشق تو باشد یا نه،
از اینگونه زن
بازگشت به عقب، هرگز ممکن نیست!

#مارتا_ریورا_گاریدو
#گل_رز

 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
جنگ بین آلمان و دولت های یوگسلاوی و یونان شروع شد و بخش هوایی اشتوکا به طرف شبه جزیره بالکان به راه افتاد ، ولی من را در {گراتز} نگه داشتند و گفتند که تجربیات من برای جنگ چندان کافی نیست .
برای رفتن به جبهه جنگ بقدری بی صبر بودم که با التماس زیاد روسای خود را راضی کردم که مرا به یونان بفرستند و یک روز وارد یونان شدم و در جنوب کشور مزبور در دشتی وسیع به طرف کمپی رفتم که ستاد فرماندهی بخش اشتوکا بود . قبل از ورود به کمپ ، یک سرگرد جوان به من برخورد و قدری مرا ورانداز کرد و گفت : آیا شما رودل هستید ؟ گفتم : بله خودمم .
پرسید : اینجا آمده اید چه کنید ؟
خون در رگ هایم جوشید و خواستم جوابی تند به او بدهم ، ولی خودم را کنترل کردم و گفتم : همه جوانان آلمان در راه میهن می جنگند و من نمیتوانم خود را محکوم به بیکاری کنم . آمده ام تا در جنگ شرکت کنم .
سرگرد گفت : تجربیات شما برای جنگ کافی نیست ، من این موضوع را به سرهنگ گزارش میکنم ولی اخذ تصمیم با اوست .
در چادری یک تختخواب برای استراحت به من دادند و من روی تخت بر خود می پیچیدم که چه کنم . خوشبختانه از طرف سرهنگ مرا احضار نمودند . وی قدری مرا نگریست و گفت : رودل ، گویا ما یکدیگر را می شناسیم ....................
 
آخرین ویرایش:

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در این مملکت یک مشت آدم، 99/5 درصد باقیمانده را طوری تربیت کرده‌اند که در
بندگیِ ابدی زندگی کنند؛ و این رابطه بندگی چنان محکم است که ممکن است کلید
آزادیِ یک نفر را توی دستش بگذارید و او ناسزایی بگوید و آن را پرت کند توی
صورتتان.

کتاب ببر سفید

آراویندآدیگا
مترجم:مژده دقیقی

 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
.....به حال خبر دار ایستادم و جواب ندادم ، زیرا شناختم سرهنگ مزبور همان است که من نزدیک بود در یکی از پروازهای اکتشافی او را به کشتن بدهم و وسیله انتقال مرا به گراتز فراهم کرد و در حقیقت مرا اخراج کرد .
کلام سرهنگ طوری آمیخته به تحقیر بود که سراپای مرا لرزانید و من باز دندان روی جگر گذاشتم و سکوت کردم ، زیرا می دانستم هرگاه یک کلمه اعتراض کنم مرا از نیروی هوایی اخراج خواهد کرد و هیچ قدرت و نفوذی نمیتواند مانع از اخراج من توسط افسر مافوق شود .
سرهنگ لحظه ای دیگر مرا نگریست و گفت : رودل ، تا دستور جدید من شما را از پرواز منع می کنم . زیرا تجربیات شما در پرواز با هواپیماهای اشتوکا کافی نیست ... مرخص هستید و می توانید بروید .
غقب گرد کردم و برگشتم به چادر خودم و آن شب تا صبح نخوابیدم ، زیرا جنگ جزیره { کرت } شروع شده بود ، و من نمیتوانستم در جنگ شرکت کنم .
تنها سلاح آلمان علیه دشمن انگلیسی ، هواپیماهای عمود روی اشتوکا بود و هر روز عصر خلبانان آلمانی که از ماموریت های جنگی برگشته بودند چگونگی نبردهای خود را برای هم حکایت می کردند و من مایوس و افسرده به سرگذشت آنان گوش میدادم و به بخت خودم نفرین میکردم که چرا فرمانده ی من سرهنگی است که مرا می شناسد و اجازه نمیدهد پرواز کنم .
جنگ جزیره کرت هم تمام شد و تنها مساعدتی که درباره من کردند این بود که اجازه دادند یک هواپیمای آسیب دیده را به آلمان برگردانم

خاطرات هانس اولریخ رودل . خلبان اشتوکا
 
آخرین ویرایش:

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوست داشتن که عیب نیست بابا جان . دوست داشتن دل آدم را روشن می کند . اما
کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند . اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت ، بزرگ
هم که شدی آماده دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی . دل آدم عین یک
باغچه پر از غنچه است ، اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شوند ، اگر
نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند .

کتاب سووشون
سیمین دانشور
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتى گفت مى خواهى زنده ات کنم، من سال ها بود که مرده بودم. سال ها بود که درد
مردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم. از آخرين بارى که مرده بودم سال ها
مى گذشت. اما من هنوز از يادآورى آن وحشت داشتم. گويى زخم هاى مرگ هنوز التيام
نيافته بودند. دوباره گفت:" مى خواهى از مرگ بيرون بياورمت؟" من در ترديد بين
شيرينى زنده شدن و تلخى مرگى که باز انتظارم را مى کشيد بودم،که او با دست
هايش که از جنس دوست داشتن بودند، مرا از اعماق مرگ به سطح زندگى آورد و من
عاشق شدم.



کتاب چندروایت معتبر

مصطفی مستور
نشرمرکز
 

Similar threads

بالا