یادی از گذشته های دور...

کیمیا جونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادی از گذشته های دور
پیرمرد به زنش گفت:

بیا یادی از گذشته های دور کنیم

من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم و
حرفای عاشقونه بگیم

......

پیرزن قبول کرد

فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد

وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه

ازش پرسید چرا گریه میکنی؟

...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!

 

gelayol joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست این پدر بزرگوار دردنکنه.مراتب تشکر بنده رو به ایشون برسونید
 

*Chakavak*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یادی از گذشته های دور


پیرمرد به زنش گفت:

بیا یادی از گذشته های دور کنیم

من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم و


حرفای عاشقونه بگیم

......

پیرزن قبول کرد

فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد

وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه

ازش پرسید چرا گریه میکنی؟

...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!


خیلیی قشنگ بود، مرسی :biggrin: :gol:
خیلی قشنگه گاهی آدم، فیلم خودشو بازی کنه :gol:
 

Sahar Gh

عضو جدید
کاربر ممتاز
کیمیا جونی امضات خیلی باحاله....این بار تو بگو "دوستت دارم"، نترس... من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید.:biggrin:
 

Similar threads

بالا