گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
17 سال، 20 سال، پُر پُرش 25 سال، سن و سال جوان هایی بود که درس و مدرسه و دانشگاه را نیمه کاره رها می کردند و راهی جبهه ها می‎شدند. وصیت نامه هایشان را که می خوانی، گویا با چهل ساله هایی طرفی که دیگر چم و خم روزگار را یاد گرفته اند و بعد از یک راه طی شده ـ به قول آوینی ـ، نشسته اند وصیت نامه نوشته اند.

راه این شهدا همچنان ادامه یافت و مردم کشورهایی همچون بحرین٬ سوریه و لبنان برای رسیدن به عزت و آزادگی جان‎ها بر کف دست‎هایشان گرفتند و جنگیدند.

راه شهادت هنوز هم بسته نشده و چه بسیار شیردلانی در توطئه‎های تروریستی کوردلان در همین سرزمین مادری‎مان به معنای واقعی "عاقبت به خیری" رسیدند.
در این بین٬ شهدایی بودند که هنگام دفن٬ لبخندی بر این دنیای فانی زدند و به لشگر سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) پیوستند. ما نیز نتوانستیم به سادگی از کنار این موضوع گذر کنیم.

شهید اول: �#1581;سن تقی‎پور گلسفیدی�/font>
فرازهایی از وصیتنامه این شهید: خیلی دوست دارم در مراسم و مجالسی که به خاطرم برگزار می نمایید، نوحه ی ابی عبدالله الحسین(ع) و روضه ی آن حضرت را بخوانید تا ملت منقلب و مسلمان به خاطر آن حضرت بگریند و دیگر آن که می خواهم در کنار دیگر یارانم در بهشت تازه آباد سلمانشهر آرام گیرم و با آنان تجدید بیعت نمایم و ضمناً به مدت دوازده روز روزه بدهکار هستم. لطفاً برایم آن ها را به جا آورید. همچنین نماز قضا بسیار دارم، اگر لازم باشد برایم انجام دهید. از مال دنیا چیزی ندارم، ولی اگر احیاناً مالی است که اکنون به خاطر ندارم، از خانواده تقاضا می کنم تا آن ها را در راه خدا انفاق کنند تا در آن دنیا با دست خالی از مادیات به دیدار پروردگارم بروم و خدای ناکرده چیزی مرا به خودش وابسته نگرداند.
پنج شنبه بیست و یکم مردادماه 1361 اهواز �پایگاه شهیدبهشتی �تیپ کربلا �گردان علی ابن ابی طالب(ع) �گروهان یکم

شهید دوم: محمدرضا حقیقی
این شهید شب 21 بهمن 1364 يعني در هفتمين سالگرد انقلاب اسلامي، در تركيب گردان كربلاي اهواز در عمليات والفجر 8 فاو شركت کرد و سرانجام درهمين عمليات در ساحل فاو به شهادت رسيد. پيكر مطهرش پس از چند روز كه در سرد خانه نگهداري شد به اهواز انتقال يافت و طي مراسمي با حضور خانواده و جمعي از مردم تشييع و در بهشت آباد اهواز در آغوش خاک آرام گرفت.

شهید سوم: شهید رضا قنبری
این شهید 19 دی ماه سال 65 در عمليات كربلاي 5 درحالی که در شلمچه تيربارچي بود، پس از اصابت تيري به قلبش در دم به شهادت رسید.
فرازهایی از وصیتنامه این شهید: اگر تكه تكه هم بشوم دست از دين اسلام بر نمي دارم. بخدا قسم از من حقير بشنويد مال اين دنيا هيچ ارزشي ندارد و هيچ بهانه و دليلي براي شركت نكردن در جنگ را نداريد. ولي حب دنيا و سستي ايمان نميگذارد شما بسوي خداي خود بشتابيد. بترسيد از اينكه هر هفته نامه اعمال ما دو مرتبه پيش امام زمان (عج) باز مي شود. نكند خداي ناكرده امام زمان (عج) از دست ما ناراحت و شرمنده شود. مگر خون شما از خون امام حسين (ع) و يارانش رنگين تر است و يا از آ نان معصوم تريد. در راه اسلام شهيد شدند تا اين آزادي را براي شما بدست آورند. بياييد لااقل اگر ايمان نداريد آزاد مرد باشيد. نگذاريد كه دشمن به خاك و ناموس شما تجاوز كند. قرآن مي فرمايد: هر كس خود را شناخت خداي خود را شناخته است. بياييد فكر كنيد و ببينيد كه هستيد،از كجا آمده ايد و به كجا خواهيد رفت.

شهید چهارم: علی المؤمن
مهندس شهید "علی المومن " جوان پاک باخته بحرینی که سلحشورانه در میدان دفاع از حق و حقیقت قدم نهاد و جان پاکش را در این راه فدا کرد.
نیروهای رژیم آل‎خلیفه در حال هجوم به جمعیت تحصن کننده در میدان "لؤلؤه" بودند که شهید علی المومن نجات جان زنان مستقر در میدان٬ خود را سپر تهاجم نمود.
شهید پنجم: حبیب لک زایی
سردار بی ادعا و گمنام زمین و نام آَشنای آسمانی‌ها، در 25 مهر ماه 1391 در مأموریت کاری و در لباس سبز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در بیمارستان بعثت نیروی هوایی ارتش مصادف با سالروز شهادت حضرت امام جواد(ع) و در سومین سالگرد شهادت سرداران شهید نورعلی شوشتری و شهید رجب‏علی محمدزاده ـ که به تعبیر سردار شهید لک‏زایی شهدای وحدت، امنیت و خدمت بودند ـ به فیض شهادت نائل شد و در سایه سپیدارهای ملکوت آرمید.

از مهم‎ترین مسوولیت‎های این شهید می‎توان به "تک تیرانداز گردان کمیل لشکر 41 ثارالله در دشت عباس"٬ "حضور در جبهه با سپاه حضرت رسول(ص)"٬ "تلاش فراوان برای جذب و اعزام نیرو به جبهه"٬ "تک تیرانداز گردان 409 لشکر 41 ثارالله(ع) در جنوب اهواز"٬ "مسئول اکیپ گشت پایگاه زابل"٬ "مسئول بسیج پایگاه زابل در سال 61"٬ "فرمانده حوزه مقاومت نجف اشرف بخش مرکزی زابل در سال 63"٬ "مسئول ستاد گردان لشکر 41 ثارالله در جنوب شلمچه در سال 66"٬ "کمک فراوان به سیل‌زدگان زابل در سال‌های 69 و 70"٬ "نقش تعیین‌کننده در عملیات نصر 3 در مقابله با اشراری که اموال عمومی سنگین را در سال 70 از منطقه دزدیده بودند"٬ "فرمانده سپاه زابل از سال 69 تا 79
معاون هماهنگ کننده منطقه مقاومت سیستان و بلوچستان از سال 79 تا 86"٬ "جانشین فرمانده منطقه مقاومت و جانشین فرمانده سپاه سلمان از سال 87 تا هنگام شهادت" اشاره کرد.

شهید ششم: سید وسام شرف الدین
�#1588;هید سید وسام محسن شرف الدین�معروف به �#1587;ید نصر‌الله�از جمله نیروهای لبنانی بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و مردم مظلوم سوریه عازم این کشور شد.
این شهید سرانجام روز پنجشنبه هفتم آذرماه 92 در حومه دمشق به شهادت رسید.


 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
عکس/سنگ قبر عجیب یک شهید



به گزارش رصد مراغه،در گلزار بهشت علی دزفول، تنها یک قبر وجود دارد که بی نام، ساده و همسطح زمین است و آن قبر شهید 'بهمن دُرولی' است که وصیت کرد: قبرم را ساده و هم سطح زمین درست کنید و با اندکی سیمان روی آن را بپوشانید و فقط با انگشت روی آن بنویسد: پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی

 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.

تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.


از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند .

خانمی گوشی را برداشت.


مثل همه موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست وچندسال انتظار ، پیکر شهید پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.

برخلاف تمام موارد قبلی ، آن طرف خط ، خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه. می شود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید ؟

آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد. قبول کرد.

گذشت .


روز موعود رسید. به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده. وارد کوچه شدند.دیدند انگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست.

در زدند کسی منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد. مقدمه چینی کردند صدای ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که

حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل شد

تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.

خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخیر انداخت. عروس گفت تابوت را به داخل اتاق بیاورید. خواست که اتاق را

خالی کنند. فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش.

همه رفتند.

گفت در تابوت را باز کنید. باز کرد.

گفت: استخوان دست پدرم را به من نشان بده. نشان داد.

استخوان را در دست گرفت و روی سرش گذاشت و رو به داماد با حالت ضجه گفت:

ببین!ببین این مرد که می بینی پدر من است. نگاه نکن که الان دراز کش است

روزی یلی بوده برای خودش . ببین این دستِ پدرمن است که روی سرم هست. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد.








منبع

 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
به یاد قهرمانی که سر از تنش جدا شد و حسین وار به شهادت رسید



شهید سرهنگ خلبان قادر اسدی _ نفر اول از سمت چپ به همراه دختر خردسالش

دارنده عنوان بهترین خلبان در بخش تیراندازی هوا به زمین ( TOP GUN ) نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران

تاریخ شهادت _ 1388.4.3 _ رزمایش میلاد نور ولایت _ چابهار



پ.ن : تا حدودی با این شهید بزرگوار اشنایی داشتم چرا که از دوستان و همکاران پدرم بودند

یکی از تصاویری که از این شهید در ذهنم مانده وصیت نامه خونینی بود که از لباس پرواز ایشان به دست امد که در ان این آیه شریفه نوشته شده بود


وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾

(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند.

سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹

 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
بند پوتینم باز شده ...

بند پوتینم باز شده ...


.
.
.






اندازه پسر خودم بود ...


سیزده چهارده سال سن داشت ....


وسط عملیات یدفعه نشست ...


گفتم :

حالا چه وقت استراحته ؟!!




گفت :

بند پوتینم شل شده. میبندم و راه میفتم ...




نشست ولی بلند نشد!!!



هردوپایش تیر خورده بود


ولی برای روحیه ما چیزی نگفت !!!
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
نوجوان شهید

هم قد گلوله توپ بود !
گفتم: چه جـوری آمـدی اینـجا ؟!
گفت: با التـماس !

- چه جـوری گلوله را بلـند می کنی میـاری ؟
- با التـماس !

به شوخـی گفتم: میدونـی آدم چجوری شهید میـشه ؟
لبخـندی زد و گفت: با التمــاس !

... تکه های بدنش رو که جمــع می کــردم
فهـمـیدم خیلــی الـتـماس کـرده !!






به روایت .........
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخه من مادر ندارم...



شب عملیات یه نوجوان دنبال پیشانی بند می گشت
گفتم: این همه پیشانی بند اینجاست ، یکی رو بردار
گفت: من سربند یا زهرا سلام الله علیها می خوام
علتش رو پرسیدم
سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت:
آخه من مادر ندارم...

منبع
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[h=2] ماجرای خواندنی ازدواج شهید چمران
[/h]
غاده چمران همسر لبنانی شهید چمران بخش‌هایی از زندگی مشترك خود با مصطفی چمران را بازگو می كند. این اظهارات تحت عنوان كتاب «نیمه پنهان ماه» به چاپ رسیده است.


آنچه می‌خوانید، بخش‌هایی از این كتاب است:

پدرم بین آفریقا و چین تجارت می‌ كرد و من فقط خرج می‌كردم، هر طوری كه می‌خواستم. پاریس و لندن را خوب می ‌شناختم، چون همه لباس‌هایم را از آنجا می‌خرید.

در دیداری كه به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسه‌ای داریم برای نگهداری بچّه‌های یتیم. فكر می‌كنم كار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایی آنجا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.

یك شب در تنهایی همانطور كه داشتم می‌نوشتم، چشمم به یك نقّاشی كه در تقویمی ‌چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی می‌سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود:

«من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».

آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه كردم.

هنوز پس از گذشت این مدّت، نمی‌توانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درك كنم. او كسی نبود جز «مصطفی چمران»... .

مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر می‌كردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند، باید آدم قسی‌ ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كرد... .

مصطفی شروع كرد به خواندن نوشته‌های من، گفت: «هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز كرده‌ام» و اشك‌هایش سرازیر شد... .

من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و ... .

یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند».

من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌كنند كه شما چرا خانمی ‌را كه حجاب ندارد می‌آوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی می‌كرد ـ خودم متوجّه می‌شدم ـ مرا به بچه‌ها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد... .

آن روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواجشان گذشته بود) در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع كرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می‌خندی» و غاده كه چشم‌هایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی تو كچلی ... من نمی‌دانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن...

...گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فكر اینجا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. كادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمی‌توانم نشان بدهم» اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است. برای عروس كادو شمع آورده.


مادرم گفت: «حال شما را كجا می‌خواهد ببرد؟ كجا خانه گرفته؟» گفتم: می‌خواهم بروم مؤسسه با بچه‌ها » مادرم رفت آنجا را دید، فقط یك اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت ... .

مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود ... مصطفی دست مادرم را می‌بوسید و اشك می‌ریخت. مصطفی خیلی اشك می‌ریخت. مادرم تعجب كرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.

روزی كه مصطفی به خواستگاری‌اش آمد مامان به او گفت: «شما می‌دانید این دختر كه می‌خواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟ این صبح‌ها كه از خواب بلند می‌شود هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی كنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانه‌اش هست». مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقت‌هایی كه در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار می‌كرد خودش تخت را مرتب كند. می‌رفت شیر می‌آورد خودش قهوه نمی‌خورد ولی می‌دانست ما لبنانی‌ها عادت داریم، درست می‌كرد.

گاهی به نظرم می‌آمد مصطفی سعه‌ای دارد كه می‌تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی‌های زندگی مشتركمان در مدرسه جبل عامل را.

خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم ... یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان ( كه لبنانی‌ها رسم دارند و دور هم جمع می‌شوند ) مصطفی مؤسسه ماند نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هایشان اینها كه رفته‌اند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری كه در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌كنند كه چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم سرگرمشان كنم كه اینها هم چیزی برای تعریف كردن داشته باشند». گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید» اشكش جاری شد گفت: «خدا كه می‌بیند».

آخرین نامه مصطفی را باز كرد و شروع به خواندن كرد: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس می‌كنم فریاد می‌زنم می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌كنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با كرامت. من احساس می‌كنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌كند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس كنید كه وجودتان در وجودم ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق كه مصیبت را به لذت تبدیل می‌كند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت...».

حتی حاضر نبود كولر روشن كند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد اما می‌گفت، «چطور كولر روشن كنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند».

غاده اگر می‌دانست مصطفی این كارها را می‌كند، عقب نمی‌آید اهواز می‌ماند و اینقدر به خودش سخت می‌گیرد هیچ وقت دعا نمی‌كرد زخمی‌ بشود و تیر به پایش بخورد. هر كس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: «غاده دعا كرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم».

قرار نبود برگردد... من امشب برای شما برگشته‌ام

- نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشته‌ای برای كارت آمدی

- امشب بر گشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نكرده‌ام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم كه اینجا باشم... .

وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز كشیده فكر كردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یك روز كه آمدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و دست‌هایم را بوسید... آن شب خیلی تعجب كردم كه وقتی حتی پایش را بوسیدم تكان نخورد احساس كردم بیدار است اما چیزی نمی‌گوید چشم‌هایش را بسته بود... و گفت: «من فردا شهید می‌شوم» ... ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمی‌شوم ... من فردا از اینجا می‌روم و می‌خواهم با رضایت كامل شما باشد... آخر رضایتم را گرفت ... نامه‌ای داد كه وصیتش بود گفت تا فردا باز نكنید.

چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فكر می‌كرد؟ مصطفی كه كنار اوست. نگاهش كرد. گفت: «یعنی فردا كه بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟» مصطفی گفت :«نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین كنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین پیدا كردم كه مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمی‌گردد. دویدم و كلت كوچكم را بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود ... مصطفی در اتاق نبود... .

...بعد بچه‌ها آمدند كه ما را ببرند بیمارستان گفتند دكتر زخمی‌ شده، من بیمارستان را می‌شناختم وارد حیاط كه شدیم من دور زدم رفتم طرف سردخانه. می‌دانستم كه مصطفی شهید شده و در سردخانه است زخمی ‌نیست.

من آگاه بودم كه مصطفی دیگر تمام شد... .


احساس می‌كردم خدا خطرات زیادی رفع كرد به خاطر مرد صالحی كه یك روز قدم زد در این سرزمین به خلوص ... مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. شب‌ها گریه می‌كرد راه می‌رفت ..بیدار می‌ماند ..آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سكینه خوابیده، آرامش گرفتم.

چون ما در تهران خانه نداشتیم، در مسجد محل، محله بچگی‌اش غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود من سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم ... .

تا ظهر مراسم تمام شد و مصطفی را خاك كردند. آن شب باید تنها برمی‌گشتم آن لحظه احساس كردم كه مصطفی واقعا تمام شد... . بعد از شهادت مصطفی از خانه بیرون آمدم چون مال دولت بود هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم حتی پول نداشتم خرج كنم ... .

... هر شب را یكجا می‌خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا كنار قبر مصطفی ... .

از لبنان كه آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه و در ایران هم كه هیچ ... .

می‌گفت دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یكجور نداشته باشم بهتر است ...

خدایا من از تو یك چیز می‌خواهم با همه اخلاصم كه محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من می‌خواهم كه بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فكر كند مثل گلی زیبا كه در راه زندگی و كمال پیدا كرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. می‌خواهم غاده به من فكر كند، مثل یك شمع مسكین و كوچك كه سوخت در تاریكی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس كوتاه.

می‌خواهم او به من فكر كند، مثل یك نسیم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمه عشق گفت و رفت به سوی كلمه بی‌نهایت.

خانم غاده چمران بعد از شهادت ایشان خواب او را می بینند و این گونه تعریف می کنند:"مصطفی" در صندلی چرخ داری نشسته بود و نمی توانست راه برود دویدم و پرسیدم :مصطفی چرا این طور شدی؟ ،گفت:شما چرا گذاشتید من به این روز برسم،چرا سکوت کردید؟،پرسیدم :مگر چه شده؟،گفت:برای من مجسمه ساخته اند ،نگذار این کار را بکنند برو آن را بشکن.

بعد از اینکه این خواب را دیدم پرس و جو کردم و شنیدم که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی مجسمه ساخته اند.وسپس می گوید:این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است.

... گاهی فکر می کنم اگر همه ی ایران را به نام چمران می کردند این، دلم خوش می کند؟ آیا این یک لحظه از لبخند مصطفی، از دست محبت مصطفی را جبران می کند، هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.

مصطفی کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم ها، در قلب آن ها است. آدم ها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دست گیری کند.

در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان! من همیشه می گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از لبنان و شهر صور در تصور من نمی آمد.

به مصطفی می گفتم « اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه.» اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصا وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید. . . .

 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
به یاد قهرمانی که سر از تنش جدا شد و حسین وار به شهادت رسید



شهید سرهنگ خلبان قادر اسدی _ نفر اول از سمت چپ به همراه دختر خردسالش

دارنده عنوان بهترین خلبان در بخش تیراندازی هوا به زمین ( TOP GUN ) نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران

تاریخ شهادت _ 1388.4.3 _ رزمایش میلاد نور ولایت _ چابهار



پ.ن : تا حدودی با این شهید بزرگوار اشنایی داشتم چرا که از دوستان و همکاران پدرم بودند

یکی از تصاویری که از این شهید در ذهنم مانده وصیت نامه خونینی بود که از لباس پرواز ایشان به دست امد که در ان این آیه شریفه نوشته شده بود


وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾

(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند.

سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹


فیلم مستند از شهادت سرهنگ خلبان قادر اسدی

در بخشی از فیلم که صوت ایه 169 سوره مبارکه آل عمران پخش می شود تصویر وصیت نامه خونین شهید هم به نمایش در می اید:gol:


لینک از اپارات

 
آخرین ویرایش:

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

.
.
.


شب يلدا با شهدا



طولانی ترین شب سال ...

با شهدا ...



اسم شب يلدا که مياد ، همه يه لبخندي مي زنيم که معنيش اينه که با اين اسم کلي خاطره داريم ...


ياد خونه گرم پدربزرگ ...

دور هم جمع شدن ها ...

گل گفتن و گل شنيدن ها ...

اناراي دون کرده که توي کاسه بلور بهمون چشمک ميزنن ...

هندونه هاي قرمز و شيرين که بدجوري آدم رو وسوسه مي کنن ...

و بعدش يکي که نفسش پاکه برامون يه تفعلي به حافظ مي زنه ...

و بعد هم هر کي هم صحبتش رو پيدا ميکنه و صحبت ها گل ميندازه ...


،



خودمونيم ، تا حالا نشستي يه گوشه و فکر کني به شب يلدا ... ؟!


خب اگه فکر کردي و جوابشو پيدا کردي ، که هيچ ، اگه نه ، خب بازم هيچ ... !


شب يلدا شبيه که :


همون طور که مي دونين ، طولاني ترين شب ساله ...


هر کسي دوست داره طولاني ترين شب سال رو با کساني باشه که دوسشون داره ... !


برو بچه هاي عاشق ...


راستش اگه بشه و انشاءالله شما دست ياري بديد


طولاني ترين شبمون رو با شهـــــدا بگذرونيم ...


اين طوري دلمونو از تنهايي در مياريم و اين بار کنار خود عشق ، غزل حافظ مي‏خونيم ...


مي خوايم به شهــــــدا بگيم ...


دلمون مي خواد تويه شادي و غم ، باهاتون شريک باشيم ...


دلمون مي خواد رفقاتمون رو بهتون ثابت کنيم ...


آدم که شب يلدا خونه غريبه نمي ره ...


تو هم اگه مثل ما آشناتر از شهدا سراغ نداري ، بيا يه نفسي تازه کنيم ...


شايد صحبت گل انداخت و به تو هم يه راز گفتن ...


،



( این مطلب رو خیلی از وب سایت ها نوشتن و ... )




و اینکه اگر شب یلدا باشگاه اومدید گلستان شهدا رو یادتون نره ...


تا هر وقت تونستید وایسید تا پیش شهدا باشیم ...


از شهدا بگیم ...


فال بگیریم واسشون ...


و ...


.
.
.


منتظر همه ی دوستان هستیم ...







یلدایتان حسینی باد
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این نامه رو لیلا فقط بخونه

فقط میخوام که حالمو بدونه

کلاغا اطراف منو گرفتن ، از دور مزرعه هنوز نرفتن

لیــــلا ، دارن نقل و نبات میپاشن

تا عشق و خون دوباره همصدا شن

لیلا چقد دلم برات تنگ شده ، نیستی ببینی که سرت جنگ شده

نیستی ولی همیشه همصدایی

لیلای من،دریای من ، کجایی؟

این نامه رو تنها باید بخونه

ببخش اگه پاره و غرق خونه

این نامه ی آخرمه عزیزم ، تولد دخترمه عزیزم

براش یه هدیه ی کوچیک خریدم

دلم میخواست الان اونو میدیدم

لیلا به دخترم بگو که باباش

رفتش که اون راحت بخوابه چشماش

رفتش که اون یه وقت دلش نلرزه

نپــره از خواب خوشش یه لحظه

اگه یه روز این نامه رو بخونی

دلم میخواد از ته دل بدونی

الان دیگه به آرزوم رسیدم ، باور نمی کنی خدا رو دیدم

ترانه سرا : یاحا کاشانی
متن آهنگ لیلا- مازیار فلاحی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]یک شهید، یک ازدواج نامه و کلی شرط! [/h]
جوانان در شرف ازدواج بخوانند
شما باید بدانید با کسی ازدواج می‌کنید که به خاطر اسلام و انقلاب و امام آماده است از همه چیزش بگذرد و در این راه هر گونه مانعی اعم از پدر، مادر، خواهر، همسر و غیره را کنار زده و سعی دارد، رسالت و مسئولیتی که شهدای گلگون کفن انقلاب با اهدای خون پاکشان بر دوشش نهاده‌اند به نحو احسن انجام دهد.
کد خبر: ۳۱۶۱۰۶
تاریخ انتشار:
۱۶ مهر ۱۳۹۲ - ۱۱:۲۹
-
08 October 2013
امروز در دوره‌ای هستیم که هیولای تکنولوژی همه ما انسانها را از اصل و حقیقت زندگی غافل کرده ‌و آنچه‌ خوشبختی می‌نامیم، چیزی جز بهره‌مندی هر چه بیشتر از این غول بی‌‌احساس نمی‌نماید. اگر باور کنیم که خوشبخت‌ترین زوج عالم حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) هستند، قطعاً مسیر زندگی‌مان را از آنان الگوبرداری خواهیم کرد. چه بسا که در همین عصر مردان و زنانی بوده‌اند که با تأسی از این بزرگواران به سعادت زندگانی رسیده‌اند. آنچه ‌در ادامه می‌خوانید، نمونه‌ای از انسان‌های شریف همین مرز و بوم است که در راه اعتلای دین و وطن از همه چیزشان گذشتند و زندگانی را بر مبنای آخرت برگزیدند.

برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 1000x750 پیکسل میباشد

شهید محمد قنبرلو فرمانده محور عملیاتی لشکر مکانیزه ۳۱عاشورا در سال ۱۳۳۶ هـ ش در روستای قریس از توابع شهرستان خوی به دنیا آمد. وی از جمله افرادی بود که زندگی خویش را همراه همسرش علی‌وار و فاطمه‌گونه آغاز کردند؛ یک زندگی ساده اما با چهارچوب‌های اخلاقی متقن و محکم. روایت زندگی وی درس‌های فراوانی برای جوانان امروز دارد. این روایت را همراه «تابناک» بخوانید.
[SUB]برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 1000x705 پیکسل میباشد [/SUB][SUB]
[/SUB]
روایت از همسر شهید:

ما در دوازدهم اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ طی مراسمی ساده و دور از هر گونه تجملات و تشریفات با توافق و تفاهم طرفین به عقد هم درآمدیم. ایشان از‌‌ همان دقایقی که می‌خواستیم زندگی مشترکمان را شروع کنیم، شرایطی را قبلاً مطرح کردند که من هم با کمال میل آن را پذیرفتم.

ازدواج ما با مهریه‌ای که یک جلد قرآن بود، بسیار ساده آغاز شد، من و او اعتقاد داشتیم زندگی که با نام خدا و کتاب گرانقدر او آغاز شده باشد، زندگی سازنده و خوبی برای طرفین خواهد بود، چون ما هر دو مکلف بودیم با خاطره نام و کلام خدا و قرآن و زندگی را برای هم شیرین کنیم ولی ایشان همیشه در ادای وظیفه زناشویی بر من پیشدستی می‌کردند و آنچنان مرا شرمنده می‌کردند که عاجز از تلافی‌ از آن می‌شدم. همیشه اگر فرصتی برایشان‌ می‌ماند چه درجبهه و چه در سپاه و غیره به خانه می‌آمدند و از حال ما جویا می‌شدند. اگر در جبهه‌ها بود، همواره برایم نامه می‌نوشت و یا تلفن می‌کرد و سرآغاز نامه خود را همیشه با سلام به محضر آقا امام زمان (عج) و امام خمینی (ره) شروع می‌کرد.




متن زیر همان شرایط نامه ازدواج است:

بسم الله الرحمن الرحیم

«والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین امنو و عملو الصالحات و تواصوا با لحق و تواصوا با لصبر»؛ «سوگند به زمانه و عصر پیامبر و یا عصر امام زمان (ع) که انسان همانا در خسارت و زیانکاری است، مگر آنان که ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند و یکدیگر را به پیروی از حق و صبر در برابر نارسایی‌ها و مشکلات سفارش کردند».

مسأله ازدواج یک امر مهم و شرعی است. به طوری که پیامبر اکرم (ص) و ائمه اطهار و رهبران دینی بر این مسأله تأکید فراوان دارند و موکداً سفارش بر ساده بودن تشریفات ازدواج دارند. باید توجه کرد که ازدواج با دید مکتبی و اسلامی خیلی حائز اهمیت است و زن بدون مرد و مرد بدون زن ناقصند و این دو مکمل یکدیگرند و مسأله مهم این است که ازدواج ما با افراد عادی زمین تا آسمان فرق دارد، زیرا ما ادعای مکتبی و انقلابی بودن داریم و در طول انقلاب شعارمان اجرای قوانین الهی بوده است و باید به شعارمان عمل کنیم و با شکستن هر گونه تشریفات زاید دین خود را به اسلام و انقلاب ادا نماییم و به دشمنان اسلام نشان دهیم که در عمل مجری قانون خدا بوده و هستیم.

۱ ـ شما باید بدانید با کسی ازدواج می‌کنید که به خاطر اسلام و انقلاب و امام آماده است از همه چیزش بگذرد و می‌خواهد به توفیق خدای بزرگ در جهت خط امام حرکت کند و در این راه هر گونه موانعی را اعم از: پدر، مادر، خواهر، همسر و غیره را کنار زده و سعی دارد رسالت و مسئولیتی که شهدای گلگون کفن انقلاب با اهدای خون پاکشان بر دوشش نهاده‌اند به نحو احسن انجام دهد و منتهای آرزویش پیروزی بر دشمنان اسلام و در ‌‌نهایت شهادت در راه خداست.

۲ ـ باید توجه کنید که بعد از ازدواج با من مسئولیت شرعی شما چندین برابر می‌شود و هر گونه حرکت در رفتار و اخلاقت به حساب اسلام می‌باشد. زیرا همسر یک پاسدار می‌شوید و باید با رشد انقلابی و با شناخت دقیق اسلام و انقلاب به توفیق خداوند متعال برای سایر خواهران مسلمان الگو باشید و فاطمه وار وظیفه خطیر خود را به نحو احسن انجام دهید.
(به امید تحقق حکومت الله در سطح جهان به دست پر قدرت مسلمانان آگاه و مسئول)


شرایط:

۱ ـ زندگی ما باید تا حد امکان علی و فاطمه گونه باشد (در هر زمینه) و هر کس در حد مسئولیت شرعی خود وظایفش را به نحو احسن انجام دهد.

۲ ـ زندگی ما همیشه با پدر و مادرم خواهد بود زیرا پدر و مادرم غیر از من کسی را ندارند و تنها من هستم که در ایام پیری دستشان را بگیرم و وظیفه‌ام همین است و رضایت خدا نیز در این است.

۳ ـ چون شغلم پاسداری است و مسئولیت سنگینی بر دوش دارم، نه تنها مسئولیت پاسداری از انقلاب بلکه مسئولیت صدور انقلاب و نجات مستضعفین جهان از سلطه مستکبرین و ابر قدرت‌ها نیز به عهده ماست. پس بنابراین من همیشه در سپاه خواهم ماند و در هر نقطه ایران و جهان لازم باشد مانوریت بدهند خواهم رفت و تا نابودی دشمنان دین و قرآن به مبارزه خود ادامه می‌دهم و در این جهاد مقدس اگر لیاقت داشتم ممکن است شهید بشوم و هیچ عاملی نمی‌تواند مانع انجام وظایفم گردد.

۴ ـ به طوری که می‌دانید زمان، زمان جنگ است و آن هم جنگ بین اسلام و کفر و به قول امام ما همیشه در حال جنگ با ابرقدرت‌ها هستیم و و مخصوصاً من پاسدار هستم و تا زمانی که حق و باطل وجود دارد جنگ بین حق و باطل هم هست. لذا ممکن است در این جریانات گروگان و یا زخمی و یا اگر توفیق داشته باشم شهید بشوم و شما باید خودتان را از هر جهت آماده نمایید زیرا با یک فرد عادی و راحت طلب ازدواج نمی‌کنید بلکه با یک پاسدار و مسئول ازدواج می‌کنید و مسئولیتتان خیلی سنگین است.

۵ ـ به هیچ حزب و گروهی وابسته نبوده به غیر از خط امام که آن هم خط خدا و انبیاست و شما نیز باید چنین باشید.

۶ ـ از نظر فعالیت مذهبی کاملاً آزاد هستید و می‌توانید در کلاس‌های مذهبی شرکت کنید و یا خود چنین کلاس‌هایی در نتیجه مطالعات بیشتر دایر نمایید.

۷ ـ بزرگ‌ترین مسئولیتی که در مقابل همسر و خدا دارید حفظ و رعایت حجاب اسلامی است که باید بیش از هر چیز به آن توجه شود.

۸ ـ می‌توانید به صورت متفرقه به تحصیلات خود ادامه دهید اما نه به خاطر کسب مدرک بلکه برای بالا بردن سطح معلومات و استفاده صحیح در جهت خدمت به اسلام.

۹ ـ نحوه برگزاری مراسم ازدواج‌‌ همان خواهد بود که امامان و الگوهای ما برگزار کرده‌اند.

۱۰ ـ در بعضی از مسائل شرعی اگر چنانچه پدر و مادرمان از روی نا‌آگاهی پافشاری کردند در درجه اول موظف به آگاه کردن آنان بوده و در ‌‌نهایت خودمان مستقلاً تصمیم می‌گیریم.

به امید پیروزی اسلام بر کفر
قنبرلو



نحوه شهادت محمد قنبرلو را يكي از نيروهايش چنين نقل مي‌كند: نزدیک ساعت ۹ صبح مورخه ۲۲ /۱/ ۶۶ یک ترکش از ناحیه پشت سر اصابت کرد و در‌‌ همان لحظه نوری صورت برادر عزیز را پوشاند که ما نتوانستیم جلو برویم. من متوجه شدم لب‌هایش تکان می‌خورد. خود را نزدیک کرده و گوشم را به جلوی دهانش بردم. می‌گفت مقاومت کنید، با من کاری نداشته باشید و جلو بروید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] دلیر مرد جنگ جانباز فداکار سردار مجید داودی راسخ [/h]
به یاد سردار جانباز و آزاده شهید مجید داودی راسخ

فیلمی که همه مسئولان باید ببینند!


کمی مکث کردم و بعد در حالی که به شهدا اشاره می‌کردم، ادامه دادم: تعارف نداریم. هر کس اهلش نیست یا نمی‌تواند تحمل کند با آمبولانس مجروحین به عقب برود. هنوز حرفم تمام نشده بود که نوجوانی از میان جمع بلند شد و با صدای بلند رو به من گفت: سه ماه به انتظار امروز صبر کردیم، حالا که به اینجا رسید، بگذاریم و برویم؟! ما تا آخرش هستیم.
کد خبر: ۳۱۸۱۱۵
تاریخ انتشار: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۱:۰۰

در روزگاری که برخی سهوا دلاوری ها و روشن بینی های رزمندگان هشت سال دفاع مقدس را فراموش کرده اند و برخی دیگر هم نمی خواهند که یادی از آن دوران در ذهن ها باقی بماند، مرور حماسه آفرینان شهید این مرز و بوم ، به یقین تلنگری است بر همه آنانی که اکنون با خونفشانی های شهیدان اکنون در صدر سیاست و جامعه ایرانی قرار گرفته اند. آنچه که امروز در تابناک آماده شده است،مرور خاطرات و نصایح رزمنده ای است که هم جانباز و هم آزاده بود و هم در نهایت به فیض شهادت نائل آمد. شهید مجید داوودی راسخ


روایت نخست از دلاوری های شهید راسخ

به محض دریافت فرمان حمله، گروهان مجید به خط زدند. شبی پرحادثه را پیش رو داشتیم. دود و آتش و خون، همه جا را به هم ریخته بود. هنوز پنجاه قدم جلوتر نرفته بودند که یک گرینوف عراقی همه ستون را هدف گرفت و در همان اولین دقایق تعداد زیادی از نیروها مجروح شدند. مجید ته ستون بود. به او تکلیف کرده بودند که از دسته‌ای که قرار دارد خارج نشود. دشمن هر لحظه با امکانات جدیدتر و آرایشی قوی‌تر به منطقه می‌آمد. لحظه‌ای امان نمی‌داد. آتش توپ و خمپاره از زمین و زمان می‌بارید. من از طریق بی‌سیم با فرمانده گردان در تماس بودم. ارتباط با گروهان مجید، بیست دقیقه بیشتر طول نکشید. بی‌سیم‌چی لحظه به لحظه عملیات را مرتب گزارش می‌داد.
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دریاست، موج روی موج...
صدای آرامش را می شنوم:"قدرت خداست،بدون تعطیلی شب و روز...
ولی غم داره"
سوالی نگاهش می کنم: "ولی آرامش داره..."
و جوابی که هنوز درگوشم طنین دارد : "نه برای من که پسر شهیدم رو با لباس غواصی دیدم!"

smart student
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
فتح الفتوح یعنی این

فتح الفتوح یعنی این

بسم الله الرحمن الرحیم

این روزها تا سخن از امتیاز دادن و امتیاز گرفتن می شود، ناخودآگاه همه استناد به توافق ژنو می کنند و میز مذاکره.
ما را اما روزگاری، زمین مبارزه ای هم بود به وسعت عملیات «الی بیت المقدس». ....
آن روزها هم، ما در تحریم بودیم و کیلومترها جلوتر از تهدید،
رسما مشغول جنگ.
آن روزها، نه فقط خزانه، بلکه گاهی انبار مهمات مان هم خالی می شد.
واقعا خالی می شد، نه دروغ!


هسته ای که نبودیم هیچ، حتی سیم خاردار هم به حد کافی نداشتیم.

به این کشور و آن کشور، رو انداختیم، به ما ندادند.

آن روزها، این ما بودیم که به پدران خود، پول توجیبی می دادیم و قلک های
پلاستیکی خود را می فرستادیم منطقه، بلکه در جبهه، گرسنه نمانند.

قلک های ما البته پولی نمی شد، اما «امید» می داد به بچه رزمنده ها.
آن روزها، وصله پینه چادر مادرمان، کلاس انقلاب را پایین نمی آورد.
شوخی نبود؛ جنگ بود! باید با کم می ساختیم و قناعت می کردیم.

آن روزها «۵ + ۱ + خیلی دیگر از قدرت های جهانی» رسما طرف دشمن متجاوز به خاک ما را گرفته بودند.
از پابرهنگان عالم نیز جز دعا در حق یاوران خمینی، کار دیگری ساخته نبود.
آن روزها، اما «بچه های انقلاب» معجزه کردند با دست خالی و لباس خاکی،که یقه اش هر چه بود، دیپلمات نبود!

این تنها بخش کوچکی از امتیازات بسیار بزرگی است که ما آن روزها،
و در زمین رزم، نه در میز بزم، از دشمن گرفتیم، بی آنکه امتیازی به دشمن بدهیم. بخوانید؛

«آزادی ۵۳۸۰ کیلومتر از خاک مقدس وطن،
به اسارت درآوردن بیش از ۲۰ هزار نفر از نیروهای دشمن،
فتح خرمشهر، غنیمت گرفتن ۵۵۰ تانک و نفربر زرهی، غنیمت گرفتن بیش از ۵۰ هواپیمای جنگی، غنیمت گرفتن ۶ هلی کوپتر،غنیمت گرفتن ۳۵۰ خودرو،
غنیمت گرفتن ۳۰ قبضه توپ،
غنیمت گرفتن هزاران اسلحه در انواع و اقسام مختلف، انهدام ۹۰ درصدی لشکر ۳ زرهی دشمن،
انهدام ۸۰ درصدی
لشکرهای ۱۱ و ۱۵ پیاده دشمن، انهدام ۵۰ درصدی لشکرهای ۹ و ۱۰ دشمن و… دست آخر، اقامه نماز شکر در مسجد جامع خونین شهر».

آن روزها، ولی فقیه، نه بر اساس آنچه این و آن مرقوم داشتند، بلکه بر اساس حماسه واقعا رخ داده، تشکر کرد از بچه های انقلاب و گفت؛ «فتح خرمشهر، مافوق طبیعت بود».

آن روزها شیمون پرز، نه که خوشحال نبود، بلکه عصبانی ترین سگ دنیا بود.
آن روزها اعتراض نتانیاهو، فرمایشی نبود؛ فاکتور می شد برای سران کاخ سفید، نه احیانا بچه های دیپلمات!

آن روزها دویچه سایتونگ می نوشت؛
«حالا دیگر ممکن است اصلا ایران طرف پیروز جنگ باشد و این تهدیدی برای دیگر کشورهای مایل به آمریکا در منطقه است، نه فقط رژیم صدام. از این پس احتمال مداخله بیشتر و گسترده تر ابرقدرت ها در جنگ است، چرا که بیم از صدور انقلاب ایران می رود».(آغاز تا پایان جنگ، محمد درودیان/ صفحه ۵۵)

آن
روزها بچه های انقلاب، عجیب صدای سگ کاخ سفید را درآوردند.
آن روزها، «هیگ» وزیر خارجه وقت آمریکا برآشفته می گفت ؛ «اکنون لحظه ورود جدی تر آمریکا به منطقه است. ما باید از طریق فعال کردن مذاکرات، کشورهای دیگر را هماهنگ کنیم. ایران بزرگ ترین تهدید برای ما و منطقه است».

دم تان گرم بسیجی های «الی بیت المقدس».
معجزه شما، دنیای سلطه را بر آن داشت تا اعتراف کنند؛ «اگر جنگ عراق با ایران آغاز شده بود تا جمهوری اسلامی سرنگون شود یا جلوی صدور انقلاب گرفته شود، از این پس باید مراقب باشیم بیش از این، شیربچه های خمینی سیلی به ما نزنند».

این همه را نوشتم تا بگویم
«فتح الفتوح» اگر به معنای «پیروزی پیروزی ها» است،
نه در «ژنو»، که در «محراب مسجد جامع خونین شهر» رقم خورد.درود خدا بر شهدایی که از جاده اهواز – خرمشهر، تا بلندای آسمان پل زدند.
باورم هست «فتح الفتوح» کار بچه های خاکی انقلاب بود که اخم شان برای دشمن بود و تبسم شان برای ما. جان خود را نثار دوست کردند، بی محمد جهان آرا، شهر را آزاد کردند، لیکن در عوض صدها امتیازی که از دشمن گرفتند، یک امتیاز کوچک به دشمن ندادند. جان برای دوست دادند، اما امتیاز به دشمن ندادند.
حقا که فتح الفتوح یعنی این…


های شهدا!
بر اساس قطره قطره خون سرخ شما در امتداد خون خدا بود که خمینی گفت: «خرمشهر را خدا آزاد کرد»....

حسین قدیانی
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه بنز داشتن! نه یه ویلا...

نه بنز داشتن! نه یه ویلا...


نه بنز داشتن! نه یه ویلا نه یه عضلات.....! نه شکم شیش تیکه...

نه یه لباس برند! نه به قول بعضی ها چهار تا داف کنارشون.


اینا فقط یه روح بزرگ و معرفتی داشتن که وقتی بهش فکر می کنی

بغض گلوتو فشار میده .

.
.
.

فدای خنده های شیرین و نگاه های معصومشون




 

khanommohandes

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم هایش را چسبانده بود به دوربین . زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود که جلو می آمد با کلی پی ام پی و تانک و آر پی جی . رفت بالا ی سر بچه ها و یکی یکی بیدارشان کرد.
چند ساعت بیش تر طول نکشید . با کلی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اول بود که از نزدیک عراقی می دیدند. شب که شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت. – یه وقت غرور نگیردتون . فکر نکنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن. از این به بعد با حواس جمع تر و توکل بیش تر.
شهید ردائی پور
تهاجم فرهنگی دشمن ، علی رغم این واقعیت که قربانی های بسیاری از ما خواهد گرفت ما را به تعالی خواهد رساند. شهید سید مرتضی آوینی
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
ملاك اصلي در اسلام تقواست يعني خود را نگه داشتن در مقابل حرام خدا، و استفاده مشروع كردن از حلال او، و در نهايت خود را كنترل كردن. شهيد محمدحسين مهرآوران


نمي دونستم هر وقت مي خواد بره مدرسه وضو مي گيره
چند بار ديدم توي حياط مشغول وضو گرفتنه
بهش گفتم: مگه الان وقت نمازه که داري وضو مي گيري؟!
گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه
بهتره انسان مي خواد بره مدرسه ، وضو داشته باشه
راوي : مادر نوجوان شهيد رضا عامري
 
بالا