گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز


[h=1][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هر چند وقت يكبار اعزام بود، اما من هر چه مى رفتم و مى آمدم موفق نمى شدم ثبت نام كنم تا اينكه با كاروانى در سال 65 (بيست و دوم تيرماه) به جبهه راه يافتم. به واحد بهدارى مراجعه كردم، پرسيدند چرا جاى ديگرى نرفتى؟[/FONT][/h][h=1][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتم: هر كجا مى روم مى گويند تو جثه ندارى و نمى توانى كار كنى. خلاصه با گريه و التماس، مرا پذيرفتند و به عنوان امدادگر به “گردان حزب الله” فرستادند. سحرگاه شبى كه دشمن اقدام به تك سنگين كرده بود، براى انتقال اجساد شهداى گردان و حمل مجروحين دست به كار شديم. تا عصر آن روز به هر مكافاتى بود، زخميها و شهدا را به پشت منتقل كرديم. در چهره مجروحين جز شادى و به زبانشان جز ذكر خدا چيزى نيافتم. يكى از شهدا، امدادگر همسنگر خودم بود. بعد از ناراحتى و گريه و زارى در كنارش، دفترچه كوچكى پيدا كردم كه خطاب به من عبارتى به اين مضمون نوشته بود: حسين عزيزى، در صورت زنده بودن سلام مرا به خمينى عزيز برسان و بگو كه “پايان مأموريت بسيجى اسلام، شهادت است”.[/FONT][/h]


 

rahino

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز







هوا خیـلی سرد بــود.


از بلنــدگو اعلام کردنــد جمع بشیـد جلوی تدارکات و پتــو بگیــرید.

فرمانــده‌ی گردان با صدای بلنــد گفت : کی سردشه ؟


همه جواب دادنــد : دشمــن !

گفت : احسنت، احسنت. معلوم می‌شه هیــچ‌ کدام سردتان نیست.

بفرمایید بریــد دنبال کارهایتان ، پتــو به گردان ما نرسیــده ،

پتــویی نداریم که به شما بدیم

برچسب‌ها:
لبخند بزن بسیجی
 

rahino

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز




همین که روزهای نزدیک به عملیات می رسید،برای بچه ها فال حافظ می گرفت.
نزدیک عملیات کربلای 5 بود.
این بار اولین بازشدن کتاب به نیت من بود.
بعد از کمی مکث و زمزمه با لهجه شیرین گفت:"نه کاکو جان!
دریغ از یک روزنه کوچک، انگار اصلا قرار نیست از دست تو راحت بشیم!"

با سپری شدن لحظات وضعیت بقیه هم مشخص شد، مرتضی جاویدی،
سید محمد کدخدا و... جز، شهدا بودند.زنده ها هم معلومه شدند.

یکی از بچه ها گیر داد که حالا نوبت خودته! از بچه ها اصرار از او انکار تا بالاخره چشمها را آرام بست و این بار کمی طولانی تر، قطره اشکی آرام از گوشه چشمانش لغزید، کتاب را باز کرد:

نفس باد صبا مشک فشان خواهد بود
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد

ارغوان جام"عقیقی" به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

عملیات که تمام شد رفتنی های فال، همه شهید شدند،جاویدی،حق پرست... و خود "عقیقی"...







 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز

«کلنل باکستر» فرمانده پایگاه هوایی آمریکا داشت از مهمونی بر می‌گشت همسرش هم همراهش بود، یک نفر که دور زمین چمن پایگاه می‌دوید، توجهشون رو جلب کرد، ساعت دو نیمه شب بود.

رفتند جلو دیدن خلبان عباس بابایی است، باکستر عباس رو صدا زد و علت این کار را ازش پرسید. عباس در جواب گفت: «مسائلی در اطرافم می‌گذرد که گاهی موجب می‌شود شیطان با وسوسه‌هایش مرا به گناه بکشاند. در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم.»

فردای آن روز در بولتن خبری پایگاه هوایی «ریس» این مطلب توجه همه را به خود جلب کرد: «دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نیمه شب می‌دود تا شیطان را از خودش دور کند.»


 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز

وصیت نامه شهید



بسم رب الشهداء و الصدیقین
اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز می‌دانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا می‌کنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید‌، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده می‌شود.
خدایا تو را گواه می‌گیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایش‌ها قرار دهم.
امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری.
خدایا هر چند از شکستگی‌های متعدد استخوان‌هایم رنج می‌برم،‌ ولی اهمیتی نمی‌دادم؛ به خاطر این‌که من در این مدت چه نشانه‌هایی از لطف و رحمت تو نسبت به آن‌هایی که خالصانه و در این راه گام نهاده‌اند، دیده‌ام.
خدایا،‌ ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم.
خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر می‌دهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید.
دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود.
والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته
ابراهیم هادی‌پور



 

nafis...

مدیر بازنشسته
شاگرد اخلاق آیت الله خوشوقت بود. چند سال بود می رفت.
بچه ها میگن به حاج آقا گفته بود یه ذکری به من یاد بدید که من شهید بشم.
حاج آقا گفته بود، شما الان فقط وظیفه تونه که اونجا(سایت نطنز) خدمت کنید.
خدمت شما در اونجا، ظهور آقا امام زمان (عج) رو نزدیک میکنه.
دوستاش بعد از شهادتش رفتن به حاج آقا گفتن: حاج آقا! چه ذکری به مصطفی یاد دادی؟!
حاج آقا گفته بود: تا همین جا دیگه کافیه، بهتره شما خدمت کنید، نیازی نیست برید ذکر یاد بگیرید.

.
.
"دانشمند شهید، مصطفی احمدی روشن"، برگرفته از کتاب "من مادر مصطفی"
:heart::gol:
.
.
.
پ.ن: یک کتاب 58 ص ای هست! ارزش خوندن داره! از دست ندید دوستان
 
آخرین ویرایش:

hamid.bad

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن , کاربر فعال تالار
می خواهم در کنار تنها فرزندم باشم/ عکس حجله اش را خودش انتخاب کرد


شاعرانه سخن می گوید وبغل بغل شعر ،از میان واژه هایش راه می گشایند ودر لابه لای جملاتش شکفته می شوند.لب که می گشاید،شیرینی سخنانش تا عمق جان نفوذ می کند و حسی آشنا ما را بهم پیوند می دهد.در اولین دیدار آنچنان صفا و صمیمیتی در گفتارش موج می زند که گویی سالها یکدیگر را می شناسیم...
http://www.www.www.iran-eng.ir/IDNA_media/image/2013/10/6857_orig.jpg
گاه وبی گاه که ما را مهمان قطعه شعری از سروده های خویش می کند، طبع لطیفش حس مادرانه اش را برایمان هویداتر می سازد.او مادر یک شهید است.مادر شهید مجتبی ذکریا پور که هم زیبا شعر می سراید و هم زیبا روایت می کند حکایت تنها فرزندش را که او را نیز شاعرانه به مسلخ عشق فرستاده است.
گفتگوی ساده و بی ریایش را با معرفی خود آغازمی کند و اینکه نامش طاهره شاه مرادی قمی است وپدرش یک روحانی اهل دلی بوده که هم اکنون سرایی در وادی السلام قم دارد.
پدرم، شیخ علی قمی یک روحانی بود و خانواده ما هم بسیار مذهبی.خیلی کوچک بودم که به صلاح دید پدرم با همسرم ازدواج کردم.13،14 ساله بودم که مجتبی به دنیا آمد. البته مجتبی تنها بچه ام بود و من به غیر از او بچه ی دیگری نداشتم.مجتبی شب ولادت امام حسن بدنیا آمد و اسمش را گذاشتیم مجتبی. او شب شهادت امام حسن هم شهید شد.17سالش بود که در جزیره مجنون و در عملیات بدر خمپاره خورد و برای همیشه مرا تنها گذاشت . مجتبی را هیچ وقت بی وضو شیر ندادم. پدرم همیشه می گفت رو به قبله بشین وبسم الله بگو و مجتبی راشیر بده. پدرم خیلی به مجتبی علاقه داشت هر وقت منبر می رفت مجتبی رانیزبا خودش می برد و می گفت: "می خواهم وقتی اشکی برای امام حسین می ریزم آن را بمالم به صورت مجتبی."
مجتبی تازه پا به سن13 سالگی گذاشته بود که جنگ شروع شد. آنقدر کو چک بود و کم سن وسال که کسی باورش نمی شد بتواند آنگونه بجنگد و سربازی کند. مادر گاهی به چثه کوچکش می نگریست و گاه به روح بزرگش فکر می کرد.
جنگ که شروع شد، رفت از پایگاه بسیج یه دست لباس و پوتین گرفت آورد که در کوچه وخیابان نگهبانی بدهد. هر دو لباس ها برایش گشاد بودو وقتی لباس ها را می پوشید همه مسخره اش می کردند.هر چقدر لباس ها را کوچک کردم باز برایش بزرگ بود. یه شب نگهبان شب شده بود ودر محله هر کی می رفت و می آمد ازش می پرسیدند رمز شب؟من اطلاع نداشتم رمز شب چیه.گفتم مجتبی من مامانم.گفت خانم فرقی نداره.رمز شب؟خواهرم دم گوشم گفت بگو.مرگ بر منافق.ولی گویا اشتباه گفته بودم ،گفت خانم این بار گذشت کردم.
بچه ام از انقلابی های سر سخت بود .بعدهم که با هر مکافاتی بود خودش را به عملیات آزادسازی خرمشهررساند.هربار از ماشین پیاده اش می کردند دوباره می رفت سوار می شد. بعداز آن هم که درعملیات رمضان شرکت کرد و درهمان عملیاتها بود که ذره ذره بزرگ شد و برای خودش مردی شد.بالاخره هم درسال 63 شهید شد.آن هم در عملیاتی که رمزش یا زهرا بود و اکثر بچه هایی که در این عملیات شهید شده بودن از سر وصورت وپهلوها زخمی شده بودند و این یعنی خود حضرت زهرا آن ها را پذیرفته بود .

بسیار زیبا قرآن می خواند. صوت قرآن خواندنش هنوز هم در ذهن مادر به یادگار مانده است وبا اینکه بسیار صبور است و آرام ،اما شب و روزش را با خاطرات 17 ساله مجتبی می گذراند ...


مجتبی با صوت خیلی قشنگی قرآن می خواند.هنوز هم صدایش در گوشم باقی مانده است . نهج البلاغه را هم همیشه مطالعه می کرد.در همان زمان طاغوت هم همیشه در هیئت ها و دسته ها بود.بعد از انقلاب که نفت کم بود ما می رفتیم برای گرفتن نفت وصف می ایستادیم گاهی اوغات 2 شبانه روز در صف بودیم که یک بار من و پدرش در صف ایستاده بودیم.وقتی نوبت من شد و من نفت رو گرفتم دبه را بردم گذاشتم زیر یه طاقی تا برم آن یکی را هم بگیرم اما وقتی برگشتم دیدم دبه خالی شده است .دیدم دست مجتبی یه دبه کوچیکه.گفت مامان یه کم دیگه نفت بدید کار چند نفر دیگه راه می افتد.گفتم مامان جان ما 2 شبه که تو صفیم. ما خودمان لازم داریم.ولی مجتبی با همان سن بچه گی دلش می سوخت برا ی دیگران .

دوست وهمرزم قدیمی مجتبی آنقدر شیفته اخلاق ورفتار به هنگام او بوده،که سالها بعد در حالی که خود صاحب اسم ورسمی شده بود به دنبال مادر مجتبی می گردد تا بر دامان مادری بوسه زند که چنین مردی را پرورش داده است...

آقای مرتضی تمدن گویا با پسرم در جبهه همرزم بود ه است .چند وقت پیش آمد به منزل ماو گفت :بعد از این همه سال می خواهم مادر مجتبی را ببینم.گفت :اینقدر این پسر خوب بود که دوست داشتم مادرش را ببینم.کلی هم برایم خاطره تعریف کرد و از نحوه شهادتش گفت.آن موقع ها مجتبی به من نمی گفت که درجبهه چه کارهایی انجام می دهدو هر وقت ازش می پرسیدم که درآنجا چه می کنی مامان جان؟ می گفت : به رزمنده ها آب میدهم. کفشهای رزمنده ها را تمیز می کنم.ولی بعد ها فهمیدم که آرپی جی زن گردان شهادت بوده است .چندین بار مجروح شده بود ، یک بار هم به بدترین وضع دست و صورتش سوخته بود و یک بار هم به دلیل بخشیدن ماسک صورتش به دوستش شیمیایی شده بود .

عکس حجله اش را مجتبی خود ش قبل ار سفر بهشتیش انداخته بود وبه مادر سفارش می کند که آن را در حجله شهادتش قرار دهند.او نیز چون بسیاری از شهیدان ،می دانست که این سفر،سفر آخر است و این دیدارها ،دیدارهای وداعند...

آخرین بار با هم به راه آهن آمدیم و پیراهن سفید تنش بود همین که الان درعکس مشخص است .با هم رفتیم عکاسی و عکس انداخت و دربرگشت به من گفت :مامان این عکس را برا ی حجله ام بردار.الان دارم با قطار می رم، اما برگشتم با هواپیما است.ما را در یک قوطی برمی گردونند.عمودی می رویم و افقی بر می گردیم.قرار بود روز اول فروردین منزل باشدکه همان روز هم خبر شهادتش را به من دادند .من چون خواب شهادتش را دیده بودم می دانستم که شهید می شود.همان شب که شهید شده بوداحساس کردم که تیری خورد به قلبم.خیلی قلبم سوخت و از خواب که بیدار شدم به پدرش گفتم مجتبی شهید شده است .با ماشین سپاه آمدندرب منزلمان، روز اول عید بود داشتم میرفتم وسایل هفت سین را بخرم ووقتی من برگشتم به من گفتند مجتبی زکریا پور شهید شده است .وقتی رفتیم بهشت زهرا برا دفنش رفتم داخله یه مغازه ای گفتم اقا یه کم نقل می خوام.گفتن مبارکه عروسه یا داماد.آقایی که من را رسانده بود بهشت زهرا گفت پسرش شهید شده.مغازه دارهم شروع کرد به گریه کردن .نقل را بردم وریختم روی سر مجتبی.

مجتبی را که آوردند خود به پیشواز پسرش رفت و با دستان خود او را در منزل همیشگیش جای داد. آنقدر نرم و لطیف با او سخن می گفت گویی که در آن لحظات سخت وداع نیز در حال شعر سرودن است...

مجتبی صورت قشنگش ترکش خورده بود.دستش هم قطع شده بود.با همون لباس جبهه اش لای یک پلاستیک گذاشته بودنش. آوردنش که خاکش کنن،گفتم چرا اینجوری می ذاریدش ؟!این تنها ثمره یه عمر جوانی و زندگیه منه.برید کنار خودم بزارمش توی قبر.خودم رفتم تو قبر. رو بهش گفتم ببین مجتبی جان منم اومدم تو قبر.نترسی من است ..خونه ی خاکیت مبارک .قربونت برم پسرم.بسم الله گفتم و گذاشتمش روی خاک ولی قبرش کوچیک بود.گفتم قبر بچه ام تنگ است .دوباره آوردنش بیرون و قبرش رابزرگتر کردند.وقتی صورتش را گذاشتم روی خاک احسا س کردم که دارد میخندد .گفتم ببینید بچه ام چه جوری در حال لبخند زدن است .من هرجا مصاحبه می کنم می گویم مظلوم شهید مجتبی زکریا.مجتبی مظلوم شهید شد چون تنها ونازپرورده من بود.آنقدر این جمله را گفتم که اسم کوچه ی ما را گذاشتند مظلوم شهید مجتبی زکریا پور.

همیشه خواب تنها فرزندش را می بیند.مجتبی هنوز هم با اوست . با اینکه همسرش را هم از دست داده وتنها است ولی هنوز هم با مجتبی زندگی می کند.با او سخن می گوید.درد ودل می کند و مشکلاتش را با کمک مجتبی حل می کند...



جانماز و قران به جا مانده از شهید مجتبی زکریا پور

با اینکه پدر مجتبی فرزندان دیگری نیز داشته است،اما مجتبی تنها فرزند مادرش بوده که آن را هم در طبق اخلاص گذاشته وتقدیم آستان دوست کرده است.آنقدر آرام ومطمئن سخن می گوید که دهانمان به تحسینش گشوده می شود وکلاممان قاصر می شود از بیان آن همه بزرگی و آرامشش...


از آرزوهایش که سخن به میان می آید،آهی به ژرفای تمام دلتنگی هایش می کشد و سالها دوری و دلتنگی از مجتبی را فقط در یک جمله برایمان معنی می کند."می خواهم برای همیشه در کنار مجتبی باشم"...

تنها آرزویش را که با تمام وجود فریاد می کند ،از کتابش می گوید واز شعر هایی که در 3 بخش قرار است به چاپ برسند.شعر هایی که بر آمده از احساس مادرانه اش است وبیشتر در قالب عاشورایی وبرای شهیدان سروده شده اند...

خوشا آنانکه با عزت زگیتی/بساط خویش برچیدند و رفتند
زکالاهای این آشفته بازار/محبت را پسندیدند و رفتند
خوشا آنانکه پا در وادی حق/نهادندو نلغزیدند و رفتند
خوشا آنانکه بار دوستی را /کشیدند و نلغزیدند و رفتند
شهیدان نامه های امام رضایند/پرستو های مهاجر در بهارند
چه خوش با بال خونین پرواز کردند/سرود عاشقی اغاز کردند

در انتها هم دوست دارد شعری را که در مورد رهبرش گفته است به ما هدیه نماید .

ما از تبار مادر سینه خسته ایم/ما از تبار فاطمه پهلو شکسته ایم
مارانبی قبیله سلمان خطاب کرد/روی غرور وغیرتمان هم حساب کرد
از ما بترس ما از طایفه پر اراده ایم/چون کوه پشته سید علی حفظه الله ایستاده ایم...
 

hamid.bad

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن , کاربر فعال تالار
فرمانده ای که آرزو داشت خانوادگی به شهادت برسند


آرزو دارم که خانوادگی به شهادت برسیم تا وقتی که جنازه ما را به شهر فریدونکنار می‌آورند، مردم به خود آیند و صفوف جبهه را خالی نگذارند.
http://www.www.www.iran-eng.ir/IDNA_media/image/2013/10/6277_orig.jpg
ذاکر در وبلاگ سرداران دفاع مقدس نوشت: خورشید عاشورا در کرانه افق ناپدید شد و در غروب روز 24 دی ماه سال 1322 در شهر فریدونکنار از دیار علویان مازندران در دامان مادر سیده‌ای ماهی به نام «حسین جان» متولد شد. علمداری را در مکتب پر مهر سیدالشهدا(ع) آموخت، سرانجام پس از 45 سال خمپاره‌ای درب‌های بهشت را به رویش گشود و حاج بصیر «قائم مقام لشکر ویژه 25 کربلا» از قله‌های ماووت برای خود کربلایی ساخت و در عملیات کربلای 10 روز دوم اردیبهشت ماه 1366 به ایوان ملائک پرواز کرد و اندوهی بزرگ بر دل جاماندگان سایه افکند.
مطالب زیر به مناسبت سالروز عروج ملکوتی این فرمانده دلیر سپاه اسلام برای مخاطبان نگاشته شده است.

در آرزوی شیب‌الخضیب شدن

همسر شهید از آخرین دیدارش با حاج بصیر می‌گوید: آخرین روزی که پیش ما بود، به او گفتم:
- «حاجی! موهای سر و محاسنت خیلی بلند شده، کمی آن را اصلاح نمی‌کنی!؟»
او گفت:
- «می‌خواهم سر و صورتم را حنا بریزم، برایم آماده می‌کنی؟»
گفتم:
- «من اصلاً از رنگ حنا خوشم نمی‌آید.»
دوباره گفتم:
- «حاجی! محاسنت بلند است. نمی‌تراشی‌اش؟»
در جواب حاجی گفت:
- «نه. اصلاً می‌خواهم که خون سرم با محاسنم درهم آمیخته شود».

این را گفت و از همه خداحافظی کرد و برای دختر دو ماهه‌اش دعای وداع خواند و بعد به منزل مادرش رفت.
جانماز مادر پهن شده بود وسط اتاق و مادر می‌خواست نماز بخواند. حاج حسین به مادر گفت:
- «مادر جان! حاجتی دارم، بگذار اول من نماز بخوانم بر روی سجاده‌ات».
او نمازی که بوی شهادت می‌داد را به پایان رساند و برای حاجتش دعا و گریه کرد. به مادر گفت:
«دو رکعت نماز حاجت خواندم. چون سر سجاده تو نماز خواندم، خدا حاجتم را می‌پذیرد».
مادر هم برای او دعا کرد که پسر به حاجتش برسد.

حاجتِ پسرش شهادت بود و مادر این را نمی‌دانست. او خداحافظی کرد و رهسپار جبهه شد و بعد از مدت کوتاهی غروب بهاری اردیبهشت ماه، غروب غم‌باری برای همه دلداده‌گانش شد.
وقتی پیکر غرق به خون حاجی را آوردند تمامی سر و صورت حاجی به خون خضاب شده بود.

این بار به اربابم می‌رسم

یکی از هم‌رزمان حاج‌بصیر نقل می‌کند: حاجی همیشه قبل از عملیات یکی از 14 معصوم(ع) را در عالم رویا می‌دید و برای روحیه گرفتن رزمندگان آن خواب را برای آنها روایت می‌کرد و بعد ذکر مصیبتی می‌خواند تا رزمندگان به سلاح معنویت نیز مجهز شوند. شب عملیات کربلای10 به حاجی گفتم:
- «چرا در این عملیات برای ما خوابی تعریف نکردید؟»
در جواب گفت:
- «من قبل از این عملیات هیچ خوابی ندیده‌ام و این نشانه آن است که این بار می‌خواهم به کنار امام حسین(ع) بروم و برای رسیدن به آن لحظه‌شماری می‌کنم».
چهره زیبای حاجی، لحظه به لحظه زیباتر می‌شد و او همان شب به اربابش رسید.

آرزو دارم خانوادگی به شهادت برسیم

در پایگاه شهید بهشتی اهواز، خانه‌ای سازمانی به ما داده بودند. ما با بچه‌ها در آنجا زندگی می‌کردیم، شاید فکر کنید حاجی همیشه به ما سر می‌زد ولی این‌طور نبود و خیلی کم او را می‌دیدیم. علت اینکه حاجی ما را به آنجا برد، این بود که می‌گفت:
- «آرزو دارم که خانوادگی به شهادت برسیم تا وقتی که جنازه ما را به شهر فریدونکنار می‌آورند مردم به خود آیند و صفوف جبهه را خالی نگذارند».

دوست دارم دیرتر به شهادت برسم

سردار کمیل کهنسال خاطره‌ای خواندنی از حاج بصیر روایت می‌کند: حاج بصیر همیشه بیم داشت که مبادا به شهادت نرسد. یکبار به او گفتم:
- «حاجی! ناراحت نباش، حتماً یک مصلحتی است که خداوند شما را نگه داشته در حال حاضر جنگ به وجود شما نیازمند است».

اما حاجی باز هم نگران بود، تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم که حاجی مثل قبل اظهار نگرانی نمی‌کند و در روحیات‌اش هم تغییرات زیادی به وجود آمده است.
مراسم دعا تمام شد. حاج بصیر گفت:
- «خداوندا به رزمندگان ما طول عمر با عزت عنایت فرما به من هم طول عمر عنایت کن تا بیشتر بمانم و بیشتر خدمت کنم.»
پس از شنیدن این صحبت‌ها تعحب کردم و از حاجی پرسیدم:
- «حاجی! شما همیشه اظهار نگرانی می‌کردید که چرا از دوستان شهیدت عقب مانده‌ای و به شهادت نرسیده‌ای و همیشه آرزوی شهادت می‌کردی اما مدتی است که می‌بینم آن نگرانی سابق را نداری بلکه دعا می‌کنی بیشتر زنده بمانی.»

حاجی که منظور مرا متوجه شده بود، نگاهی عمیقانه به من انداخت و گفت:
- «راستش مدتی قبل در عالم رویا سراغ امام حسین(ع) را گرفتم، به اردوگاه آن حضرت(ع) رفتم و از اصحابش سراغ خیمه حضرت(ع) را گرفتم. نزدیک خیمه شدم و از فردی که از خیمه آقا محافظت می‌کرد، اجازه ورود خواستم. آن شخص گفت: آقا هیچ کس را به حضور نمی‌پذیرند. ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط یک سئوال از ایشان دارم. او گفت: هر سئوالی داری آن را مکتوب بنویس تا از آقا برای‌تان جواب بگیرم. من در برگه‌ای خطاب به امام حسین(ع) نوشتم: آیا من شهید می‌شوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتماً شهید می‌شوید. حال بعد از دیدن آن خواب، مطمئن شدم به شهادت می‌رسم. دوست دارم بیشتر زنده بمانم تا در جنگ خدمت بیشتری کنم.»

اجرت را ضایع نکن

حاج بصیر در نامه‌ای به فرزندش «مهدی» می‌گوید: مهدی جان! تو پدر منزل هستی و مسئولیت تو حالا سنگین است.
خوشا به حال تو که در این سن و سال مسئولیت منزل به دوش تو افتاد و من به تو افتخار می‌کنم. طوری رفتار کن که هیچ کس خیال نکند پدرت در جبهه است و تنها هستی به کسی نگو بابام جبهه است، اجرت را ضایع نکن.
وقتی دلتنگ شدی سری به مزار شهدا بزن و زیارت کن و به آنها بگو اگر شما شهید شدید. بابام سنگر شما را پر کرده و انشاء‌الله راه کربلا باز می‌شود و پدرتان، مادرتان، همسر و فرزندان‌تان به پیش امام حسین(ع) می‌روند و زیارت می‌کنند. اگر یک فرزند شهید را دیدی نزدیک او برو و با او صحبت کن و دلداری بده و برادرانه و با محبت رفتار کن که او احساس کمبود نکند.

به او بگو رزمندگان انشاءالله پیروز می‌شوند و انتقام خون شهدای ما را می‌گیرند.

دست‌نوشته مقام معظم رهبری در خصوص حاج بصیر

دست‌نوشته‌ای از امام خامنه‌ای در مورد سرلشکر شهید حاج حسین بصیر موجود است که ایشان چنین نوشته‌اند: «علو درجات و مقامات شهید عزیز آقای حاج حسین بصیر و دیگر شهیدان آن خطه مبارک را از خداوند مسئلت می‌کنم و یاد و نام شکوهمند آنان را گرامی می‌دارم».

منبع: کتاب پابه پای ستاره

نویسنده: حسین زکریائی
 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز

ته صف بودم. به من آب نرسید.
بغل دستی‌ام لیوان آب را داد دستم. گفت: من زیاد تشنه نیستم. نصفش را تو بخور
فرداش شوخی شوخی به بچه‌ها گفتم از فلانی یاد بگیرید؛...
دیروز نصف لیوانش را به من داد.
یکی گفت: لیوان‌ها همه‌اش نصفه بود. . .

مارو هم دعا کن مومن = nishtar.ir
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز




«زمان بادي است كه مي وزد؛ هم هست و هم نيست.آنان را كه ريشه در خاك استوار دارند از طوفان هراسي نيست.جنگ مي آمد تا مردان مرد را بيازمايد. جنگ آمده بود
تا از خرمشهر دروازه اي به كربلا باز شود.»(شهیدمرتضی اوینی)



 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز

بعضـــے ها وقتــــی مـی رونــــد آن قَدر {سبک} بارنــــد​
ڪه آدم بهشان {غبطـــــه} مـی خورَد ..​
دَر وصیــــت نامـــه اش نوشته بـــود :​
" فقط هَفـــت تا نَماز غُفیلـــــه ام قضا شُده ؛ لطفـــــاً برایم بخوانیــــد! "​
خاطره ای از شهید مسعود گنجی آبادی​


مارو هم دعا کن مومن = nishtar.ir
 

rahino

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز




عماد مغنیه علاقه وافری به موسیقی سنتی ایرانی داشت
که در سفرهایش به سوریه هیچ وقت از وی جدا نشد.
نزدیکان او روایت می‌کنند،حاج رضوان قبل از شهادتش مدام آهنگ «امشب در سر شوری دارم» محمد اصفهانی خواننده ایرانی را گوش می‌کرده که قصه وداع را با خود دارد.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز


همه نزدیکان عباس را می شناختم. فامیل خودم هم بودند، اما او آن زمان با سن کمش کارهایی می کرد که از آدم بزرگ های فامیل هم ندیده بودم. صبح هایی زودتر می رفته از دیوار مدرسه می پریده پایین حیاط مدرسه را جارو می کرده
تا مدیر مدرسه بهانه ای برای اخراج سرایدار که کمردرد داشته، نداشته باشد.


 

nafis...

مدیر بازنشسته
یک بار خیلی جدی برای ما صحبت کرد. می گفت: اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست میشه!
بعد هم از گذشته خودش گفت، از اینکه امام چگونه با قدرت ایمان، فکر امثال او را درست کرده و در نتیجه رفتارهایش تغییر کرده!



شهید شاهرخ ضرغام
:gol::heart:
.
.
.
برگرفته از کتاب"شاهرخ حر انقلاب اسلامی"
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز


سر قبر نشسته بودم …
باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی روشن ….
از خواب پریدم.
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.
زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره…
ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی-سالگی …
باران می بارید شبی که خاکش می کردیم…


 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شادی ارواح طیبه شهداصلوات

ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺷﻮ ﺧﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﯼ ﮔﻮﺷﺘﻮ
ﻣﯿﺒﺮﻡ ..
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺍﻭﺭﺩﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺳﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ
ﻧﯿﺴﺖ ...
〰〰〰〰〰〰〰〰

ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ
ﺍﺵ ﻏﺎﺩﻩ ﺟﺎﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺒﯿﻨﻦ ...

〰〰〰〰〰〰〰〰

ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﻤﯿﺪ ﺑﺎﮐﺮﯼ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ ...

〰〰〰〰〰〰〰〰〰

ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ
ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﻫﻨﻮﺯﻡ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ .. ﺁﯾﺎ
ﺑﺎﻭﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ ..؟

〰〰〰〰〰〰〰〰〰

ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺎﺩﯾﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﺍﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ
ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪﺵ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ...؟
ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ..
ﭘﺲ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ ..؟

〰〰〰〰〰〰〰〰〰

ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ :
" ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ "...
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﮔﻔﺖ:
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸﺎﻥ
ﺑﺨﻮﺭﺩ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ..
ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ
ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﻧﮑﺸﺪ ...
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ .. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺍ
ﺑﭽﺸﺪ ..

〰〰〰〰〰〰〰〰〰

ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺻﻐﺮﯼ ﺧﻮﺍﻩ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ
ﻫﻤﺮﺯﻣﻬﺎﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﻣﺤﻤﺪ! ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﻣﯿﺴﻮﺯﻩ ..ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺖ ﺭﺷﯿﺪﺕ،
ﺁﺧﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻥ ..ﻫﻤﻪ
ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﺟﺒﻬﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﺘﺮﻧﺪ ..
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﮔﻔﺖ:
ﭘﯿﮑﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﻭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻥ .....
ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺘﻢ:
ﻓﻘﻂ ﺑﮕﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯾﻨﺶ ...؟
ﺁﻗﺎﯼ ﻋﺎﺑﺪﭘﻮﺭ ، ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺖ:
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﻏﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ
ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭﻡ ..
ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﮑﻮﻥ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ...
ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﮐﻮﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻤﺶ ...

〰〰〰〰〰〰〰〰.

ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﺁﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ
ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﺶ ﺍﻓﺸﯿﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﺎﭺ ﮐﻨﯿﺪ ... ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ..
ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﯽ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪﻧﺪ ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ
ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ..
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ...
ﺧﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ . ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﮔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ
ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ...
ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪﯼ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﻣﯿﺰﺩ ..
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ...
ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ..
ﺗﻮﯼ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .

〰〰〰〰〰〰〰〰.

ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﻨﯿﺪ ...

〰〰〰〰〰〰〰〰〰

و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم
..
 
بالا