.
.
.
تو گردان شایعه شد ...
نماز نمی خونه!
گفتن:
تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده ... !
باور نکردم
و
گفتم:
لابد می خواد ریا نشه ، پنهانی می خوونه ...
وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون ، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم ...
با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند ... !
توی سنگر کمین ، در کمینش بودم تا سرحرف را باز کنم ...
تو که برای خدا می جنگی ، حیفه نیس نماز نخونی ... ؟!
لبخندی زد
و
گفت:
یادم می دی نماز خوندن رو ... ؟!
بلد نیستی ... ؟!!!
نه ، تا حالا نخوندم!!!
همان وقت داخل سنگر کمین ...
زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن ...
تا جایی که خستگی اجازه داد ...
نماز خواندن را یادش دادم ...
،
توی تاریک روشنای صبح ، اولین نمازش را با من خواند ...
دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند
و
جای ما را گرفتند ...
سوار قایق شدیم تا برگردیم ...
پارو زدیم و هور را شکافتیم ...
هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد ...
آرام که کف قایق خواباندمش ...
لبخند کم رنگی زد ...
با انگشت روی سینه اش صلیب کشید
و
چشمش به آسمان یکی شد ...
.
.
.