گفتگوها و گفتمان‌های مهندسان شیمی

sevda66

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب خوشحال شدم از آشناییت میلاد جان بازم بیا.
من برم کم کم شب خوش.
روبینا جونم ما رفتیم لالا
 

sevda66

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ممنون!کمکم کنین ک این 8ترم رو با معدل 19.99 تموم کنم!:D

جووووووون؟چه خوش اشتها
شوخی کردم ایشالله که موفق باشی.تازه داره شروع میشه.هییییییی یادش بخیر.
بچه ها سوال درسی داشتم بپرسم ازتون؟؟؟؟؟
آره حتما بپرس ولی تو قسمت خودش اینجا فقط از خودمون میحرفیم. سوالای درسی رو تو قسمت مربوط به خودش تو تالار مهندسی شیمی بپرس حتما جواب میگیری.ما هم تا جای که بتونیم کمک میکنیم به اندازه خودمون.
 

(✿◠‿◠) Darya

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز قسمت بود. خدا همه چیز را قسمت میکرد. خدا گفت: «چیزی از من بخواهید، هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهم تان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بسیار بخشنده است.»

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: «خدایا، منت چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا، تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت به من بده.»
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: « آن نوری که با خود دارد بزرگ است. حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی. »
و رو به دیگران گفت: « کاش می دانستید این کرم کوچک، بهترین را خواست، زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست. »
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی میتابد. وقتی ستاره ای نیست، چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.
عرفان نظر آهاری
 

sevda66

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وای راه رفتن تو آب خیلی آرامش بخشه .نمیدونم تو وجود آدم چه اتفاقی میفته که انقدر حس خوب میده.
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز



یک روز بلند آفتابی

در آبی بی کران دریا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها

چشمان تو رنگ آب بودند

آندم که ترا در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گوئی که ترا به خواب دیدم

از تو تا من سکوت و حیرت

از من تا تو نگاه و تردید
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند بباغ سبز خورشید
در ما تب تند بوسه می سوخت
ما تشنة خون شور بودیم
در زورق آب های لرزان
بازیچة عطر و نور بودیم
می زد, می زد, درون دریا
از دلهرة فرو کشیدن
امواج, امواج ناشکیبا
در طغیان بهم رسیدن
دستانت را دراز کردی
چون جریان های بی سرانجام
لب هایت با سلام بوسه
ویران گشتند روی لب هام

یک لحظه تمام آسمان را

در هاله ئی از بلور دیدم
خود را و ترا و زندگی را
در دایره های نور دیدم

گونی که نسیم داغ دوزخ

پیچید میان گیسوانم
چون قطره ئی از طلای سوزان
عشق تو چکید بر لبانم
آنگاه ز دوردست دریا
امواج بسوی ما خزیدند
بی آنکه مرا بخویش آرند
آرام ترا فرو کشیدند

پنداشتم آن زمان که عطری

باز از گل خواب ها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مرمر آب ها تراشید

پنداشتم آن زمان که رازیست

در زاری و هایهای دریا
شاید که مرا بخویش می خواند
در غربت خود , خدای دریا
 
بالا