میروم دیگر ...
... چون پرستو ها ...
... ... ... میکنم ترک آشیان دیگر ...
بر نمیگردم ...
.... زین ره رفته ...
.... .... چون نمی گردی ، مهربان دیگر ...
...............
..........................خسته از تاریکی شبها
..........................میروم افسرده و تنها
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم کسی که حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می شود آری همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام هایم را هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟ اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
دلم گرفته است…
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخهی نارنج میشود
خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این
گل شببوست،
نه، هیچچیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمیرهاند.
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد…
پشت در
گوش ایستاده بودم
همان دری که تو از کنارش رد میشدی
دلم برای شنیدن صدای پایت هر روز تنگ میشود
انگار نه انگار همین دیروز گذشتی ولی انگار در من چیزی
بودن همیشگی صدای پایت نزدیک در را دارد
نمیدانم ولی خوب میدانم معنای هر روز دلتنگیم را و
بی تابی قلبم را
میان آب و گل رقصان ،
میان خار و گل خندان در آن آغوش نورانی ،
پناهم می دهی امشب ؟
دل و دین در کف یغما و من تنها در این هنگام روحانی ،
پناهم می دهی امشب؟
فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی! اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی! گفتم بدون تو میمیرم ، لبخندی تلخ زدی ! از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی! چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور! چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ، تا تو نیز مرا درک کنی! صدای فریادم را همه شنیدند جز او که باید میشنید! اشکهایم را همه دیدند! آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر در اینجا گرفتارم!