کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mar.1980

عضو جدید
افسوس نمی توان چون رهگذر ی بی تفاوت از کنار حقیقت گذشت اگرنه

تحمل بسیاری نامردمی ها برایمان چه آسان می نمود! ...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي
مي توان در دل اين مزرعه ي خشک و تهي بذري ريخت
مي توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست
قصه ي شيريني ست
کودک چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک ، اما ايا
باز برمي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
من ته كوچه ی دلتنگی خود كوچه باغی دارم كه پر از سیب و انار است هنوز در پس باغ دلم رازها پنهان است راز صد دانه انار راز یك روز بزرگ من ته كوچه ی دلتنگی خود یه قراری دارم
...
كه پر از دلهره هاست طعم آن دلهره ی شیرین رافقط آن سیب قشنگ می داند
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیوانه نمی‌گوید: دوستت دارم!
دیوانه می‌رود تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی
جمع می‌کند از هر دری
می‌زند زیر بغل
می‌ریزد پای کسی که

قرار نیست بفهمد دوستش دارد…
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانم دوستش دارم یا نه؟!
با هم قدم می زنیم
با هم می خوابیم
دلم که می گیرد آغوشش را باز می کند
و بر گونه هایم بوسه می زند
اما نمی دانم دوستش دارم یا نه؟!
تنهاییم را می گویم...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريکي
من در اين تيره شب جان فرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشان تر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شکن گيسوي تو
موج درياي خيال
کاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي کردم
کاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي کردم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیر خاکستر ذهنم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است ز عشقی سوزان
که بود گرم و فروزنده هنوز

عشقی آن گونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق در حیرتم از اینکه چرا
مانده ام زنده هنوز

گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز؟

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده من رفتی لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز

دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند
عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا از مرگ می ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید؟
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید؟
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
بهشت جاودان آنجاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا از مرگ می ترسید؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب دلم شکست و کسی باورش نکرد
اما ببین که چادر غم را سرش نکرد
چرخید توی باغ و گلی آب داد و رفت
حتی نگاه سمت گل پرپرش نکرد
هی بال می زدم شاید کفترش شوم
هی زار می زنم که مرا کفترش نکرد
روح مرا دوباره به اتش کشید و رفت
حتی کمی نگاه به خاکسترش نکرد
دریای گرم وسوسه اش موج می زند
در قلب کوچکم که کسی باورش نکرد
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز

در لحظه های گمگشتگی
ناگاه نشانه ای
بر دری
گذرگاهی
نگاهی
می رساندم
به مکرر از یاد رفته ای
چیزی آشنا پشت
هر در
می خواندم
به تماشای دوباره ای
و همواره
در تلاطم حضوری
متروکه های روحم
به شبگردی پس کوچه های راز می رود ...

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفت :می خواهم برات یه یادگاری بنویسم گفتم کجا گفت :میخواهم روی قلبت
گفتم :مگه میشه
گفت: آره سخت نیست
گفتم : باشه بنویس تا همیشه یادگاری برام بمونه یه خنجر بر داشتی
گفتم :این چیه ! گفت: هیس ساکت شدم گفتم : بنویس دیگه چرا معطلی
خنجر رو برداشت و با تیزی خنجر نوشت دوست دارم دیوونه
اون رفته خیلی وقته کجا نمی دونم اما هنوز زخم خنجرش روی قلبم به یادگاری مونده
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قطعه ای زیبا و عاشقانه



کاش می دانستی


بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت


من چه حالی بودم!


خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید


پلک دل باز پرید


من سراسیمه به دل بانگ زدم


آفرین قلب صبور


زود برخیز عزیز


جامه تنگ در آر


وسراپا به سپیدی تو درآ .


وبه چشمم گفتم :


باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟


که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است !


چشم خندید و به اشک گفت برو


بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .


و به دستان رهایم گفتم:


کف بر هم بزنید


هر چه غم بود گذشت .


دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده !


وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند


خاطرم راگفتم:


زودتر راه بیفت


هر چه باشد بلد راه تویی.


ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی


بغض در راه گلو گفت:


مرحمت کم نشود


گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست .


جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم


پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم


و به لبها گفتم :


خنده ات را بردار


دست در دست تبسم بگذار


و نبینم دیگر


که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی


مژده دادم به نگاهم گفتم:


نذر دیدار قبول افتادست


ومبارک بادت


وصل تو با برق نگاه


و تپش های دلم را گفتم :


اندکی آهسته


آبرویم نبری


پایکوبی ز چه برپا کردی


نفسم را گفتم :


جان من تو دگر بند نیا


اشک شوقی آمد


تاری جام دو چشمم بگرفت



و به پلکم فرمود:


همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه


پای در راه شدم


دل به عقلم می گفت :


من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد


هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی


من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند


و مرا خواهد دید


عقل به آرامی گفت :


من چه می دانستم


من گمان می کردم


دیدنش ممکن نیست


و نمی دانستم


بین من با دل او صحبت صد پیوند است


سینه فریاد کشید :


حرف از غصه و اندیشه بس است


به ملاقات بیندیش و نشاط


آخر ای پای عزیز


قدمت را قربان


تندتر راه برو


طاقتم طاق شده


چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خورد


مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید


عقل شرمنده به آرامی گفت :


راه را گم نکنید


خاطرم خنده به لب گفت نترس


نگران هیچ مباش


سفر منزل دوست کار هر روز من است


عقل پرسید :؟


دست خالی که بد است


کاشکی ...


سینه خندید و بگفت :


دست خالی ز چه روی !؟


این همه هدیه کجا چیزی نیست !


چشم را گریه شوق


قلب را عشق بزرگ


روح را شوق وصال


لب پر از ذکر حبیب

خاطر آکنده یاد
 

*heaven*

عضو جدید
آخ که چقدر خوب بودن را دوست دارم...
یک رو بودن... محکم بودن
آخ که احساس پاک داشتن چقدر می چسبد...
چقدر همیشه بودن...فقط مال یکنفر بودن را دوست دارم...
چقدر مهربان بودن,
فقط برای یک نفر..همه چیز باشی...را دوست دارم
آخ که چقدر فهم را دوست دارم...وقتی بفهمی همه ی کارهایی را که یواشکی به خاطر تو انجام می دهم...
آخ که چقدر دوست دارم...تو بدانی که من فقط برای تو اینم...
و چقدر دوست دارم تو هم برای من این باشی...
این...این یعنی بهترین...مثل یک مادر...
هیچ حسی اندازه ی حس یک مادر خلوص ندارد...اما هیچ کس بیش تر از همسر, مالکیت حقش نیست...
بیا تا خلوص احساس را به آخر مالکیت برسانیم..

فکر کنم....فکر کنم "تو هجوم سختی ها,ببین چه آسون با توام" ,معنی اش همین باشد که من می گویم...

وای که در عقل نمی گنجد انگار...انگار می شود آخر کتاب قصه ها...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگه گریه بذاره

اگه گریه بذاره مینوسم

کدوم لحظه تورو از من جدا کرد
نگو اصلا نفهمیدی نگو نه
تو بودی اون که دستامو رها کرد
خودت گفتی خداحافظ تموم شد
من و تو سهممون از عشق این بود
خود تو حرمت عشق و شکستی
بریدی اخر قصه همین بود
اگه مهلت بدی یادت میارم
روزایی رو که بی تو بین شب بود
تمام سهمت از دنیا عزیزم
بذار یادت بیارم یک وجب بود
بهت دادم تمام آسمونو
خودم ماهت شدم آروم بگیری
حالا ستار ه هام دورت نشتن
منو ابری گذاشتی داری میری
بیا بگرد از این بن بست بی عشق
بذار این قصه اینجوری نباشه
چرا بذر جدایی رو چرا تو
چرا دستای تو باید بپاشه
خدا حافظ نوشتن کار من نیست

اخه خیلی باهات ناگفته دارم

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای معنی انتظار یه لحظه بایست
دیوانه شدم به خاطرت کافی نیست
یک لحظه بایست و یک جمله بگو
تکیلیف دلی که عاشقش کردی چیست..؟؟؟؟!!
 

mar.1980

عضو جدید
کوچه های ...

کوچه های ...

***دلم گرم خداوندی است که با دستان من گندم برای یاکریم های خانه میریزد !

چه بخشنده خدای عاشقی دارم که میخواند مرا با آنکه میداند گنهکارم !

دلم گرم است و میدانم که بی لطفش تنهای تنهایم ...

*خدارا من برایت آرزو دارم ! ....
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
از خالی تو در من
از لحظه‌های بی‌ عار

تاریخ بی‌ تو بودن
هفت شنبه‌های بیمار

روزای نیمه سوخته با بوسه‌های سیگار
مشق نبودن تو ،جریمه‌های بسیار

این لحظه رو نگه دار
بانوی خواب و‌ بیدار

این لحظه‌رو نگه دار
بانوی خواب و‌ بیدار

لبریز خنده با تو لبریز شعر یغما
شال حریر آبی تو پرسه‌های سرما

گاهی نگاهی‌ از تو

گاهی خیال و‌ رویا
بوسیدن تن عشق تا وعدهای فردا

اون لحظه رو به یاد آر بانوی خواب و‌ بیدار
اون لحظه رو به یاد آر بانوی خواب و‌ بیدار

از شعر تلخ امشب تا بهترین دیروز
گاهی صدای فریاد گاهی سکوت لب دوز

گاهی طنین خنده گاهی نگه پر سوز
با من همیشه اما لعنت به بدترین روز

هفت شنبه‌های بیمار
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقط با تو
زیباست این زندگی با تو ، فقط با تو !
زیباست لحظه های عاشقی ، با تو ، تنها در کنار تو!
زیباست لحظه غروب ، با تو ، فقط به یاد تو!
آن لحظه که با تو هستم ، بهترین لحظه زندگی ام است که دلم نمیخواهد آن لحظه بگذرد!
دلم میخواهد آن لحظه که در کنار تو هستم هیچگاه به پایان نرسد!
زیباست این زندگی در کنار تو ، فقط با عشق تو!
زیباست لحظه ای که در زیر باران قدم میزنم ، یا با تو و یا به یاد تو!
این زندگی زیباتر از گذشته میگذرد چون با تو و عاشق تو هستم!
این لحظه ها عاشقانه تر از همیشه میگذرد ، چون با تو و به یاد تو هستم!
خوشبخت است این قلب عاشق من ، چون تنها تو را دوست دارد!
تنها تو را ، فقط تو را ، با تو می ماند ، عاشقانه می ماند و هیچگاه تو را تنها نمیگذارد!
میگویم دوستت دارم چون لایق این دوست داشتنی ، فقط تو لایق این عشق
بی پایان منی!
می گویم با تو می مانم ، عاشقتر از همیشه ، فقط با تو ، چون تنها تو سرپناه این قلب عاشق منی !
عشق من و تو ماندگار است ، تا ابد ، برای همیشه ، فقط با هم ، تنها در کنار هم!
زیباست کلام عشق ، شیرین است لحظه های با تو بودن ، فقط با تو ، و آن قلب مهربان تو!
عشق من و تو برای همیشه در خاطره ها و یادها می ماند ، یک عشق ابدی و بی پایان!
لبخند عشق همیشه بر لبان من جاریست ، فقط با تو ، و به عشق تو!
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
غرورم حتی

تو را طور ديگری دوست دارد
به تو كه ميرسد
بيصدا می شكند
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخوان همراه با همه ، من نیز می نویسم برای تو و برای همه....
دفتر عشق ، این دفتر کهنه که هر صفحه از آن با کلام عشق آغاز شده برای همه
است ، برای عاشقان وبرای آنهاییست که در غم از دست دادن عشق نشسته اند
و آنها که تنها در گوشه ای خسته اند...
دفتر عشق ، دفتریست که هیچگاه صفحات آن که همه از جنس دل است به پایان
نمیرسد اما شاید روزی این دستهایم خسته از نوشتن کلام عشق شود...
بخوان آنچه برای تو و برای همه عاشقان دفتر عشق نوشته ام....
بخوان تا من نیز عاشقانه برایت بنویسم...
ببین عشق چه غوغایی در این دفتر عشق به پا کرده....
دلی آدمی را دیوانه کرده ، یک عاشق را مجنون کرده ....
برای تو می نویسم که میدانم مثل منی ، همصدا با من ، و همنشین با اشک!
برای تو مینویسم که عاشقترینی ، غمگینترینی و یا تنهاترینی
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
منـــ از تمامــِ دنیا

فقط آن دایرهـ ے مشکے چشمانـــ
تو را میخواهمـــ ،

وقتے کهـ در شفافیتشــ ،

بازتابـــ عکســـ خودمـــ را میبینمـــ ....


 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز


وقتی با تو آشنا شدم؛ درخت مهربانیت آنقدر بلند بودکه هرچه بالا رفتم آخرش را ندیدم.معجون زیبایت آنقدر شیرین بود که هر چه نوشیدم نتوانستمتمامش کنم.و دریای عشقت آنقدر وسیع بودکه هرچه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببینمو سرانجام در آن غرق شدم..
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز

امروز...!!!


.

حرفی

ندارم...!!!

.

باران

خودش...!!!

.

تمام

حرفها را...!!!

.

گفت...!!!
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
هی فلانی!

رفتن حق همه ی آدمهاست ... فقط خواستم بدونی، اگه مونده بودی،

پاییزم قشنگتربـــود
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حواست به دیگری بود...

قلبم را شکستی.

ایرادی ندارد!!؟

راست میگویی تقصیر دیگران است که حواست را پرت میکنند.

تو بی تقصیری؟!!
.
.
.

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها صدایت را میخواهم تا موسیقی سکوت لحظه هایم باشد
نگاهت را میخواهم تا روشنی چشمهای خسته ام باشد

وجودت را میخواهم تا گرمای آغوشم باشد
دستهایت را میخواهم تا نوازشگر بی کسی اشکهایم باشد
و تنها خنده هایت را میخواهم تا مرحم کهنه زخمهای زندگی ام باشد
آری تنها تو را میخواهم ..
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز

نگران نباش


کسی ما را با هم نخواهد دید

اگر هم دید ؛


خیالی نیست بگو داشتم با خودم قدم میزدم!
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
مـــن برای " تنهــا نبـودن " آدمهای زیادی دور و برم دارم


آن چیزی که ندارم کسی برای " بـا هـم بـودن " اســـت


 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا