کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خوش به حالِ پرنده
پرنده در صدایِ خوشش رنج و دردو ماتم نیست
پرنده اهلِ شکوه و اهلِ گلایه و غم نیست
و خوش به حالِ هوایش
و خوش به حالِ دلش
و خوش به حالِ پرنده
که مثلِ آدم نیست:gol:
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آمدنت را خوب یادم نیست ...

بی صدا آمدی بی آن که من بدانم ...

و بی اجازه ماندی بی آن که من بخواهم !

اما اکنون که با ذره ذره ی وجودم ماندنت را ...

تمنا میکنم ...

قصد سفر داری !!!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من درختی بودم
ميوه هايم همه تو

ريشه هايم، تنه ام
هر چه که بود
همه از عشق تو بود...
برگ سبزی هم اگر بود
دلم بود
کنارت روييد...

تو رسيدی يک روز
به زمين افتادی
دل سبزم خشکيد
ريشه هايم افسرد...

من درختی بودم
که شکستم ديروز
از تو تا اين امروز
و کسی در من مرد...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گویی تنها نرو... مراقب باش !

از این جاده هایی

که تو را می برند بی من

می ترسم ...

و کاش یک بار حتی

می فهمیدی که این صورت مساله های زمینی

به خدا از سواد من فراتر است ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی که آمدی
باران بارید ...

روزی که رفتی ...
حالا دوباره باران می آید
می آیی یا می روی ؟!

... و می روی !
اسمت روی شن های ساحل ...

موج می آید
اسمت همانجا دست و پا می زند !
و می روی ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه مان با همان قطره اول باران آمرزیده شدیم ...

اما ظاهرا من جا مانده ام !

از همان بارانی که گفتند ...

شاید آن لحظه ...

لعنت به همان لحظه که می دانی ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميداني بدون تو تمام فرداهايم بي خاطره خواهند بود ...

و من

بي هيچ خاطره ای

گذشته ام را ورق مي زنم ...

و در انبوهي از بي خاطره بودن گم مي شوم ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که دیگر کسی نیست

تا برایش کلمات را کنار هم بگذاری ...

اندیشه ات را باید به فراموشی بسپاری ...

چرا که

دلت را فراموشی گرفته است !

برای او که تنها رفت ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با نوازشهاي لحن مرغكي بيدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوي خواب
چون گشودم چشم، ديدم از ميان ابرها
برف زرين بارد از گيسوي گلگون، آفتاب
جوي خندان بود و من در اشك شوقش گرم گرم
گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گيسوي من كوشيد با آثار خواب
وز كشاكشهاش طرح گيسوانم تازه شد
سايه روشن بود روي گيتي از خورشيد و ابر
ابرها مانند مرغاني كه هر دم مي پرند
بر زمين خسسبيده نقش شاخهاي بيد بن
گاه محو و گاه رنگين ليك با قدي بلند
بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نيست
جز: كجايي مادر گمگشته؟ قصدي ز آن سرود
لك لك همسايه بالا زد سر و غليان كشيد
جفت او در آشيان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگيز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آميخت در غمهاي من
حزن شيريني كه هم درد است و هم درمان درد
سايه افكن شد به روح آسمان پيماي من
خنده كردم بر جبين صبح با قلبي حزين
خنده اي ، اما پريشان خنده اي بي اختيار
خيره در سيماي شيرين فلك نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه يار
ناگهان در پرنيان ابرها باغي شكفت
وز ميان باغ پيدا شد جمالي تابناك
آمد از آن غرفه ي زيباي نوراني فرود
چون فرشته ، آسماني پيكري پر نور و پاك
در كنار جوي ، با رويي درخشان ايستاد
وز نگاهي روح تاريك مراتابنده كرد
سجده بردم قامتش را ليك قلبم مي تپيد
ديدمش كاهسته بر محجوبي من خنده كرد
من نگفتم: كيستي؟ زيرا زبان در كام من
از شكوه جلوه اش حرفي نمي يارست گفت
شايد او رمز نگاهم را به خود تعبير كرد
كز لبش باعطر مستي آوري اين گل شكفت
اي جوان ، چشمان تو مي پرسد از من كيستي
من به اين پرسان محزون تو مي گويم جواب
من خداي ذوق و موسيقي خداي شعر و عشق
من خداي روشنيها من خداي آفتاب
از ميان ابرهاي خسته اين امواج نور
نيزه هاي تيرگي پير اي زرين من است
خسته خاطر عاشقان هستي از كف داده را
هديه آوردن ز شهر عشق ، آيين من است
نك برايت هديه اي آورده ام از شهر عشق
تا كه همراز تو باشد در غم شبهاي هجر
ساحلي باشد منزه تا كه درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهاي تو در درياي هجر
اينك اين پاكيزه تن مرغك ، ره آورد من است
پيكري دارد چو روحم پاك و چون مويم سپيد
اين همان مرغ است كاندر ماوراي آسمان
بال بر فرق خداي حسن و گلها گستريد
بنگر اي جانانه توران تا كه بر رخسار من
اشكهاي من خبردارت كنند از ماجرا
ديدم آن مرغك چو منقار كبود از هم گشود
مي‌ستايد عشق محجوب من و حسن تو را
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آينه كودك بي نقابي است كه از مواجه شدن با خود واهمه دارد ...

اتاق، مرگ را انتظار مي كشد ...

هوا بوي تو را مي بلعد !

و من ...

جا مانده از اين همه هياهو ...

دوان دوان به صفر مي رسم ...

به نقطه اي سرخط ...

براي ثبت شدن ...

براي بودن ...

همين ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از راه می گویم ...
از راهی که تا بیگاه در آن خواهم پیمود ...
از آن جایی که تا دوردست ها، خاکستری است ...
می دانی؟!
تا دوردست راهی نیست ...
شاید قدمی !

من از راه می گویم ...
راهی که پیمودنش را دوست دارم ...
انگار فقط پیمودنش را دوست دارم
نه مقصدش را !
عین سفر ...

من از راه می گویم،
راهی که شعله های این فانوس کور، این فانوس پیر
این فانوس کور و پیر، آن را روشن می کند ...
راهی که فقط خاکستری است ...
نه سیاه، نه سفید !

من از راه می گویم ...
راهی که ...
دست هایت را به من بده !
دل در این کوری فانوس ببند ...
ما راه خواهیم رفت ...
تا بیگاه ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ضربه می زنی
با لبخند
خورد می شوم !
سرد ...
خاموشم ...
تا فرو نریزم !
نبودنت
دردیست ...
بودنت
مرهم نیست ...!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق را ...:gol:

عشق را
می گویم
باید این حادثه را
از نگه سبز تو
آغاز نمود
عشق را
باید
از زمزمه
بارش چشمان تو
با واژه احساس
سرود
و در این
قدرت دریایی تو
کشتی توفان زده را
در دل امواج
سپرد
به تب حادثه غرق شدن
مردن و آغاز شدن
به هم آوایی قلب دو پرنده
به سبکبالی اوج
دل سپردن
به شب هم نفسی
راغب پرواز شدن
آری
عشق را
باید ابراز نمود
عشق را
باید گفت:gol:
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاش امشبم آن شمع طرب مي آمد
وين روز مفارقت به شب مي آمد
آن لب كه چون جان ماست ، دور از لب ماست
اي كاش كه جان ما به لب مي آمد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو در میان این سطرها دراز کشیده ای !

سر انجام روزی به خواب خواهی رفت ...

روزی که سکوت در میان هر هجا سکنی کند ...

و من نقطه ای را که آغاز تمام پایان هاست در آخر این سطرها خواهم گذاشت ...!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو ؛ در من و بي من !
من ؛ با تو و بي تو !
در تو چه حرف ها نهفته ، اي راز سر به مهر من ،
و من روزي واژه به واژه جان خواهم بخشيد ؛
اين احساس هاي باراني را !
اين چه نجابتي ست كه در قدم هايت نهفته و مرا تا فراسوي خواستن مي برد ؟!
اي دليل نيازهاي نوراني ؟!
انعكاس برق چشمانت از زمين ؛
تبسم هاي جرقه بر خرمن تو ؛
يعني ؛ ريسمان !!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام احساس زيباي بودنت ...

در ازدحام اين فاصله ها ...

از ميان انگشت هايم

به زمين ريخت !

و من ...

آري ؛ من !

شكستم از خود ...!
 
آخرین ویرایش:

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز



کودک نجوا کرد: خدايا با من حرف بزن ...

مرغ دريايي آواز خواند کودک نشنيد

سپس کودک فرياد زد: خدايا با من حرف بزن

رعد در آسمان پيچيد اما کودک گوش نداد ...

کودک نگاهي به اطرافش انداخت و گفت

خدايا بگذار ببينمت ...

ستاره اي درخشيد ولي کودک توجه نکرد

کودک فرياد زد

خدايا به من معجزه اي نشان بده !

و يک زندگي متولد شد ...

اما کودک نفهميد ...

کودک با نااميدي گريست ...

خدايا با من در ارتباط باش

بگذار بدانم اينجايي ...

بنابراين خدا پايين آمد

و کودک را لمس کرد ...

ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت ...!




 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من در عمق خاموشی ها
به خواب رفته ام ...
دیگر نمی شود فصل ها را دید ...
و بوی نم را احساس کرد ...
نمی شود آرام بیدار شد ...
و به فردایی تازه فکر کرد ...
من در عمق خاموشی ها
به خواب رفته ام ...!

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبر کن ...

همين روزهاست که شب می شود !

آنقدر شب ...

که دست از پا نشناسی !

صبر کن

شايد توانستيم

بادبادکهامان را هوا کنيم

و روزهای تعطيل را

به شمردن بی ستارگی هايمان بگذرانيم ...

هنوز می شود يک نفس ِ راحت مرد ...!

صبر کن ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب که آمدم

در آستانه نگاهت

نشسته بودی

دعای باران می خواندی ...

حالا که نیستی

هر سپیده دم

انگار کسی

در آینه ام نماز می خواند !

راستی

چقدر برای رفتنت

حرف داشتم ...

تا یادم نرفته

بگویم

بی اجازه کفشهای تو را می پوشم !

ترانه در جیبهایم می ریزم ...

خودم را برمی دارم ...

حوالی آسمان گم می شوم ...

از خواب که برمی خیزم

دستانم دور از تو

بیقرار نوشتن می شوند ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من زنده ام هنوز !

اگر ميخواهي بيايي ...

بخندي ، دستم را بگيري، حرف بزني، اشك بريزي ...

من زنده ام هنوز ...

هنوز مي بينم... مي بينم كه نيامده اي ...

هنوز مي شنوم... صدايي از تو نيست ...

هنوز مي بويم... بوي تو نپيچيده در من ...

نمي دانم اين چندمين قدمم به سوي تو خواهد بود؟!

آخرين ...

نمي دانم آخرين نگاهم خواهد بود؟!

بسته مي شوند چشمهايم ...

نمي دانم فرصت دارم باز، يا وقتم به پايان خواهد رسيد ...

نمي دانم چه زمان است من پاي تو ايستاده ام !

نمي دانم حالم را ...

اما هنوز زنده ام !

از حالم بي خبري ...

نمي داني در راه كسي مي آيد ، مي پيچد ، ميميرد ...

نمي داني به چندمين ثانيه ام جواب داده ام ...

نمي داني خواستن ، رفتن ، فر سودن وماندن يعني چه ؟!

نمي داني من كجا و تو كجا ؟...

نمي داني كه هنوز زنده ام ...

اما من !

حد اقل ميدانم كه نامت را يك ميليون و صدو پنجاه و شش هزار و سيصد و بيست بار صدا زده ام

نمي دانم من خوابم ؟ تو بيداري ؟!

من خواب مي بينم يا تو زياد هشياري ؟ !

اما ميخواهم يك چيز را تو بداني ...

اينكه من مي فهمم !

به حماقتم بخند، من خجالت را نمي دانم ...

نمي دانم اين كدامين نامه ام خواهد بود ...

نمي دانم ميخواني اش يا نه ...

نمي دانم دردم را در ميانش مي بيني يا نه !

نمي دانم امشب به مهتاب سلام خواهم كرد ...

نمي دانم فردا باز آفتاب را خواهم ديد ...

نمي دانم ثانيه اي ديگر صداي بر زمين مرا خواهد خواند ...

نمي دانم اگر بگويم بي تو ميميرم يادت خواهد ماند !

اگر ...

من هنوز زنده ام ...!

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من با توام ای رفیق ، باتو
همراه تو پیش مینهم گام
در شادیتو شریک هستم
بر جام میت میزنم جام
من با توام ای رفیق، با تو
دیری است که با تو عهد بستم
همگام توام، بکش به راهم
همپای توام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به تو ام نمود نزدیک
همبند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
برچهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگرکه به قلب من نشسته
تو یک نفری ... نه! بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم فشرده بازو
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی؟ نه! سفید؟ نه! سیه؟ نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هرکسی و ز هر کجایی
من با تو، تو بامنی هماهنگ...

سیمین بهبهانی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختری تنها

در یک گوشه خیابان

چشمان خیسش را

محکم می بندد ...

به این فکر می کند

که کسی جز تو نداشت ...

کسی جز تو ...!

 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا