کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ghzshadow

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي گويند کلمات مي توانند دردناکترين لحظات را توصيف کنند اما هرگز شکستن يک قلب قابل توصيف نيست
 

arezo.d

عضو جدید


غریب است دوست داشتن. وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن...





وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...







ونفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛ به بازیش می‌گیریم





هر چه او عاشق‌تر ، ما سرخوش‌تر،هر چه او دل نازک‌تر ، ما بی رحم ‌تر ...




تقصیر از ما نیست ؛ تمامی قصه های عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند...

 

ghzshadow

عضو جدید
کاربر ممتاز
میخواستم از دریاچه عشق تو ماهی بگیرم ولی دیدم ماهیگیر بیرحم تمام ماهیها را درتور هوسش گرفتاركرده است آمدم از باغ پرصفای مهرت میوه های عشق بچینم دیدم باغبان طماع تمام میوه ها رااز شاخه چیده است آمدم از عسل شیرین لبانت بچشم دیدم زنبوردار زرنگ عسل تمام كندوهارا به تاراج برده است آمدم به گلستان از بوی گلهای بدنت مست وحیران گردم دیدم رهگذران تمام گلهایت را به یغما برده اند به هرجا كه رفتم وهرچه كردم از عشق تو جز حسرت نصیبی ندیدم
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاه ساکت بارون به روی صورتم دزدانه
میلغزد,ولی بارون نمی داندکه من دریایی ازدردم, به ظاهرگرچه میخندم ولی اندرسکوت
تلخ میمیرم
:gol:
 

ghzshadow

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند،حیف که من زاده امروزم
خدایا جهنمت فرداست،پس چرا امروز میسوزم


 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من چه كنم خيال تو منو رها نمي كنه

اما دلت به وعده هاش يه كم وفا نمي كنه

من نديدم كسي رو كه مثل تو موندگار باشه

آدم خودش رو كه تو دل اينجوري جا نمي كنه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من دلم مي خواهد،
خانه اي داشته باشم در آب
و در آن خانه به هر پنجره اي،
پرده از پارچه نازک آب.
من دلم مي خواهد روح من،
انعطاف خزه را داشته باشددر آب.
گريه در آب چه لذت بخش است.
من که انباشته هستم از اشک،
داخل آب اگر گريه کنم،
تو نخواهي فهميد.
من دلم مي خواهد،
خانه اي داشته باشم در آب،
آب يعني خوبي ها
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
 

mona.p

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دست بی سوادی اشعار خسته ام
از بیخودی کشیدن این بار خسته ام
پایین پای دفتر،علف سبزتر شده
از انتظار بین دو دیدار خسته ام
آن شب کنار پنجره شاعر شدم ولی
از شاعری و پنجره، دیوار خسته ام
از این اتاق خسته،پر از بی تفاوتی
از شعرهای شاعر بیکار خسته ام
عاشق شدم ولی بخدا دست من نبود!!
از دست بی مروت اجبار خسته ام
اشعار با ردیف تحمل تمام شد
هرچند پرتحملم، این بار خسته ام!
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
 

saina110

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته از ادمايي که ميگن دوستت دارم اما معنيشو نميدونن،از ادمايي که ميخوان ماله اونا باشي اما خودشون ماله تو نيستن،از اونايي که زير بارون برات ميميرن و وقتي افتاب ميشه همه چيز يادشون ميره
 

saina110

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی
کسی های من ...
تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی
تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری
و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ...
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره و حتی باور نکردم این بریدن را
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود
کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ...
رفتی و گریه هایم را ندیدی و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که ....
قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به تو دل بستم
و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!!
که چرا تو از راه رسیدی و بانوی تک تک این ترانه ها شدی ؟!!
ترانه ها یی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را
باور نکردی !
گناهت را می بخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر
سر این ترانه ها می آید !
ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از
شادی نبود !
بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به
این اشکها اعتنا نکردی !
اعتنا نکردی به حرمت ترانه ها یی که تنها سهم من از چشمانت بود !
به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !
به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !
به حرمت بوسه هایمان ! نه !
تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !
قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !
خدانگهدار ... خدانگهدار
 

magic2021

عضو جدید
کاش میشد تمام شبها را، توی چشمت ستاره بشمارم

روی دستت دوباره با خودکار، بنویسم که دوستت دارم

پشت این زنگ های پی درپی، دختری هی صبورتر شده است

که بگوید من عاشقت هستم، توبگویی که باورت دارم

انتظارم چقدر بیهودست، این طرفها کمی نمی آیی

باید امروز چشمهایم را , به زن کور کوچه بسپارم

کاش لبخند سرخ رنگی را ,با پیامی از عشق بفرستی

نیمه شبها درون چشمانم , تکّه هایی از ابر میکارم

نامه های پراز محبت را ، آخرش پاره میکنم باشد

به امید تو زنده ام بگذار , لااقل عکس را نگهدارم
 
آخرین ویرایش:

mona.p

عضو جدید
کاربر ممتاز
از نگاه تکیده ات پیداست که به دنبال دوست می گردی
خسته از راه آن سفر باید این یکی را نرفته برگردی

ساده لوحانه بچگی کردی و غرورت به زیر پا افتاد

چه نصیبت شد از حرارت عشق؟
جز نمی خواهمت، به جز سردی

خسته ای از تمام آدمها و خودت را که کرده ای سنجاق..

مثل دیوانه های زنجیری، به غم و انتظار و شبگردی

خوش بحالش که بخت شیرینش مطلقا جفت شیش می آورد

تاس های تو شش طرف یک بود! مطمئنا خراب این نردی!

عقل من با خودش سخن می گفت! من برای تو شعر می گفتم

و غریبانه فکر می کردم که عزیزم چقدر.........!!
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر


من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر


به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر


من از آغاز در خاکم نمی از عشق میبینم
مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر


طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر


به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم
مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر
 

گل احساس

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر بار که بسراغم می آمد با گريه ميگفتم راستش را بگو اگرمهر بديگری داری ترا می بخشم .

و بار خنده ای ميکرد و ميگفت جز تو مهر بکسیندارم. تا اينکه يکروز با گريه بسراغم آمد . گفت مرا ببخش بتو دروغ گفتم . دلبديگری دارم.

خنده تلخی کردم و گفتم من هم بتو دروغ گفتم

ترا نمیبخشم !!!!!
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حالم خوب نیست زیرا موجود خوبی ساخته نشده‌ام/ بدبخت تر و وحشتناک‌تر و مقصرتر از انسان موجودی نخوانده و ندیده‌ام هرگز/ زندگی ما سراسر تضاد و تناقض است/ آیا از این رو نیست که حرف می‌زنیم

نامه‌هایی به آنا / حسین پناهی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با تو ديشب تا كجا رفتم
تا خدا وانسوي صحراي خدا رفتم

من نمي گويم ملايك بال در بالم شنا كردند
من نمي گويم كه باران طلا آمد
ليك اي عطر سبز سايه پرورده
اي پري كه باد مي بردت
از چمنزار حرير پر گل پرده
تا حريم سايه هاي سبز
تا بهار سبزه هاي عطر
تا دياري كه غريبيهاش مي آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پاي تو كه مي بردي مرا با خويش

همچنان كز خويش و بي خويشي
در ركاب تو كه مي رفتي
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حيراني
سوي اقصامرزهاي دور
تو قصيل اسب بي آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گراميتر تعلق ،‌ زمردين زنجير زهر مهربان من
پا به پاي تو
تا تجرد تا رها رفتم

غرفه هاي خاطرم پر چشمك نور و نوازشها
موجساران زير پايم رامتر پل بود
شكرها بود و شكايتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگيني بودن
و سبكبالي بخشودن
تا ترازويي كه يك سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
كه به سوي بي چرا رفتم
شكر پر اشكم نثارت باد
خانه ات آباد اي ويراني سبز عزيز من

اي زبرجد گون نگين ،‌ خاتمت بازيچه ي هر باد
تا كجا بردي مرا ديشب
با تو ديشب تا كجا رفتم
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محکم با دو دست فشار می‌دهم مامان با بغض می‌گوید: چه‌کارمی‌‌کنی با خودت؟ آخر‌خودت را از بین می‌بری
امان از زخم‌های کهنه‌ای که سر باز کنند
 

saina110

عضو جدید
کاربر ممتاز
خسته ام میفهمید؟!


خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.


خسته از منحنی بودن و عشق.


خسته از حس غریبانۀ این تنهایی.


به خدا خسته ام از این همه تکرار سکوت.


به خدا خسته ام از این همه لبخند دروغ.


به خدا خسته ام از حادثۀ صاعقه بودن در باد.


همۀ عمر دروغ،


گفته ام من به همه.


گفته ام:


عاشق پروانه شدم!


واله و مست شدم از ضربان دل گل!


شمع را میفهمم!


کذب محض است،


دروغ است،


دروغ!!


من چه میدانم از،


حس پروانه شدن؟!


من چه میدانم گل،


عشق را میفهمد؟


یا فقط دلبریش را بلد است؟!


من چه میدانم شمع،


واپسین لحظۀ مرگ،


حسرت زندگیش پروانه است؟


یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟!


به خدا من همه را لاف زدم!!


به خدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم!!


باختم من همۀ عمر دلم را،


به سراب !!


باختم من همۀ عمر دلم را،


به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!


باختم من همۀ عمر دلم را،


به هراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!


به خدا لاف زدم،


من نمیدانم عشق،


رنگ سرخ است؟!


آبیست؟!


یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!


عشق را در طرف کودکیم،


خواب دیدم یکبار!


خواستم صادق و عاشق باشم!


خواستم مست شقایق باشم!


خواستم غرق شوم،


در شط مهر و وفا


اما حیف،


حس من کوچک بود.


یا که شاید مغلوب،


پیش زیبایی ها!!


به خدا خسته شدم،


می شود قلب مرا عفو کنید؟


و رهایم بکنید،


تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟


تا دلم باز شود؟!


خسته ام درک کنید.


میروم زندگیم را بکنم،


میروم مثل شما.


...؟
 

saina110

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه رد میشی نه میمونی تبت بد جور واگیره
منو با دست کی کشتی که پایه هردومون گیره
منو کشتی و آزادی نه زندونی نه تبعیدی
میونه ما دوتا مجرم به کی حبسه ابد میدی
داری گم میکنی راهو امیدی نیست پیدا شی
من این دستارو میبوسم بذار همدسته هم باشیم........
تو تا وقتی که اینجایی به رفتن اعتقادی نیست
خودت باید ازم رد شی بمن هیچ اعتمادی نیست
عذاب با تو سر کردن برای من یه تسکینه

تو چی میفهمی از من که عذابم با تو شیرینه.........



 

tahe-t

عضو جدید
مرا می خوانی..

مرا می خوانی..

در امتداد لحظه های رسوا لنگ می زنم..
نوای غمین توراچه عاشقانه چنگ می زنم..
در انجماداین سکوت مبهم صدا،فریاد می زنم..
در این ره به دنبال چه می گردم؟؟؟!!
رهی غمناک و رخوتناک..
نمی دانم.. نمیدانم.. که باید باز گردم؟؟
دگرم شوق رفتنی نیست.. اری، باید باز گردم!!!
دریغا! لحظه ای بر ره نظر کن!!
تو این دشت اقاقی را نمی خوانی؟؟.. تو آواز چکاوک را نمی دانی؟؟
مهربانا! این صدا را!!
من این صدا را زندگی کردم!! نوایش را.. وفایش را..
نخواهم کرد باور تو بودی که من را باز می خواندی!! که همرازم بال بگشای که تنها یک قدم مانده!
تو می ایی و من را غرق باور می کنی!! که اواز تو بوده که من را در پی این ره کشانده!! تو در پایان این ره منتظر بودی!!
تو می ایی و دیگر پرسشی نیست که بر من بی جواب مانده!!
 

tahe-t

عضو جدید
من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم
و کس باور نمی دارد که من تنهاترین تنهای این تنهاترین شهرم
تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد
دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم
و یا یک تابلوی ساده.....
که قسمت را در آن آبی کنم حرف دلم را سبز
و این نقاشی دنیای تنهایی
بماند یادگارخستگی هایم
و می دانم که هر چشمی نخواهد دید
شهر رنگی من

مرسیییییییییییییییی.. خیلی قشنگ بود...:cry:
 

kajal4

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]خسته ام ری را[/FONT][FONT=&quot] ...[/FONT][FONT=&quot]
می آیی همسفر شویم؟
« گفتگوی میان راه » بهتر از تماشای باران است ![/FONT]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا