کدخدا و رعیت!

آیاتای

عضو جدید
آورده اند که روزی و روزگاری، در دهستانی رعیتی زیر خط فقیر زندگی می کرد. تمام دارایی رعیت یک خانه کوچک بود با یک اتاق و یک حیاط 10 متری. رعیت زن و چند تا فرزند داشت با دو بز و یک گوسفند که در گوشه حیاط از آنها نگهداری می کرد. شبها سر و صدای بز و گوسفند خواب راحت را از چشمان رعیت و زن و بچه هاش گرفته بود... زن رعیت که از این اوضاع به تنگ آمده بود شروع به گله و شکایت می کند و شوهر بدنبال راه چاره روانه خانه کدخدا میشود! مشکل را با کدخدا در میان می گذارد و از وی یاری میخواد و میگه، شما تنها امید ما رعیت ها هستید و ما امیدمان به شماست. کدخدا میگه: ای مرد، برو آن دو بز و یک گوسفندت را هم ببر در خانه نگهداری کن! رعیت میگه: قربانت گردم اینکه دیگه بدتر میشه؟ کدخدا میگه: همان که من گفتم کن. مرد میره و چنین میکنه و چند روز بعد درمونده تر از قبل پیش کدخدا برمی گرده و میگه: جانم فدایت، مرا از این فلاکت نجات بده، شب ها زیر لگد بز و گوسفند خرد و خمیر میشیم! راهی جلوی ما بذار قربانت گردم. و کدخدا به رعیت دستور میده که برود و بز و گوسفند را دوباره به حیاط بیاورد و در حیاط از آنها نگهداری کند! مرد چنین می کند و شب را در آرامش به خواب می روند... صبح که رعیت از خواب بیدار می شود تصمیم می گیرد که گوسفند را بخاطر خدمت بزرگی که کدخدا برای او و خانواده اش کرده تقدیم کند به کدخدا و خانواده گرامیش!!!!!!!

و این داستان چقدر آشناست!!!
 

minoomy

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی آیاتای عزیز
واقعا این داستان خیلی آشناست
مردم ایران هم متاسفانه همیشه مجبور بودند بین بد و بدتر بد رو انتخاب کنن...
 

Similar threads

بالا