اول از همه خودم میگم صدای خورد شدن استخونهام.نشستن گرد سکوت روی زبون تیزم.من یه بار 2 سال پیش عاشق شدم البته عاشق استادمون شده بودم.تو کلاس زبان.خلاصه من هیچ وقت جرات گفتن نداشتم.تا چند ماه گذشت.یه پسر جدید اومد تو کلاسمون اون با استادمون دوست شد. هر روز واسه من یه دنیا عذاب بود.وقتی می دیدم دارن با هم کپ می زنن و من از دور خندهاشون رو نگاه می کردم.اگه یه کوچلو فکر کنی می فهمی یعنی چی.هیچ کار از دستم بر نمی اومد.تا اینکه با استادمون شروع کردم به اس ام اس دادن بعد دیگه یواش یواش بهش گفتم بهم خندید.خیلی مسخرم کرد.راستش اون دوران از وقتی که میدیدم با پسره بود سخت تر بود.بعد کلی طول کشید تا فهمید واقعا عاشق هستم.و تصمیم گرفت با هام ازدواج کنه .اما.......دیگه چیزی ازم نمونده بود که اون باهاش ازدواج کنه.نه اعتماد به نفسی داشتم نه دلی که دیگه دل باشه.خدا میدونه چقدر لاغر شدم.اون وقت بود که به خاطرم گریه می کرد.اما خیلی دیر بود.دیر بود دیر.خلاصه الان حدودا دوسال میگذره من دیگه کسی رو به خلوتم راه نمی دم. وتنها با خودم زندگی می کنم البته اگه چیزی ازش مونده باشه.اما واقعا سخت بود نه به سختی که فقط سه کلمه باشه.همه رفتارهای که واسم عادت بود عوض شد.می تونی تصورشو بکن.
سختی عشق قابل گفتنشما از سختی عشق چی فهمیدید؟؟؟؟؟
عشق و دوران عاشقی سختی زیاد داره. شاید یه وقتایی فکر کنی که اصلا نمیکشی.
نفست بالا نمیاد از بس فشار بهت میاد.
اما وقتی یه مدت زمانی از اون دوران سخت میگذره.(چه به وصال ختم شده باشه و چه به جدایی) وقتی به اون دوران سخت فکر میکنی میبینی که قشنگترین لحظات زندگیت رو تو اون دوارن داشتی.
وقتایی که به خاطر عشق اشک ریختی و چشمات به خاطر این اشک برق میزدن قشنگترین چشمای دنیا رو داشتی.
شاید دلت تنگ بشه برای اون دوران سخت.شاید یه وقتایی هوس کنی که باز برگردی و یه بار دیگه اون دوران رو حس کنی.
به نظر من قشنگی عشق به همین سختیهاشه.
دورانی که شاید فکر کنی معشوق یا معشوقهات داره اذیتت میکنه اما وقتی بعد ها بهش فکر میکنی میبینی که داشته عشق بازی میکرده.
در کل باید بگم که قدر دوارن عاشقی رو با تمام سخیتهاش باید دونست چون بعد ها دلت برای همین سختی ها تنگ میکشه.
شما خیلی تو رویاییعشقي كه 2 طرفه باشه و تا آخر عمر همراه آدم باشه و يه روز به عادت تبديل نشه اون بهترين زندگيه از نظر من.
شما خیلی تو رویایی
اول از همه خودم میگم صدای خورد شدن استخونهام.نشستن گرد سکوت روی زبون تیزم.من یه بار 2 سال پیش عاشق شدم البته عاشق استادمون شده بودم.تو کلاس زبان.خلاصه من هیچ وقت جرات گفتن نداشتم.تا چند ماه گذشت.یه پسر جدید اومد تو کلاسمون اون با استادمون دوست شد. هر روز واسه من یه دنیا عذاب بود.وقتی می دیدم دارن با هم کپ می زنن و من از دور خندهاشون رو نگاه می کردم.اگه یه کوچلو فکر کنی می فهمی یعنی چی.هیچ کار از دستم بر نمی اومد.تا اینکه با استادمون شروع کردم به اس ام اس دادن بعد دیگه یواش یواش بهش گفتم بهم خندید.خیلی مسخرم کرد.راستش اون دوران از وقتی که میدیدم با پسره بود سخت تر بود.بعد کلی طول کشید تا فهمید واقعا عاشق هستم.و تصمیم گرفت با هام ازدواج کنه .اما.......دیگه چیزی ازم نمونده بود که اون باهاش ازدواج کنه.نه اعتماد به نفسی داشتم نه دلی که دیگه دل باشه.خدا میدونه چقدر لاغر شدم.اون وقت بود که به خاطرم گریه می کرد.اما خیلی دیر بود.دیر بود دیر.خلاصه الان حدودا دوسال میگذره من دیگه کسی رو به خلوتم راه نمی دم. وتنها با خودم زندگی می کنم البته اگه چیزی ازش مونده باشه.اما واقعا سخت بود نه به سختی که فقط سه کلمه باشه.همه رفتارهای که واسم عادت بود عوض شد.می تونی تصورشو بکن.
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اگه فهمیدید چی کار میکنید | گفتگوی آزاد | 101 |