spow
اخراجی موقت
زشت می شود...چهره ی این شهر...هر روز و روز و هر شب ها انگار...و مردم که پژمرده اند...مرده اند از بس که تکرار شدند...از بس که روز شدند و شب شدند و باز ...شدند و می شوند و باز...از بس که تکرار می شود این ساعت ها و بی حرکت می ماند آن تپش خوش آهنگ نبض آدمیت....
با آنکه می دانم... هنوز جایی..آبی جاری است...در چشم های خشک و ترک خورده ی این مردم پیر...گفتگو ها همه از خشکسالی است...
این روز ها و هر روز ها بیش از پیش دوخته می شوند به چیزی شبیه آسمان ...دل هایی همه مهر...همه درد...و آسمان...زلال تر می شود...صاف تر و یکدست می شود از آن همه پاکی و پاکی و فقط پاکی...!
|باری چیزی شبیه این شده ام شاید|...
چیزی شبیه یک انتظار کوچک...دلهره هایم را در کنار آن پنجره بلند...برای خیابانی خیس که آن پایین در سکوتی سنگین... می گذرد بی هدف و خاموش می شود در آن نقطه ی تاریکی ...آرام...آرام...زمزمه می کنم...
شاید روزی چراغی روشن شود...شاید تاریکی خسته شود و شاید...شاید می شد که زودتر دست بکار شود!
با آنکه می دانم... هنوز جایی..آبی جاری است...در چشم های خشک و ترک خورده ی این مردم پیر...گفتگو ها همه از خشکسالی است...
این روز ها و هر روز ها بیش از پیش دوخته می شوند به چیزی شبیه آسمان ...دل هایی همه مهر...همه درد...و آسمان...زلال تر می شود...صاف تر و یکدست می شود از آن همه پاکی و پاکی و فقط پاکی...!
|باری چیزی شبیه این شده ام شاید|...
چیزی شبیه یک انتظار کوچک...دلهره هایم را در کنار آن پنجره بلند...برای خیابانی خیس که آن پایین در سکوتی سنگین... می گذرد بی هدف و خاموش می شود در آن نقطه ی تاریکی ...آرام...آرام...زمزمه می کنم...
شاید روزی چراغی روشن شود...شاید تاریکی خسته شود و شاید...شاید می شد که زودتر دست بکار شود!