چرا نوبت خدا که می‌شود تمرکز می‌رود؟

tahoora62

کاربر بیش فعال
چنان روی حرف‌هایم تمرکز کرده بودم که اصلاً متوجه نشدم دارم در همان حین، پوست دور ناخن‌هایم را هم می‌کنم. آخر از طرفی بعد از مدت‌ها توانسته بودم وقت ملاقاتی با وزیر بگیرم و طرحم را ارائه کنم؛ و از طرف دیگر از فرط استرس نمی‌توانستم درست حرف بزنم. اگر وزیر، طرحم را تأیید می‌کرد زندگی‌ام عوض می‌شد، بین فامیل و دوستان و همکاران، کلی برای خودم آبرودار می‌شدم. از جلسه‌ی ۵ دقیقه‌ای که بیرون آمدم نوک انگشتانم پر از خون شده بود.
***
صحنه‌ی بسیار حساسی بود. اگر آن ضربه‌ی ایستگاهی به گل تبدیل می‌شد، سرنوشت قهرمانی لیگ به نفع استقلال رقم می‌خورد. دل توی دلم نبود. اما ضربه وارد گل نشد و آه از نهادم بلند شد؛ و البته داد از حنجره‌ی همسرم. غذا روی گاز سر رفته بود. خودش که می‌گوید بیش از ده بار از پشت چرخ خیاطی با صدای بلند فریاد زده و گفته که زیر گاز را کم کنم؛ ولی من اصلاً چیزی متوجه نشدم.
***
از این‌که خودم را غرق در فرمول و کاغذ و کتاب می‌کردم، لذت می‌بردم. مخصوصاً ایام امتحانات که می‌شد، دیگر همه‌ی تفریحات را تعطیل می‌کردم و درِ اتاق را روی خودم می‌بستم. گاهی اوقات که برای رفع خستگیِ گردن، سرم را بلند می‌کردم، دورم پر از میوه‌های پوست کنده و آبمیوه و چای شده بود. حتماً مادرم آن‌ها را آورده و من متوجه نشده بودم. از بچگی هم برایم شاگرد اول شدن مهم بود. و شاید مهم‌ترین چیز! دوست نداشتم هیچ وقت دوم شوم، یا سوم یا هر چیزی غیر از اولی.
***
نمی‌دانم چرا تکبیره‌الاحرام را که می‌گویم، خلاصه‌ی تمام کارهای روز از ذهنم عبور می‌کند. چشم باز می‌کنم می‌بینم سلام آخر نماز را دارم می‌گویم
 

Similar threads

بالا