بچه ها اینی که میخونین داستان نیست واقعیه سرگذشت عشق یکی از همین بچه های سایته که خودش ازم خواست ارسال کنم لطفا نظرتونو بنوبسین.ممنون
سلام
حماقت يا از خودگذشتگي
تو يه شب خيلي قشنک زمستون يه اقا پسر خوشگوزرون وشيطون يه دفعه چشمش به يه خانم خيلي زيبا افتاد و طوري محو اون شد که فکر کرد تمام زندگيشو با اون پيدا ميکنه
به هر صورت با تمام مشکلات به اون نزديک شد و تونست با اون اشنا بشه و رابطه بر قرار کردن.....
بعداز يه مدت رضا(پسر) ديد که کم کم داره به اون خانم وابسته ميشه .........
رضا خيلي با خودش کلانجار رفت تا اين حسي که پيدا کرده بود از بين ببره اما نتونست وخيلي بيشتر به اون وابسته شد
بعداز يه مدت تصميم گرفت تا به اون خانم بگه که به اون دلبسته شده و واقعان دوسش داره تا بتونه بهش نزديک بشه.....
يه روز باهاش تماس گرفت و خواست که بهش بگه اما هر کاري کرد نتونست بهش بگه و ازش خواست که رودرو همذيگرو ببينن تا حرفشو بزنه و اونم قبول کرد
روزي که همديگرو ديدن توي جاي که هميشه باهم قرار ميذاشتن همه جارو سکوت گرفته بود بعداز چند دقيقه رضا گفت من ميخوام سرمو پاين بگيرم و حرف بزنم چون نمي تونم تو چشمات نگاه کنم و حرف بزنم.....
رضا شروع کرد به حرف زدن و تمام چيزاي که تو دلش بود گفت:از وقتي تورو ديدم يه ادم ديگه شدم و راه زندگيمو عوض کردم از ته دل دوست دارم و حاضرم هر کاري بکنم تا تورو تا اخر عمر پيش خودم نگاه دارم حتي جونمو برات ميزارم و تا نيم ساعت همين حرفارو زد
بعداز اينکه حرفاي رضا تموم شد اون خانم شروع کرد به حرف زدن و گفت:که
من بهترين روزاي عمرمو براي عشق از دست دادم با کسي بودم که همديگرو دوست داشتيم اما اون منو تنها گذاشت و بدونه اينکه خبري بده يا پيغامي بزاره منو تنها گذاشت و رفت...
ازت خواهش ميکنم از من نخواه که کسي رو دوست داشته باشم چون ديگه به کسي اطمينان ندارم و از اين حرفا ميترسم بهم حق بده...
با گفتن اين حرفا دنيا رو سر رضا خراب شد وهمچيرو سياه ديد زبونش بند اومده بود عرق سرد رو تنش نشسته بود و نميدونست چي ب...
بعداز چند دقيقه که بلند شد بره به اون خانم گفت يه فرصت به من بده تا بهت ثابت کنم که دوست دارم ونميخوام در حقت نامردي کنم...
اما اون خانم با تکون دادن سر جواب خودش که همون نه بودو به رضا فهموند و رضا رفت....
بعداز چند روز که رضا خيلي ناراحت بود و از لحاظ روحي حال خوبي نداشت اون خانم باهاش تماس گرفت و خيلي سريع به رضا گفت ميخواد يه فرصت بهش بده و تلفن قطع کرد
رضا از خوشحالي نميدونست چي بگه انگار دنيارو بهش داده بودن و بهترين خبر عمرشو بهش رسونده بودن....
روز به روز گذشت و رضا هر کاري تونست انجام داد که اونو به خودش نزديک کنه...
خوشبختانه تلاش رضا به ثمر نشست تونست که اون خانمو به خودش نزديک کنه و حتي کاري کنه که اونم به رضا وابسته بشه و روي رضا حساس بشه....
2سال با بهترين خاطرات و بهترين روزا گذشت اونا روزاي خيلي خوبي داشتن و هروزهم بهتر ميشد در حدي بود که خانواده رضا از همه چي خبر داشتن....
يه روز که رضا براي ديدن عشقش رفته بود ديد حال اون اصلا خوب نيست خيلي گرفته شده وقتي ازش پرسيد که مشکلي پيش اومده اون جواب داد که چيزه مهمي نيست..
بعداز اين موضوع که گذشت چند ماه شد که اون خانم همينطوري بود تا اينکه رضا ازش خواست که بگه که چي شده بعداز کلي خواهش و قسم راضي شد بگه چي شده..
گفت که اون پسري که اونو ترک کرده بود برگشته و چند بار باهاش تماس گرفته و خواسته که برگرده دوباره با اون باشه....
وگفت اما رضا من به هيچ وجح از تو جدا نميشم ودر حق تو خيانت نميکنم....
رضا ازين موضوع خيلي ناراحت شد اما نزاشت که عشقش ازين موضوع بوي ببره....
چند ماه گذشت و رضا ديد حال عشقش بدتر شده وبايد فکري بکنه که کسي که تمام زندگي اونه نبايد همين طوري ناراحت باشه و زندگيش کم کم خراب بشه...
رضا رفت اون پسرو پيدا کرد و باهاش کلي صحبت کرد وديد که اونهم واقعا اون خانومو دوست داشته و براي اينکه برشکست شده بود و از نظر مالي ضربه شديدي خورده بود...
و مجبور شده بود که از ايران خارج بشه اما هميشه فکرو حواسش پيش اون بود...
رضا خيلي فکر کرد و ديد که عشقش تو شک و دودلي افتاده بود پس تصميم خودشو گرفت..
رفت پيش اون پسر و گفت که من خودمو کنار ميکشم اما 3تا شرط داره.1-اينکه هميشه موازبش باشي و اذيتش نکني2-از حالش هر چند وقت بهم خبر بدي3-ازين قضيه حرفي بهش نزني
اون پسرم قبول کرد الان فقط يه کاري مونده بود که رضا انجام بده.اونم اين بود که خودشو جولوي عشقش خراب کنه تا از شک درش بياره...
پس رضا با يکي از دوست دختراي دوستاش رفت جاي که عشقش اونو ببينه وقتي که رضارو ديد يه سيلي محکم زد تو گوش رضا و رفت...
رضا شکست وداغون شد اما جولوي خودشو گرفت و اون اخرين روزي بود که همديگرو ديدن...
بعداز 1ماه فهميد که اونا با هم رابطه دارند و خيلي خوشحالن....
رضا از تمام زندگيش گذشت تا کاري کنه که کسي که دوسش داره زندگيه خوبي داشته باشه...
حالا رضا با يه اتاق پر عکس عشقش داره زندگي ميکنه و زره زره تو خودش ميشکنه اماسربلند از کاري که کرده
حالا به نظره شما کارش درست بود يا اشتباه؟
ممنون که وقت گذاشتيد و داستان منو خونديد.
پايان
نظز یادتون نره.......
سلام
حماقت يا از خودگذشتگي
تو يه شب خيلي قشنک زمستون يه اقا پسر خوشگوزرون وشيطون يه دفعه چشمش به يه خانم خيلي زيبا افتاد و طوري محو اون شد که فکر کرد تمام زندگيشو با اون پيدا ميکنه
به هر صورت با تمام مشکلات به اون نزديک شد و تونست با اون اشنا بشه و رابطه بر قرار کردن.....
بعداز يه مدت رضا(پسر) ديد که کم کم داره به اون خانم وابسته ميشه .........
رضا خيلي با خودش کلانجار رفت تا اين حسي که پيدا کرده بود از بين ببره اما نتونست وخيلي بيشتر به اون وابسته شد
بعداز يه مدت تصميم گرفت تا به اون خانم بگه که به اون دلبسته شده و واقعان دوسش داره تا بتونه بهش نزديک بشه.....
يه روز باهاش تماس گرفت و خواست که بهش بگه اما هر کاري کرد نتونست بهش بگه و ازش خواست که رودرو همذيگرو ببينن تا حرفشو بزنه و اونم قبول کرد
روزي که همديگرو ديدن توي جاي که هميشه باهم قرار ميذاشتن همه جارو سکوت گرفته بود بعداز چند دقيقه رضا گفت من ميخوام سرمو پاين بگيرم و حرف بزنم چون نمي تونم تو چشمات نگاه کنم و حرف بزنم.....
رضا شروع کرد به حرف زدن و تمام چيزاي که تو دلش بود گفت:از وقتي تورو ديدم يه ادم ديگه شدم و راه زندگيمو عوض کردم از ته دل دوست دارم و حاضرم هر کاري بکنم تا تورو تا اخر عمر پيش خودم نگاه دارم حتي جونمو برات ميزارم و تا نيم ساعت همين حرفارو زد
بعداز اينکه حرفاي رضا تموم شد اون خانم شروع کرد به حرف زدن و گفت:که
من بهترين روزاي عمرمو براي عشق از دست دادم با کسي بودم که همديگرو دوست داشتيم اما اون منو تنها گذاشت و بدونه اينکه خبري بده يا پيغامي بزاره منو تنها گذاشت و رفت...
ازت خواهش ميکنم از من نخواه که کسي رو دوست داشته باشم چون ديگه به کسي اطمينان ندارم و از اين حرفا ميترسم بهم حق بده...
با گفتن اين حرفا دنيا رو سر رضا خراب شد وهمچيرو سياه ديد زبونش بند اومده بود عرق سرد رو تنش نشسته بود و نميدونست چي ب...
بعداز چند دقيقه که بلند شد بره به اون خانم گفت يه فرصت به من بده تا بهت ثابت کنم که دوست دارم ونميخوام در حقت نامردي کنم...
اما اون خانم با تکون دادن سر جواب خودش که همون نه بودو به رضا فهموند و رضا رفت....
بعداز چند روز که رضا خيلي ناراحت بود و از لحاظ روحي حال خوبي نداشت اون خانم باهاش تماس گرفت و خيلي سريع به رضا گفت ميخواد يه فرصت بهش بده و تلفن قطع کرد
رضا از خوشحالي نميدونست چي بگه انگار دنيارو بهش داده بودن و بهترين خبر عمرشو بهش رسونده بودن....
روز به روز گذشت و رضا هر کاري تونست انجام داد که اونو به خودش نزديک کنه...
خوشبختانه تلاش رضا به ثمر نشست تونست که اون خانمو به خودش نزديک کنه و حتي کاري کنه که اونم به رضا وابسته بشه و روي رضا حساس بشه....
2سال با بهترين خاطرات و بهترين روزا گذشت اونا روزاي خيلي خوبي داشتن و هروزهم بهتر ميشد در حدي بود که خانواده رضا از همه چي خبر داشتن....
يه روز که رضا براي ديدن عشقش رفته بود ديد حال اون اصلا خوب نيست خيلي گرفته شده وقتي ازش پرسيد که مشکلي پيش اومده اون جواب داد که چيزه مهمي نيست..
بعداز اين موضوع که گذشت چند ماه شد که اون خانم همينطوري بود تا اينکه رضا ازش خواست که بگه که چي شده بعداز کلي خواهش و قسم راضي شد بگه چي شده..
گفت که اون پسري که اونو ترک کرده بود برگشته و چند بار باهاش تماس گرفته و خواسته که برگرده دوباره با اون باشه....
وگفت اما رضا من به هيچ وجح از تو جدا نميشم ودر حق تو خيانت نميکنم....
رضا ازين موضوع خيلي ناراحت شد اما نزاشت که عشقش ازين موضوع بوي ببره....
چند ماه گذشت و رضا ديد حال عشقش بدتر شده وبايد فکري بکنه که کسي که تمام زندگي اونه نبايد همين طوري ناراحت باشه و زندگيش کم کم خراب بشه...
رضا رفت اون پسرو پيدا کرد و باهاش کلي صحبت کرد وديد که اونهم واقعا اون خانومو دوست داشته و براي اينکه برشکست شده بود و از نظر مالي ضربه شديدي خورده بود...
و مجبور شده بود که از ايران خارج بشه اما هميشه فکرو حواسش پيش اون بود...
رضا خيلي فکر کرد و ديد که عشقش تو شک و دودلي افتاده بود پس تصميم خودشو گرفت..
رفت پيش اون پسر و گفت که من خودمو کنار ميکشم اما 3تا شرط داره.1-اينکه هميشه موازبش باشي و اذيتش نکني2-از حالش هر چند وقت بهم خبر بدي3-ازين قضيه حرفي بهش نزني
اون پسرم قبول کرد الان فقط يه کاري مونده بود که رضا انجام بده.اونم اين بود که خودشو جولوي عشقش خراب کنه تا از شک درش بياره...
پس رضا با يکي از دوست دختراي دوستاش رفت جاي که عشقش اونو ببينه وقتي که رضارو ديد يه سيلي محکم زد تو گوش رضا و رفت...
رضا شکست وداغون شد اما جولوي خودشو گرفت و اون اخرين روزي بود که همديگرو ديدن...
بعداز 1ماه فهميد که اونا با هم رابطه دارند و خيلي خوشحالن....
رضا از تمام زندگيش گذشت تا کاري کنه که کسي که دوسش داره زندگيه خوبي داشته باشه...
حالا رضا با يه اتاق پر عکس عشقش داره زندگي ميکنه و زره زره تو خودش ميشکنه اماسربلند از کاري که کرده
حالا به نظره شما کارش درست بود يا اشتباه؟
ممنون که وقت گذاشتيد و داستان منو خونديد.
پايان
نظز یادتون نره.......