ورود بدون کارت دعوت ممنوع

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره فصل زمستون ... بهمن ... اسفند ... فروردین ... تو این ماه ها دل عاشقا بعد از یه سال انتظار دیگه بی قرار بی قرار می شه ... دیگه تاب تحمل فراغ نداره ... وصال می خواد ... فقط وصال ... دلا پرواز می کنن می رن جنوب ... و بد به حال عاشقایی که پستچی شهداء وقتی اومده در خونه شون کارت دعوت بده زنگ شون خراب بوده ... آخ خدا اصلا این کار رو با عاشقا نکن که بد دردیه ...

همه چی از اونجا شروع شد که اتوبوسمون تو راه خراب شد. اما نه، اولش از اون جا شروع شد که من و چهار تا از رفیقام، یعنی مسعود، مصطفی، صادق و محمد رفتیم ثبت نام کردیم واسه راهیان نور.
موعد حرکت که رسید، همگی سوار اتوبوس شدیم و با سلام و صلوات راه افتادیم. بین راه یک کاروان دانش آموز دیدیم که اونا هم می رفتن جنوب و خیلی شلوغی و سر و صدا می کردن. به رفیقم مسعود گفتم: به خدا، زیارت شهدا هم دیگه لوث شده. هر کی از هرجا با هر شکل و شمایلی پا می شه و میره اون جا! مسعود گفت: این طوری هام که می گی نیست، اگه شهدا اینا رو نمی طلبیدن نمی تونستن برن. گفتم: ساده ای پسر! فرض کن ماها رو طلبیده باشن ما که خواهی نخواهی داریم می ریم. جواب داد: من دیگه نمی دونم، ولی اینو می دونم کسی که می خواد بره زیارت شهدا حتما براش حواله شده و گرنه نمی شه. این گذشت تا این که نرسیده به خرم آباد اتوبوس پنچر شد. چند ساعت وقت برد تا عیبشو بر طرف کردن. از قضای روزگار راننده شب حالش بهم خورد و توی خرم آباد پیاده شد. راننده اصلی هم که خیلی خسته بود اتوبوسش رو کنار جاده زد و چهار پنج ساعت تمام خوابید! محل اسکان ما پادگان حمید بود. برنامه هم طوری بود که هر چند تا کاروان طبق برنامه با هم می رسیدن و سه روز از مناطق بازدید می کردن و می رفتن. یعنی تو نوبت های سه روزه بازدید می کردن.

ما صبح روز دوم به حمیدیه رسیدیم. صبحونه خورده و نخورده سوار اتوبوس شدیم. آخه یه روز که از دستمون رفته بود، گفتیم روز دوم رو از دست ندیم. به اهواز که رسیدیم اتوبوس خراب شد و تا ظهر معطل شدیم. راوی هم که پاسدار میان سالی بود و از حمیدیه با ما اومده بود گفت که دیگه دیر شده و به بقیه نمی رسیم و بایست برگردیم حمیدیه. توی راه برگشت بدجوری حالمون گرفته شده بود. وقتی رسیدیم هیچ کس توی پادگان نبود. ماها بودیم و یک پادگان خالی... مسئول کاروانمون رفت و با ستاد صحبت کرد و ازشون خواست که ما یکی دو روز دیگه بمونیم. اما بهش گفتن چون کاروانای دیگه ای تو راه اند و تا فردا می رسن اینجا، شما باید فردا از اینجا برید. البته گفتن که بازم این موضوع رو بررسی می کنن و خبرشو میدن. با رفیقام یه گوشه ای نشستیم دور هم و شروع کردیم عاشورا خوندن. بغض همه مون ترکید. اون جا یاد حرفم افتادم و به قول معروف گوشی اومد دستم. عاشورا که تموم شد شروع کردم خوندن: ... کجایید ای شهیدان خدایی... شونه های صادق بدجوری تکون می خورد... همه رفتند و تنها مانده ام من... صدای هق هق گریه مسعود بلند شد... خدایا نوبتم کی خواهد آمد... محمد صورتش را روی خاک ها گذاشته بود و های های گریه می کرد. تو دلم گفتم: شهدا، نکنه که همه مون رو از همین جا برگردونید! اگه من کارم خرابه بقیه چی؟ تو همین حال و هوا بودیم که دیدیم یکی از دور داره داد می کشه می یاد. نزدیک تر که اومد شناختمش. از بچه های کاروان خودمون بود. با همون نفس بریده بریده که حاصل از دویدن هاش بود، گفت: با... درخواس... تمون... موافق... موافقت کردن... قراره... قراره دو روز... دیگه بمونیم. خبر رو که شنیدیم همه به هم نیگا کردیم. با اون قیافه ها و چشمای قرمز نمی دونستیم بخندیم یا گریه کنیم. شهدا خیلی زود جوابمون رو دادن! همون جا توی دلم گفتم: شهدا دمتون گرم! خیلی با معرفتین!
 

Similar threads

بالا